مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۹ مطلب با موضوع «انجمن شعر و ادبیات» ثبت شده است

دوشنبه, ۷ آبان ۱۴۰۳، ۰۷:۰۵ ب.ظ

شنبه‌های روشن و امیدبخش زندگی‌

ساعتم خواب مانده بود. داشتم با عجله برای رفتن آماده می‌شدم. لباس‌هایم را برمی‌داشتم و کیفم را آماده می‌کردم و دقیقه به دقیقه هزینه اسنپ را بررسی می‌کردم. داشت گران و گران‌تر می‌شد. پدر پرسید: حالا باید هر شنبه بروی؟ گفتم: مگر کجا را دارم؟ دیگر دانشگاه که ندارم. دورکارم که هستم و بیشتر اوقات در خانه‌‌ام مگر زمانی که با شما بیرون بیایم و جایی برویم. من به حضور در محیط‌های دیگر هم احتیاج دارم.

گفت: منظورم این نیست که نروی‌. فقط می‌گویم حالا گاهی هم اگر نرفتی عیبی ندارد. امضا که نداده‌ای. و بعد خودش مرا به محل نشست‌ها رساند.

وقتی از جلسه برمی‌گشتم در این فکر بودم که ما چه روزهای زیبایی را کنار هم ساخته‌ایم. روزهایی که با یکدیگر نمایشنامه خوانده‌ایم. رمان‌ها و کتاب‌های شعر را کاویده‌ایم و هر کداممان از منظرهای مختلف به آن نظر انداخته‌ایم. از همین رو است که نشست‌های فرهنگی‌‌مان به یکی از ستاره‌های درخشان آسمان زندگی‌ام تبدیل شده است. شنبه‌ها روشن است. شنبه‌هایی که برای رسیدن به آن ذوق دارم. برای سامان دادن به حرف‌هایم درباره کتاب‌هایی که خوانده‌ایم، نوشتن نکاتی روی کاغذ، شنیدن کلام دیگران و نکته‌سنجی‌هایشان، دیدن چهره‌هایی که نرم‌نرمک به دیدن هفته به هفته‌شان عادت کرده‌ام و گاهی وقتی نیستند از خودم می‌پرسم چه شد که این جلسه نیامدند.

با این همه شاید کمی عجیب باشد که تصمیم گرفته‌ام شبیه یک ماه پیش دوباره از آنان فاصله بگیرم. اتفاقا جلسه بعد جلسه‌ی شگفت‌انگیزی است. قرار است این بار بچه‌ها در موره هنرهای معاصر به تماشای نقاشی‌‌های مجموعه چشم در چشم بپردازند و سپس در جلسه درباره‌اش گفتگو کنند. اما همان‌طور که گفتم من می‌خواهم عامدانه یکی دو جلسه‌ای از این شنبه‌های روشن و امیدبخش زندگی‌ فاصله بگیرم. با همه حب و علاقه‌ام.

جسمم کمی خسته است. و روحم کمی غمگین. اما می‌دانم این روزها می‌گذرند و دوباره نیروی از دست‌رفته خویش را بازمی‌یابم.

۱ نظر ۰۷ آبان ۰۳ ، ۱۹:۰۵
یاس گل
يكشنبه, ۱۵ مهر ۱۴۰۳، ۰۵:۴۱ ب.ظ

از چشم‌های او تا من

از چشم‌های او تا من، پلی بود شیشه‌ای.

کامیون‌‌کامیون نگاه روی پل جابه‌جا می‌شد،

وَ بارها و محموله‌ها، اینجا، جایی در وجود من خالی می‌شد.

 

 

از آنجا برمی‌گشتم. از میان جمعی که کنارشان هایکو خوانده بودم. از داخل کافه‌ای که خواننده‌ای برایمان زیر آواز زده بود و خوش می‌خواند. از طبقه ششم ساختمانی که از پشت پنجره‌اش، حرکت آرام خودروها را با چراغ‌های روشنشان در تاریکی عصرگاه تماشا می‌کردم.

شب عجیبی بود. و ذهن خیال‌باف من، میان یکی از آدم‌های آن جمع و شخصیتی داستانی، به دنبال وجه اشتراک می‌گشت تا برای خودش، داستانی تازه بیافریند.

