مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۱۱ مطلب در دی ۱۴۰۲ ثبت شده است

جمعه, ۲۹ دی ۱۴۰۲، ۰۶:۳۰ ب.ظ

سلامتی

بالاخره پدر پس از مراجعه‌های متعدد و مکرر به متخصصان قلب، مغز و اعصاب و گوارش، بعد از انجام چند آزمایش و MRI و اسکن و خوردن داروهای مختلف، و صد البته به لطف خدا سلامتی‌اش را بازیافت.

حتما شما هم این روزها درباره ابتلای این و آن به ویروسی شایع چیزهایی شنیده‌اید. دوستانم می‌گفتند خودشان و فرزندانشان به یک سرماخوردگی یا کرونای جدید دچار شده بودند و دستگاه گوارششان به هم ریخته بود. دانشگاه از دانشجویانی که امتحان یا دفاع داشتند تقاضا کرد با ماسک به دانشگاه بیایند. دیروز رضا صادقی به دلیل ابتلای اعضای گروهش به کرونا مجبور شد کنسرتش را لغو کند و مصطفی راغب هم امروز یک استوری گذاشت و از بیماری‌اش خبر داد‌ ضمن آنکه دعا کرده بود امشب در کنسرت به خاطر بیماری شرمنده مردم نشود.

با خودم فکر می‌کنم نکند مشکلاتی که برای پدر ایجاد شد هم بی‌ارتباط به همین ویروس نبوده باشد؟ چون او هم ابتدا سرما خورد و بعد این مسائل برایش پیش آمد.

به هر حال خواستم اینجا سفارش کنم خیلی مراقب خودتان باشید. این روزها اگر به فضاهای بسته یا مکان‌های شلوغ می‌روید حتما ماسک بزنید و اگر کوچکترین علائمی در خودتان دیدید از معاشرت با دیگران پرهیز کنید تا از انتشار بیشترِ بیماری جلوگیری کرده باشید.

من همیشه می‌گویم گاهی علائم یک بیماری در بدن من یا شما ممکن است ضعیف باشد اما اگر همان بیماری به فرد دیگری مثلا فردی با بیماری زمینه‌ای منتقل شود می‌تواند آن شخص را سخت درگیر کند، همان‌گونه که پدرم دچارش شد. بنابراین هنگام بیماری، نسبت به معاشرت با این افراد یا حتی اعضای خانواده‌شان خیلی محتاط باشید و صبوری کنید و پس از برطرف شدن کامل بیماری آن‌ها را ملاقات کنید یا به دیدنشان بروید.

۲ نظر ۲۹ دی ۰۲ ، ۱۸:۳۰
یاس گل
سه شنبه, ۲۶ دی ۱۴۰۲، ۰۴:۰۳ ب.ظ

خانه های کوچک با سقف شیب دار

ساعت 10 از خانه خارج شدم و سوار تاکسی های ونک شدم. با خودم قرار گذاشتم اول به شهرکتاب ونک بروم و بعد به دانشگاه. این اولین بار بود که به آنجا می رفتم. کمی چرخیدم و دنبال کیف کوچکی برای لوازمم گشتم. میان دو طرح گیر افتاده بودم: طرح گوچی با گل های صورتی و قرمز و طرح دیگری با تصویری از خانه های کوچکِ سقف شیب دار. طرح گوچی خیلی توی چشم بود. اولش به نظرم آمد بهتر از آن یکی است. اما در آن یکی طرح چیزی بود که مرددم می کرد. رنگش سبز کدر بود. خانه های کوچک رنگارنگی در آن دیده می شد و خیابانی و ماشینی. روی زمینِ جلوی خانه ها چیزی شبیه برف نشسته بود. برفی که کمی هم آفتاب خورده و بخشی از آن آب شده. این تصاویرِ درهم با چند گل صورتی مزین شده بود. انگار می توانستم در آن زندگی کنم. بنابراین برداشتمش و طرح گوچی همانجا داخل قفسه باقی ماند. از در که می خواستم خارج شوم دیدم چندین آلبوم موسیقی در قفسه ای چیده شده که همه از مدت ها قبل در کتابفروشی مانده اند. آلبوم هایی از آن ها که نامشان را نشنیده ایم و حالا با قیمت هایی استثنایی به فروش می رسند: 18 تومان!، 30 تومان! و ... . خیلی دلم می خواست یکی از آن ها را بردارم اما هیچ کدامشان را نمی شناختم. گذاشتم در فرصتی دیگر دوباره به آنجا سر بزنم و آن زمان یکی دو آلبوم را خریداری کنم.

