شنبههای روشن و امیدبخش زندگی
ساعتم خواب مانده بود. داشتم با عجله برای رفتن آماده میشدم. لباسهایم را برمیداشتم و کیفم را آماده میکردم و دقیقه به دقیقه هزینه اسنپ را بررسی میکردم. داشت گران و گرانتر میشد. پدر پرسید: حالا باید هر شنبه بروی؟ گفتم: مگر کجا را دارم؟ دیگر دانشگاه که ندارم. دورکارم که هستم و بیشتر اوقات در خانهام مگر زمانی که با شما بیرون بیایم و جایی برویم. من به حضور در محیطهای دیگر هم احتیاج دارم.
گفت: منظورم این نیست که نروی. فقط میگویم حالا گاهی هم اگر نرفتی عیبی ندارد. امضا که ندادهای. و بعد خودش مرا به محل نشستها رساند.
وقتی از جلسه برمیگشتم در این فکر بودم که ما چه روزهای زیبایی را کنار هم ساختهایم. روزهایی که با یکدیگر نمایشنامه خواندهایم. رمانها و کتابهای شعر را کاویدهایم و هر کداممان از منظرهای مختلف به آن نظر انداختهایم. از همین رو است که نشستهای فرهنگیمان به یکی از ستارههای درخشان آسمان زندگیام تبدیل شده است. شنبهها روشن است. شنبههایی که برای رسیدن به آن ذوق دارم. برای سامان دادن به حرفهایم درباره کتابهایی که خواندهایم، نوشتن نکاتی روی کاغذ، شنیدن کلام دیگران و نکتهسنجیهایشان، دیدن چهرههایی که نرمنرمک به دیدن هفته به هفتهشان عادت کردهام و گاهی وقتی نیستند از خودم میپرسم چه شد که این جلسه نیامدند.
با این همه شاید کمی عجیب باشد که تصمیم گرفتهام شبیه یک ماه پیش دوباره از آنان فاصله بگیرم. اتفاقا جلسه بعد جلسهی شگفتانگیزی است. قرار است این بار بچهها در موره هنرهای معاصر به تماشای نقاشیهای مجموعه چشم در چشم بپردازند و سپس در جلسه دربارهاش گفتگو کنند. اما همانطور که گفتم من میخواهم عامدانه یکی دو جلسهای از این شنبههای روشن و امیدبخش زندگی فاصله بگیرم. با همه حب و علاقهام.
جسمم کمی خسته است. و روحم کمی غمگین. اما میدانم این روزها میگذرند و دوباره نیروی از دسترفته خویش را بازمییابم.