۰ نظر ۱۵ مهر ۰۳ ، ۱۷:۴۱
یاس گل
يكشنبه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۴۵ ق.ظ

عطر عود و شعر پساساختارگرا

در کوچه‌ی پشتی، برگ‌های خشکیده‌ای که خزان‌نیامده بر زمین افتاده بودند، با وزش ملایم باد می‌لغزیدند و گوشم از شنیدن صدایشان مسرور می‌شد.

آماده رفتن شده بودم و منتظر اسنپ بودم. راننده رسید و خودرو اگرچه تمیز بود اما فضای گرم بزرگراه می‌طلبید تا راننده کولر را روشن کند و نکرد.

تقریبا حوالی ساعت 6 به نشست رسیدم. همه دور میز نشسته بودند و مشغول شعرخوانی بودند. اشعاری از کتاب خطاب به پروانه رضا براهنی می‌خواندند.

روی یک صندلی قرمز نشستم و به بچه‌ها نگاه کردم. این جلسه به جز یک نفر باقی را نمی‌شناختم. البته عکس یکی دونفرشان را قبلا دیده بودم اما از نزدیک ندیده بودمشان. عطر عودی که روی میز کناری می‌سوخت فضا را پر کرده بود و ما درباره شعر پساساختارگرا و ویژگی‌های آن حرف می‌زدیم.

چقدر این غروب زیبا بود. یعنی زمانی که دبیر نشست می‌خواست ساعتی برای برگزاری جلسات هفتگی انتخاب کند می‌دانست غروب اینجا این‌همه دلچسب است؟

در آخر مثل همیشه یک عکس یادگاری انداختیم و از یکدیگر خداحافظی کردیم. نمی‌دانم یکی دو جلسه آینده باز هم کنارشان باشم یا نه. حتی نمی‌دانم این نشست‌ها تا چه زمان ادامه خواهد داشت. یک روز این جلسات هم تمام می‌شود و هربار که از کنار کافه بگذرم یاد شنبه‌های شاعرانه آن خواهم افتاد.

۲ نظر ۱۴ مرداد ۰۳ ، ۰۹:۴۵
یاس گل
شنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۲۲ ب.ظ

در گرماگرم روزهای مطلوب تابستان

این بار با مادرم به نشست کتابخوانی رفتم. مادرم دوست داشت گاهی در این نشست‌ها شرکت کند، اما نگران بود که شاید سن و سالش با سن و سال شرکت کنندگان جور در نیاید. به او گفتم این حرف‌ها را رها کند و اگر دوست دارد با من بیاید.

در گرم‌ترین روز سال راه افتادیم. بعد از اینکه گشت کوتاهی در مجتمع تجاری زدیم، وارد نشست شدیم. به خاطر گرمی هوا و البته موقعیت مکانی نشستمان، جلسه خلوت‌تر بود. (و راستش من به خاطر روحیاتم، خلوتی را به شلوغی ترجیح می‌دهم.)

دو نفر از حاضران ساعت ۶ رفتند. ما گفتگو را آغاز کردیم، گزیده‌ای از کتاب را خواندیم، از داستانِ درونه گیری شده یا نقلِ داستان در داستان و کارکردِ تفسیری آن سخن گفتیم و مثل هر بار موضوع و دغدغه‌ای که در کتاب مطرح شده بود، در زندگی خود جستجو کردیم و از آن مثال‌هایی زدیم.

یکی از حاضران انگشتر زیبایی دست کرده بود. همان ابتدای جلسه این را به او گفتم. وقتی می‌خواستیم از یکدیگر خداحافظی کنیم، او هم گفت دلش می‌خواهد یادداشت‌هایی را که در مجلات می‌نویسم بخواند و نشانی صفحه‌ام را خواست.

این بار چون سردرد نداشتم، نور خورشیدِ رو به افول که از پنجره به درون کافه می تابید کمتر اذیتم کرد. موقع برگشت اسنپ هم ارزان بود و خیابان‌ها خلوت. برخلاف بار قبل.

دیروز روز خوبی برای من بود.

جلسه بعد کنار یکدیگر شعر خواهیم خواند.

