جان شکر!
این پنجمین نامه ای است که برایت می نویسم.پنجمین نامه ای که به دستت نمی رسد.
در این مدت،از دلتنگی ام،رج به رج واژه بافتم و با همین نوشتن بود که اندکی به تسکین رسیدم.
به پستچی ها گفتم از اینجای ماجرا به بعد اجازه دارند نامه ها را در خورجین موتورهاشان نگه دارند و در ساعات بیکاریِ بین روز،آن را بلند بلند برای مردم بخوانند.از آن قصه بسازند.افسانه بسازند.برای این داستان،دنباله ای در ذهن خود بیافرینند و خوش باشند که موضوع جدیدی برای فکر کردن پیدا کرده اند.
اما من...
چند روز پیش تصمیم گرفتم که خودم به سراغ یادگیری زبان هندی بروم چون تو نیامدی که به من بیاموزی.اما خیلی زود پشیمان شدم.به کتاب های رهاکرده ی زبان انگلیسی ام نگاه کردم و دیدم اگر بنا به یادگیری زبان دوم باشد هنوز هم که هنوز است آن زبانِ انگلیسی غربی هاست که در اولویت است و اول باید آن را تمام کنم.بعد از دو سال دوباره شروع کردم.(شاید هم به تو حسودی ام شد که گفته بودی 6 زبان بلدی!)
اتفاق جالب دیگری که افتاد این بود که چند روز پیش، یکی از هم وطنانت،به من پیام داد و در پیامش به یکی از رسوم سنتی هندوها اشاره کرد.واقعا دلم می خواست می بودی و به جای گوگل،از تو درباره ی این مراسم می پرسیدم.درست است که مسلمانی اما حتما با آداب و رسوم هندوهای سرزمینت آشنایی.خلاصه آنکه خودم پی اش رفتم و درباره اش خواندم و از آشنایی بیشتر با فرهنگ مردم هندوستان به ذوق آمدم و دلم خواست باز هم چیزهای بیشتر و بیشتری بدانم.
جان شکر!
نمی دانم که پس از این باز هم برایت نامه خواهم نوشت یا نه!نمی دانم آیا روزی دوباره سر راه یکدیگر قرارخواهیم گرفت یا نه.
در هر صورت من گفتنی ها را گفتم و برخی چیزها را هم دیگر نمی شد روی کاغذ نوشت.
شاید این آخرین نامه ی من به تو باشد اما مطمئن باش با تصویر و تصوری خوب و روشن از تو به پایان می رسد.
پس با آرزوی سلامتی و موفقیت در سرتاسر زندگی.
بدرود شاعر زودسیرِ بااحساس
جان شکر!
شب است.سر،بلند کن،و از میان ستارگان،آن ستاره ی دور،آن ستاره ی کم نور و کوچکِ شب را به رفاقت و دوستی برگزین.
ستاره های بزرگ و نورانی را بگذار برای همان ها که حوصله ی خوب گشتن ندارند،برای همان ها که هر شب،گرفتار افسون و زیبایی سِحرانگیز ستاره های پرنورند.
برای همان ها که از نزدیک-بینی مفرط رنج می برند و در جستجوی کامیابی های سریع و بهر وری های لحظه ای اند.
تو به دورها نگاه کن،به آنچه دیگران نمی بینند و جز نگاه عفیف رَهرُوی بیدار،کس سزاوار دیدار و تماشای آنان نیست.
از کجا معلوم؟چه بسا آن ستاره ی دور و کم نور،خورشید منظومه ی دیگری باشد.
+می گویم و می نویسم،هرچند هرگز به سمع و نظرت نخواهد رسید.
جان شکر!
زمانی که تو با آن لهجه ی شیرین خارجی ات،شعرهایی از حافظ و سعدی و فریدون مشیری برایم خواندی،به تو گفتم برای یک ایرانی، شنیدن این شعرها از زبان یک غیرفارسی زبان،بسیار بسیار لذت بخش است.
اما این تمام آنچه که می خواستم بگویم نبود.
