جان شکر!
امروز در چهاردهم سپتامبر،مصادف با سالروز تولد تو و همزمان با ورودت به بیست و هشت سالگی،ما،یکی از طولانی ترین گفتگوهایمان را پشت سر گذاشتیم.به گونه ای که به گفته ی خودت اگر خداحافظی نمی کردیم،این گفتگو تا شب ادامه پیدا می کرد و تمام نمیشد.
تو امروز گنجینه ای از زیباترین واژه ها و کلام های محبت آمیز و ارزشمند فارسی را نثارم کردی.تو مرا،بی وقفه و سلسله وار،با نام هایی خواندی که یقین دارم هرگز در آینده از زبان یک ایرانی نخواهم شنید.تو مرا به صورتی دیدی که یقین دارم هرگز در منظر چشم کسی بدین صورت دیده نخواهم شد.
تو هرآن تعداد واژه که می دانستی و بلد بودی و در کف دستت بود،همچون زر و نقره و سکه و مروارید به پایم ریختی.مرا آنچنان بالا بردی که می توانستم ارتفاع گرفتنم را از سطح زمین احساس کنم.
به تو گفتم این متفاوت ترین ارتباط من در سرتاسر زندگی ام خواهد بود،به تو گفتم ....
صبر کن!
بگذار کمی به عقب برگردیم.به اواسط ظهر امروز که بحث را به سمت سفر کردنت به ایران کشیدم تا بدانم دقیقا از این سفر چه انتظاری داری؟تصور تو این بود که پس از آمدن،می توانیم در طول مدت زمان حضورت در ایران،با یکدیگر به شهرهای مختلف ایران سفر کنیم و ساعات بسیاری از روز را در کنار همدیگر بگذرانیم،تصور می کردی که می توانیم با هم به مشهد رفته و رو به روی صحن امام رئوف،دعا بخوانیم،خیال می کردی که می شود روزی با یکدیگر در پیاده روی اربعین شرکت کرده و آن مسیر طولانی و معنوی را با یکدیگر بپیماییم.
اما من برایت توضیح دادم که چنین چیزی امکان پذیر نیست و در نهایت می توانم یکی دو بار به ملاقاتت بیایم.برایت رسوم خانوادگی و فرهنگی مان را شرح دادم تا بیشتر روشنت کنم.
هرچند که درک این موضوع-علی رغم مسلمان بودنت- برایت بسیار سخت و دور از انتظار بود و حتی پس از فهمیدن آن گفتی که اگر اینطور باشد اصلا نمی آیی،چون فقط قصد دیدارهای مکرر با مرا داشتی،اما بعد از آن،چیز دیگری گفتی که نگاه مرا هم به این ارتباط تغییر داد.
تو شاعرمنشانه گفتی ما بسان رسول اکرم و اویس قرنی هستیم که اگرچه طالب دیدار بودند اما میانشان این دیدار اتفاق نیفتاد.گفتی من تو را برای همین چند روز ارتباط کوتاه نمی خواهم بلکه انتظار دارم تا زنده ایم بر سر این دوستی باقی بمانیم.وقتی ازدواج می کنیم یکدیگر را به مراسم ازدواج هم دعوت کنیم و هیچ چیز این ارتباط را تا زمان مرگمان از بین نبرد.
تو دریچه ای جدید به روی من باز کردی و از یک جور دوستی صمیمانه و سالم سخن گفتی که شاید فقط در کتاب ها خوانده باشیمش.
هرچند که نمی دانم آیا به اندازه ی تو می توانم روی عمر طولانی این دوستی حساب کنم یا نه اما از یک موضوع مطمئنم و آن اینکه هرگز قادر به فراموش کردن چنین روزهایی نیستم جان شکر،هرگز.
+می گویم و می نویسم هرچند هرگز به سمع و نظرت نخواهد رسید.