 

۵ نظر ۰۶ مرداد ۰۳ ، ۲۱:۲۲
یاس گل
چهارشنبه, ۲۷ تیر ۱۴۰۳، ۰۶:۳۵ ب.ظ

در امتداد همان جلسات

تلفن زنگ خورده بود و کسی پشت خط بود که مطمئن نبودم کیست. از وقتی شماره‌های گوشی‌ام پاک شده بود به‌روزش نکرده بودم. فقط می‌دانستم هرکه هست از دوستانم است و می‌شناسمش. یک پیشنهاد کاری بود. یک کار کوتاه چندروزه. پذیرفتمش. نشستم پای کار و سعی کردم تا قبل از رفتنم به نشست ادبی تمامش کنم. این شد که میگرنم گرفت. با همان میگرن بلند شدم رفتم به موعد قرار و مثلا سعی کردم جایی بنشینم که نور خورشید توی چشمم نزند. اما دقیقا جایی نشستم که تا دقایق پایانی جلسه، نور توی چشمم بود و اذیتم می‌کرد. برای همین هم بعد از جلسه حالم بد بود و تا به خانه رسیدم قرصم را خوردم. اما جلسه خوب گذشت. از عشق گفتیم. عشق در ادبیات کلاسیک و ادبیات معاصر، حتی از تجربه عشق و دوست‌داشتن در زندگی‌مان.

این نشست‌ها برایم چیزی در امتداد همان جلسات انجمن ادبی است. انجمنی که آن‌روزها درباره‌اش می‌نوشتم. یک سال پیش کارش تمام شد و دیگر دورِ هم جمع نشدیم. حالا، از میان اعضای آنجا، فقط همان سرپرست گروه یعنی آقای دکتر میانمان حضور دارد که اینجا هم-همانند آنجا- برگزارکننده نشست‌ها است.

اعضای این نشست جوان‌ترند. اغلب دانشجوهای کارشناسی و کارشناسی ارشد از رشته‌های مختلفند، برخلاف آن جمع که همه دانشجوی دکتری یا دانش‌آموخته مقطع دکتری یا استاد دانشگاه بودند. جوّ این جلسات برایم ساده‌تر و خودمانی‌تر است. شاید برای همین است که می‌توانم راحت‌تر میانشان صحبت کنم. اما در جلسات انجمن ادبی اغلب شنونده بودم. چون دیگران بیشتر از من می‌دانستند و من باید از آن‌ها می‌آموختم.

این نشست‌ها فعلا ادامه‌دار خواهد بود و من هم هر زمان که فرصت کنم کنارشان حضور خواهم داشت و برایتان خواهم نوشت.

۲۷ تیر ۰۳ ، ۱۸:۳۵
یاس گل
پنجشنبه, ۶ بهمن ۱۴۰۱، ۰۳:۴۰ ب.ظ

کنار این آدم‌ها

امروز چهارمین جلسه از سلسله نشست‌های شعر و ادبیات‌‌مان بود. این‌بار تنها نبودم‌. به پریسا هم گفته بودم و آمده بود. درواقع خودش آمد دنبالم و برگشتنی هم خودش مرا رساند. هرچه اصرار کردم که به خاطر این محبتش برویم کافه تا مهمانش کنم قبول نکرد.

این جلسه را کمی بیشتر دوست داشتم. علتش این بود که هم یک مقاله درباره تصویر شعر سپید خواندیم و هم چند بیت از خاقانی خواندیم تا یکی از استادانی که به نجوم هم وارد هستند برایمان درباره برخی اصطلاحات توضیح دهند.

در انتها هم شهرزاد پشت پیانو نشست و برایمان نواخت.

گاهی دوست دارم خیال کنم بعدها نام این انجمن، اعضا و عکس‌های آن در کتابی می‌آید. دوست دارم این‌طور خیال کنم که افرادی از این جلسه برمی‌خیزند و نامشان تا همیشه در تاریخ ماندگار خواهد شد.

بعد ما بزرگ و بزرگ‌تر می‌شویم و روزی به دیگرانی که نمی‌دانم چه نسبتی با ما دارند می‌گوییم: این عکس را می‌بینی؟ من هم آن روز آن‌جا بودم. کنار این آدم‌ها...