بیرون زدم و سوی دانشگاه رفتم. اول وارد کتابخانه شدم و گزیده اشعار صائب تبریزی را برداشتم. بعد رفتم و از کلانای دانشگاه یک دمنوش زنجبیلی گرفتم. استادم را دیدم و با یکدیگر درباره اصلاحات پایان نامه صحبت کردیم. بعد هم خداحافظی کردیم. استادم آخر همین هفته راهی سرزمینی دیگر می شود تا 9 ماهِ بعد. برای همین هم تلاش کرده بودم تا قبل از رفتنشان دفاع کرده باشم.

وقتی آمدم بیرون دیدم دمنوش زنجبیلم خیلی تند شده. نمی توانستم تمامش را بنوشم. نصفش را خوردم و باقی را دور ریختم. بعد هم سری به کتابفروشی کوبوک زدم و با اینکه دلم می خواست تا عصر در حوالی دانشگاه و میدان ونک بچرخم، با اینکه بدم نمی آمد به هتل تاج محل بروم و شیرینی هندی سفارش دهم، اما سوار تاکسی شدم و برگشتم.

احساس می کنم این روزها به این خلوت کردنِ با خود نیازمندم و از آن لذت می برم.

 

۲ نظر ۲۶ دی ۰۲ ، ۱۶:۰۳
یاس گل
شنبه, ۲۳ دی ۱۴۰۲، ۰۱:۰۷ ب.ظ

خرسند و امیدوار

یاد روزهایی از دوره کارشناسی افتادم که هم‌کلاسی‌هایمان در آن مقطع دغدغه‌ کمتری نسبت به هم‌کلاسی‌های دوران ارشد داشتند. گاهی بعد از کلاس یا بین دو کلاس بلند می‌شدیم می‌رفتیم سینما فرهنگ و سینما جوان و کنار یکدیگر به تماشای فیلم سینمایی می‌نشستیم. دلم می‌خواست با دوستان ارشدم هم چنین روزهایی را تجربه می کردم اما سینمایی نزدیک دانشگاهمان نبود، که اگر بود هم مشخص نبود آیا همراهی‌ام کنند یا نه.

همین حالا که به این چیزها فکر می‌کنم و به قطعه های آلبوم Piano Memories  گوش می‌کنم یاد یک روز برفی می‌افتم که باز هم با بچه‌های دوره کارشناسی رفته بودیم به یک کافی‌شاپ و من برای اولین و آخرین بار در عمرم اسپرسو را امتحان کردم و از انتخابم پشیمان شدم. یاد روز زمستانی دیگری می افتم که به مغازه کوچک قافِ نزدیک مترو سر زده بودم و از آنجا با چه ذوق و شوقی یک جامدادی گل‌گلی خریده بودم.

این روزها دوباره مشغول کارهای مجله شده‌ام و احتمالا تا دو هفته دیگر کار این شماره هم تمام می‌شود . اصلاحات جزئی را هنوز آغاز نکرده ام بس که خسته بودم.

 

گمان می کنم همچنان به آینده سخت امیدوارم بی آنکه بدانم دقیقا به چه چیزِ آن. مثلا به رویداد خاصی؟ به سرنوشت بخصوصی؟ نمی دانم.

من فقط امیدوارم و خرسند.

۰ نظر ۲۳ دی ۰۲ ، ۱۳:۰۷
یاس گل
پنجشنبه, ۲۱ دی ۱۴۰۲، ۰۹:۳۶ ب.ظ

بخوان به نام گل سرخ

آن بیرون از دیروز عصر باران می‌بارد. بارانی که شاید نباریدن برف امسال را تا حدی جبران کند. (هرچند که باران برای ما برف نمی‌شود.)