کاش فرصت را غنیمت می شمردم و در لحظه،کلمه ای فراتر از این واژه در ذهن می یافتم و با عبارتی درخورتر و شایسته تر،احساس واقعی ام را برایت توصیف می کردم.از کجا می دانستم که آن دقایق دلچسب به کوتاهی یک چشم برهم زدن خواهد گذشت و جز بادِ هوا،هیچ به دستم نخواهد ماند.
مگر در طول زندگی یک فرد ایرانی،چند درصد این احتمال وجود دارد که با فردی خارجی شبیه به تو آشنا شود؟تویی که تا این حد شیفته و عاشق به ایران و زبان فارسی هستی؟مگر چند درصد ممکن است در فرصت کوتاه مصاحبتی که با او در اختیار دارد،به خوانش یک شعر لهجه دار فارسی گوش بسپارد؟
من از این فرصت برخوردار بودم.به واسطه ی حضورت در ساعات کوتاهی از زندگی ام از این نعمت بهره مند شدم.خدایا چه سعادتی!آن چنان که دلم می خواهد تمام جهان به زبان مادری ام صحبت کنند.
تا دنیا دنیاست و تا زنده ام هرگز این آشنایی را به فراموشی نخواهم سپرد.همان گونه که تو تا زنده ای از یادگیری زبان فارسی دست نخواهی کشید.
+می گویم و می نویسم هرچند هرگز به سمع و نظرت نخواهد رسید.
جان شکر!
گفته بودی: 《 دنیا چرا به این صورت است؟و خوب ها چرا همیشه اسیر تنهایی خویشند؟ 》
من در جواب تو بخشی از یک ترانه ی معروف ایرانی را فرستادم.ترانه ای که مردم را به کناره گیری،به جدایی از فاسدان زمان دعوت کرده بود.
اما باید قبول کنیم و بپذیریم همیشه هم گناه از سوی دیگران نیست و آنان مقصر اصلی ناکامی های ما در زندگی نیستند.گاه کوتاهی از جانب ماست.از زوداعتماد کردن هایمان به دیگران پیش از سنجش عیار و گوهر حقیقی آن ها.ماییم که قدر و منزلت خویش را تا حد آن ها که تمام ارزش ها را زیر سوال برده اند پایین می کشیم و خود را هم ردیف و هم طبقه ی آنان قرار می دهیم.پس دور از انتظار نیست که در کشاکش انتخاب های غلط و ناصحیح پرتکرارمان دچار آسیب ها و ضربه های روحی پی در پی شویم.
حرف از گوهر شد.مولانا می گوید از پرده و حجابِ صفات بگذرید و گوهر یکدیگر را بشناسید.در آن صورت است که پس از رسیدن به جهان باقی،آشنایان و عزیزان خود را خواهید شناخت و به یاد خواهید آورد که در دنیا با آن ها در لطف و خوشی بوده اید.
از این حرف ها بگذریم.
بیا خودمان را به ندانستن بزنیم تا بهانه های بیشتری برای حرف زدن داشته باشیم و سخن دراز کنیم.
بیا دوباره به همان سوال اولمان برگردیم که:
《دنیا چرا این شکلی ست؟و چرا خوب ها همیشه تنهایند؟》
اصلا این بار تو به من بگو چرا.
+می گویم و می نویسم هرچند که هرگز به سمع و نظرت نخواهد رسید.
جان شکر!
بیاموز که دوست داشتن واقعی،تنها به خوردن سوگندهای ساده نیست.
آن کس که در ابتدا با شور و حرارتی وصف ناپذیر-و بی آنکه از او خواسته باشی-سوگندِ تا همیشه در کنار تو ماندن را می خورد شاید برخلاف سوگندش،چنین نکند و تا انتها نیز کنار تو و خوب و بد روزگار تو باقی نماند.
و آن کس که همیشه تو را از دل بستن هایی چنین زودهنگام برحذر داشته است و سوگندی نخورده است چه بسا بیش از تو شرط وفاداری را زنده نگاه دارد و دورادور نگران و جویای احوال تو باشد.
دوست داشتن به گفتن نیست،به نشان دادن است.
+می گویم و می نویسم هرچند که هرگز به سمع و نظرت نخواهد رسید.