۲ نظر ۰۶ بهمن ۰۱ ، ۱۵:۴۰
یاس گل
چهارشنبه, ۷ دی ۱۴۰۱، ۱۱:۱۸ ق.ظ

آقای سپهری، انجمن و چیزهای دیگر

سه شنبه آینده آخرین کلاسمان برگزار می شود. خرد خرد شروع کرده ایم به خواندن درس ها و آماده شدن برای امتحانات ترم. دیشب خواب دیدم توی یکی از دفترهای دانشگاه نشسته ایم. همه می دانستیم درسمان دارد تمام می شود. یک نفر که نمی دانستم چه کسی است روی زمین نشست بعد دست هایش را بالا برد و سپس سجده به جا آورد. بعضی ها از این کار او تعجب کردند. به آن ها گفتم: دارد خدا را شکر می کند. دختر به سمت من برگشت. داشت اشک می ریخت که گفت: نمی دانید چقدر برای رسیدن به این مقطع حسرت خوردم. دختر شبیه من نبود اما انگار یک نفر شبیه خود من بود. این شد که من هم در خواب گریه ام گرفت و گفتم: من می دانم. چون خودم هم همین طور بودم. بعد با بچه ها توی اتوبوس نشستیم. پریسا به من گفت: چرا ناراحتی؟ چیزی تمام نمی شود. دکتری می خوانیم. و من گفتم: می دانم اما معلوم نیست کی دوباره بتوانم وارد دکتری شوم یا در آزمون و مصاحبه اش پذیرفته شوم.

این روزها بیشتر از قبل درباره آقای سپهری می خوانم. ترم اول که بودیم می خواستم موضوع پایان نامه ام روی اشعار او باشد اما با یک جستجوی ساده به انبوهی از پایان نامه ها و مقاله ها درباره اشعارش رسیدم و تازه آنجا بود که فهمیدم چیز زیادی درباره سهراب نمی دانم. هر موضوعی که به ذهنم می رسید از قبل کار شده بود.

دو سه هفته پیش وقتی هشت کتابش را می خواندم،با خودم قراری گذاشتم؛ اینکه از این علاقه مندی استفاده کنم و به خواندن و لذت بردن از شعر او قناعت نکنم. پس تصمیم گرفتم هر بار که به طور تصادفی شعری از او می خوانم به دنبال مقاله هایی که درباره آن شعر نوشته شده است بگردم. بعد از میان مقاله های علمی، یکی که بیش از بقیه برایم جذاب است انتخاب کنم و در طول هفته بخوانمش.

این کار برایم هیجان انگیز است. چون هم به درک بهتر آن شعر کمک می کند، هم مرا با مسائل جدیدی آشنا می کند و هم احساس می کنم به آقای سپهری نزدیک تر شده ام. مثلا هفته پیش شعر لحظه گمشده را خواندم و بعد از آن، مقاله ای درباره حضور آنیما در شعر سپهری. این هفته هم شعر تپش سایه دوست را خواندم و دارم مقاله ی مصادیق ابدیت در شعر او را مطالعه می کنم.

هفته گذشته برای بار سوم در انجمن ادبی مان حاضر شدم. حضور در کنار آن ها هم برایم نوعی محرک است. نمی شود کنارشان باشی و به علم اندک خودت بسنده کنی.

نشریه هنوز حق التحریر سه ماه گذشته ما را نریخته است و دبیر تحریریه به نشریه گفته تا وقتی دستمزد این سه ماه پرداخت نشود مطلب تازه ای نمی رسانیم. فکر کردم اگر به من و امثال من بود احتمالا تا چند ماه دیگر هم همین طور مفتی کار می کردیم، بس که به این دیر پرداخت کردن ها و دستمزدهای حداقلی عادت کرده ایم. اما اکنون به آدم هایی مثل دبیر تحریریه مان نیاز است تا یادمان بیاورد نباید به این شکل از فعالیت عادت کنیم چون روزگاری است که از نظر عده ای، نوشتن خصوصا برای مخاطب سنی کودک و نوجوان یک کار بیهوده تلقی می شود و خیلی ها عادت کرده اند از ما توقع دریافت اثر بدون پرداخت حقوق درست و حسابی داشته باشند.

۴ نظر ۰۷ دی ۰۱ ، ۱۱:۱۸
یاس گل
پنجشنبه, ۱۷ شهریور ۱۴۰۱، ۰۶:۰۴ ب.ظ

ظهری در انجمن شاعران

امروز،جلسه دوم گروه شعر و ادبیاتمان بود،این‌بار در خانه شاعران.

آماده شدم و از خانه حرکت کردم.وقتی رسیدم از خانمی پرسیدم: ببخشید در ورودی انجمن شاعران از کدام سمت است؟

گفت: نمی‌دانم.باید آن پشت‌ها باشد.من در کافه‌ی اینجا کار می‌کنم.

یک‌بار رفتم و پیدا نکردم.یعنی جلوی در نوشته بود:بخش اداری.ورود ممنوع.

بار دوم،کافه باغ را دور زدم و پله ها را پیدا کردم و اعضا را دیدم. وارد شدم.