به قطعه بی‌کلامِ A Rainy Day in Temple گوش می‌دهم و به دستبندی که استادم روز دفاع هدیه داده بود نگاه می‌کنم. روی آن نوشته است: بخوان به نام گل سرخ. سرآغاز شعری است از شفیعی کدکنی:

بخوان به نام گل سرخ، در صحاری شب،

که باغ‌ها همه بیدار و بارور گردند.

بخوان، دوباره بخوان

تا کبوتران سپید

به آشیانه خونین دوباره برگردند...

پدر از سکسکه‌هایش خسته است. می‌گوید دیگر معده روده‌اش درد می‌کند بس که سکسکه کرده. باید بعد از متخصص مغز و اعصاب از یک متخصص داخلی هم نوبت بگیریم.

کاش تا روز پدر حال بابا بهتر شود.

کاش حال همه پدر مادرها همیشه خوب باشد.

۲ نظر ۲۱ دی ۰۲ ، ۲۱:۳۶
یاس گل
چهارشنبه, ۲۰ دی ۱۴۰۲، ۰۸:۴۸ ب.ظ

پدر

پدر یک هفته پیش دچار سرماخوردگی شد. روز سوم چهارم مریضی‌اش بود که از سردرد و تهوع شکایت کرد و ما هم گفتیم عصر همان‌روز به دکتر برود. رفت و دکتر گفت فشارش بالا رفته. فردای آن روز برایش نوبت گرفتیم و نزد متخصص قلب رفت. اکو گرفتند و نوار قلبش را هم به دکتر نشان داد. فشارش پایین آمده بود و مشکل خاصی دیده نمی‌شد اما او هنوز سردرد شدیدی داشت. شبِ قبل از دفاع وقتی با او صحبت می‌کردم فهمیدم دردش کم نیست. صورتش مچاله می‌شد و اغلب دراز می‌کشید و قرص مسکن می‌خورد و علاوه بر این‌ها، سکسکه‌ هم به علائمش اضافه شده بود. سکسکه‌های طولانی و مکرر‌. برایش از بیمارستان دیگری نوبت متخصص مغز و اعصاب گرفتیم. رفت و دکتر دو داروی جدید داد و MRI نوشت. اما گفتند برای انجام آن باید نه روز صبر کند و جلوتر از این نوبت ندارند. وضعیتش جوری نبود که بگوییم حالا نه روز دیگر هم صبر می‌کنیم. از طرفی دکتر به جای آنکه در دفترچه‌اش MRI را بنویسد در یک ورق کاغذ نوشته بود و وقتی پدر برگشته بود تا آن را وارد دفترچه‌اش کند، دکتر رفته بود. مجبور بودیم دوباره از پزشک دیگری وقت بگیریم.

این روزها نمی‌توانم نگرانش نباشم. هیچ‌وقت او را این‌طور ندیده بودم. پدر به ندرت سردرد می‌گرفت. به جز این، او حتی موقع خواب هم سکسکه می‌کند.

یادتان هست پیش‌تر از اضطراب بیماری نوشته بودم؟ راستش یکی از دلایلش همین بود. وقتی در خانواده‌ات عزیزانی داری که بیماری‌ زمینه‌ای دارند از مریض شدن خودت هم می‌ترسی‌. چون می‌دانی مریضی تو مساوی است با مریض کردن اهالی خانه و بیماری آن‌ها می‌تواند مشکلات جسمی‌شان را تشدید کند.

حالا باید تا شنبه صبر کنیم تا او به متخصص دیگری مراجعه کند.

۱ نظر ۲۰ دی ۰۲ ، ۲۰:۴۸
یاس گل
سه شنبه, ۱۹ دی ۱۴۰۲، ۰۸:۰۹ ق.ظ

بعد از دفاع

خیال می‌کردم شبی که آدم دفاع می‌کند، همین که سرش را روی بالش بگذارد خوابی ناز و آرام او را در آغوش می‌کشد و با خود به شهر خیال می‌برد. اما من دیشب و حتی صبح زود را بیشتر با مرورِ یکی دو سالِ گذشته و مسیرِ رفته بیدار ماندم. این دو سال تحصیل چقدر حرف درون خودش داشت. این یک سال پژوهش، خود چقدر سرشار از روایت بود. حس عجیبی با آدم است. انگار چیزی هم تمام شده، هم تمام نشده.