این‌بار تعدادمان بیشتر بود.اما می‌شد حس کرد که بعضی‌ها در جلسات بعدی نمی‌آیند.

شعر خواندیم و درباره ادبیات حرف زدیم.

می‌خواستم برگردم خانه که دیدم چند تا از بچه‌ها می‌خواهند برای وعده‌ی ظهر در کافه بمانند‌.من هم ماندم.

بعد آقای میم به گروه اضافه شد.شهرزاد داشت با ایشان حرف می‌زد که کلامش رسید به این کلمه:کائنات

آقای میم گفت:کائنات دیگر چیست خانم؟خداست و ما هم سایه‌ی اوییم.

غذا را که خوردیم‌ بلند شدم و از دوستان خداحافظی کردم.بچه‌ها تا یک ساعت دیگر هم آنجا بودند اما من برگشتم.

قبل از رفتن،هی بخشی از سریال "مرد هزار چهره" می‌آمد به ذهنم و خنده‌ام می‌گرفت‌،هرچند که جلسات ما شبیه آن جلسه‌ی شعرخوانی نبود و نیست.

+شعرخوانی مرد هزارچهره

۴ نظر ۱۷ شهریور ۰۱ ، ۱۸:۰۴
یاس گل
يكشنبه, ۳۰ مرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۵۸ ق.ظ

لحظات سرشار

آمده بودم تا پس از چندسال دوباره در یک جمع شعردوست و ادبیات دوست باشم.

بعد از محفل ادبی نگار که مربوط به دوره دانشجویی ام در مقطع کارشناسی می شد،دیگر در چنین جمعی نبودم.

تقریبا هیچکس را نمی شناختم.نمی دانستم قرار است با چه کسانی ملاقات کنم.تنها و تنها آقای دکتر را می شناختم که البته ایشان را هم از راه اینستاگرام شناخته بودم.به عبارتی این بار اول بود که می دیدمشان.

از ترس اینکه مبادا به ترافیک بخورم سه ربع زودتر راه افتادم.ترافیک نبود،پس زود رسیدم.تقریبا 20 دقیقه زودتر.

وارد کافه باغ شدم و از خانمی راهنمایی خواستم.گفتند تا ساعت 4 صبر کنید و در باغ باشید.بعد از آن می توانید بروید طبقه دوم بنشینید.

در باغ قدم زدم.سردیس شاعران را که دیدم دنبال سهراب گشتم.پیدایش کردم.از سردیسش عکس گرفتم.بعد کنار حوضی نشستم و به دوستم زنگ زدم تا وقتم را پر کنم.

داشتم با او حرف می زدم که خانم از دور اشاره کرد که می توانید بروید داخل.

از پله ها بالا رفتم و آقای دکتر را دیدم.سلام و احوال پرسی کردیم و کمی درباره ی دانشگاه و این قبیل چیزها حرف زدیم تا باقی دوستان بیایند.

دوستان یکان یکان آمدند.دو نفر دانشجوی دکتری ادبیات فارسی بودند،یک نفر دانشجوی دکتری تغذیه،دیگری زبان های باستانی می خواند.خود آقای دکتر تاریخ هنر و دوستشان پسادکتری ادبیات و فلسفه.

من در طول جلسه تقریبا ساکت بودم و بیشتر از صحبت های حاضران استفاده می کردم.بعد نوبت به خواندن شعر رسید و هرکس یا از شاعر موردعلاقه اش یا از دفتر شعرش چیزی خواند.من شعر نداشتم.یکی از یادداشت های دوچرخه ام را خواندم.

جمع خوبی بود.لحظات سرشاری بود و می توانستم امیدوار باشم که باز هم در کنار این جمع باشم.

موقع برگشت کمی تا رسیدن تپسی معطل شدم.بالاخره راننده آمد و در ماشین نشستم:

 

- چه جای قشنگیه اینجا.اسمش چیه؟

- کافه کاریز،کافه باغِ کاریز.

- اون وقت مردم با نومزدشون میان اینجا؟

- نه لزوما!با خانواده،با دوست...

-شما چطور؟

- من برای شرکت در یه جلسه اینجا اومدم.

- جلسه کاری؟

- جلسه ادبی.

- پس حتما رشته ادبیات می خونین.

- بله.

 

چه خوب که دیگر آن روزها تمام شد و کسی نمی گوید:راستی تو چرا ادبیات نخواندی؟

۳ نظر ۳۰ مرداد ۰۱ ، ۱۱:۵۸
یاس گل