جلسه دفاع من بسیار شیرین‌تر از تصوراتم گذشت و فکر می‌کنم این موضوع نه فقط وابسته به تلاش یک‌ساله من بلکه به دعای خانواده و اطرافیان و دوستان نازنینم هم بود. می‌دانم شکر خدا را هر چه به زبان بیاورم کم است.

حالا دارم فکر می‌کنم از اینجا به بعد را چگونه بگذارنم. می‌خواهم همزمان که اصلاحات جزئی کار را انجام می‌دهم تا نسخه نهایی را به دانشگاه تحویل دهم، خواندن کتابی که دوستان افغانستانی‌ام در کنار هدایای روز دفاع آورده بودند شروع کنم. خیلی وقت است که با ذهن آزاد کتاب غیر درسی نخوانده‌ام. می‌خواهم فعلا ایام را به استراحت و تن‌آرامی بگذرانم تا بعد تصمیمات دیگری بگیرم.

۶ نظر ۱۹ دی ۰۲ ، ۰۸:۰۹
یاس گل
چهارشنبه, ۱۳ دی ۱۴۰۲، ۱۱:۱۷ ق.ظ

این روزها

دانشگاه گفت زمان، زمانِ امتحانات است و نمی توانی مهمان بیاوری. گفتم خانواده ام چه؟ گفت اجازه ورود و خروج مهمان نمی دهند. گفتم: فقط خانواده ام! قول می دهم فرد دیگری را از بیرون به جلسه نیاورم. یک کاغذ برداشتند و نام اعضای خانواده ام را نوشتند تا هماهنگی های لازم برای ورودشان را در آن تاریخ انجام دهند.

یکی دو روز گذشته نشستم و پاورپوینتم را آماده کردم و حالا دارم مطالب را خلاصه می کنم اما طبیعی است که خلاصه کردن 470 صفحه پایان نامه تنها در بیست دقیقه زمان، امری بسیار سخت و تقریبا ناممکن باشد. نمونه تحلیل داستان ها را از ارائه حذف کردم اما فقط سخن گفتن از چهارچوب پژوهش، مباحث نظری مرتبط با موضوع و نتیجه گیری، به 45 دقیقه زمان نیاز دارد و باید ببینم چگونه آن را به نصف این زمان کاهش دهم و در عین حال سخنم هم واضح باشد و کمتر ابهامی برای شنونده به وجود بیاید!

از یک فروشگاه هم تعدادی ساک دستی با طرح شعر سفارش دادم تا احیانا اگر دانشجویی از خودِ دانشگاه در جلسه دفاع حاضر شد از او پذیرایی شود، اما ساک ها هنوز به دستم نرسیده اند و پست می گوید این روزها ترافیک پستی داریم! امبدوارم به موقع به دستم برسند.

۴ نظر ۱۳ دی ۰۲ ، ۱۱:۱۷
یاس گل
جمعه, ۸ دی ۱۴۰۲، ۰۷:۰۵ ب.ظ

چیرگی

دیشب پریشب‌ بود که حوالی ساعت ده مادرم نگاهم کرد و گفت من غصه می‌خورم می‌بینم رنگ به رویت نمانده است. خودم هم از دیدن حال و روزم کیفی نمی‌کردم. کدام آدم عاقلی خوشش می‌آید از اینکه نفهمد چطور روزش را شب می‌کند؟

آمده‌ام تا اعتراف بزرگی بکنم. آمده‌ام تا حرف‌های شعاری‌ام را کنار بزنم و بگویم: نه! چیزی هست که حالا می‌فهمم از تحصیل در رشته موردعلاقه آدم خیلی مهم‌تر است و آن اینکه تو بلد باشی و یاد بگیری چطور در موقعیت‌های سخت و دشوار زندگی، خودت را، استرست را، زندگی‌ات را مدیریت کنی. بله این مهم‌ترین درسی است که این روزها با دیدن حال و روز خودم دارم می‌آموزم.

و تا زمانی که نیاموزم چگونه بر اضطراب خود چیره شوم وارد مقطع بعدی تحصیلی‌ام نخواهم شد.

۰۸ دی ۰۲ ، ۱۹:۰۵
یاس گل
چهارشنبه, ۶ دی ۱۴۰۲، ۰۲:۴۵ ب.ظ

ز رحمت گشاید در دیگری

دوست خواهرم دو بار تماس گرفته بود. تلفنم را روی حالت بی‌صدا گذاشته بودم و متوجه نشده بودم. تماس گرفتم و فهمیدم برایش کاری پیش آمده و نمی‌تواند تا شنبه شماره‌گذاری و فهرست‌نویسی را انجام دهد. بعد توضیحاتی داد و گفت برایم فیلم آموزشی می‌فرستد تا خودم این کار را انجام دهم. اولش کاسه چه کنم چه کنم دست گرفته بودم و فکر می‌کردم اوضاع از این بهتر نمی‌شود! بعد نشستم و سعی کردم چیزهایی که در نت دیدم و از او شنیدم به کار بگیرم.

نتیجه اینکه بالاخره توانستم تیترها و فصل‌ها و زیرمجموعه‌هایشان را فهرست‌بندی خودکار کنم. البته به هم ریختگی داشت و مرتب کردنش زمان می‌برد. حتی نواقصی هم دارد. اما هر چه باشد از هیچی بهتر است.

بد هم نشد. (در ادامه پست قبلی)حالا دیگر نیاز نیست در فایل جدید، دوباره اصلاحات را کپی کنم. همه چیز روی فایل خودم پیاده می‌شود. الهی شکر.

۲ نظر ۰۶ دی ۰۲ ، ۱۴:۴۵
یاس گل
چهارشنبه, ۶ دی ۱۴۰۲، ۱۱:۰۳ ق.ظ

روزهای پرفشار

هر چه تلاش کردم نشد که شماره‌گذاری صفحات را مطابق دستورالعمل دانشگاهمان در بیاورم. با خودم گفتم اول مطالب را کامل می‌کنم و در آخر زحمت شماره‌گذاری و فهرست‌بندی را به دوست خواهرم می‌سپارم.

دیشب دوست خواهرم گفت هفته دیگر ممکن است فرصت نکند این کار را انجام دهد و در نتیجه مجبور شدم فایل را همان دیشب برایش بفرستم تا شنبه تحویلم دهد. قطعا نمی‌توانم برای برطرف کردن کم و کاستی‌های مطالبم تا شنبه صبر کنم. این شد که نشستم و در همان فایلِ خودم مطالب جدیدم را وارد کردم، هر چند که می‌دانم وقتی فایلِ شماره‌گذاری شده و فهرست‌بندی شده به دستم برسد تمام این مطالب را باید یک بار دیگر آنجا وارد کنم. این است که روی یک کاغذ برای خودم می‌نویسم در فلان صفحه فلان قسمت باید کپی شود در آن یکی فایل. در آن یکی صفحه باید فلان چیز تغییر کند و ... .

به جز این موضوع برای چکیده انگلیسی پایان‌نامه‌ام هم برنامه‌های دیگری داشتم. می‌خواستم از یکی از دانشجویان دکتری ادبیات که در مقاله‌نویسی انگلیسی بسیار تسلط داشت کمک بگیرم اما حتی برای انجام این کار هم فرصت ندارم و فقط می‌توانم بعد از نوشتن چکیده آن را به یکی از دوستانم که خارج از کشور درس می‌خواند نشان دهم تا مطمئن شوم غلطی چیزی ندارد.

میانِ همه این ماجراها امروز خبردار شدم که سردبیرمان هم بیمار شده و در بیمارستان بستری است و امکان دارد نیاز به جراحی داشته باشد. تماس گرفته بودند که اگر نیاز به جراحی شد باقی کارها را من و باقی همکاران پیش ببریم و من که تا امروز از مجله مرخصی نصفه‌نیمه‌ای گرفته بودم تا به کارهایم برسم  نمی‌دانم چطور باید این همه کار را انجام دهم.

همین چند دقیقه پیش هم از دانشگاه تماس گرفتند و فهمیدم به جای ۷ روز دیگر باید ۳ روز دیگر فایل نهایی را به داوران برسانم.

هرچه از فشار بسیار زیاد این روزهایم بگویم، کم گفته‌ام...

۰ نظر ۰۶ دی ۰۲ ، ۱۱:۰۳
یاس گل