مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۲۱ مطلب با موضوع «نامه ها» ثبت شده است

سه شنبه, ۲۳ شهریور ۱۴۰۰، ۰۴:۴۱ ب.ظ

نامه های چمیلی به جان شکر-11

جان شکر!

امروز در چهاردهم سپتامبر،مصادف با سالروز تولد تو و همزمان با ورودت به بیست و هشت سالگی،ما،یکی از طولانی ترین گفتگوهایمان را پشت سر گذاشتیم.به گونه ای که به گفته ی خودت اگر خداحافظی نمی کردیم،این گفتگو تا شب ادامه پیدا می کرد و تمام نمیشد.

تو امروز گنجینه ای از زیباترین واژه ها و کلام های محبت آمیز و ارزشمند فارسی را نثارم کردی.تو مرا،بی وقفه و سلسله وار،با نام هایی خواندی که یقین دارم هرگز در آینده از زبان یک ایرانی نخواهم شنید.تو مرا به صورتی دیدی که یقین دارم هرگز در منظر چشم کسی بدین صورت دیده نخواهم شد.

تو هرآن تعداد واژه که می دانستی و بلد بودی و در کف دستت بود،همچون زر و نقره و سکه و مروارید به پایم ریختی.مرا آنچنان بالا بردی که می توانستم ارتفاع گرفتنم را از سطح زمین احساس کنم.

به تو گفتم این متفاوت ترین ارتباط من در سرتاسر زندگی ام خواهد بود،به تو گفتم ....

صبر کن!

بگذار کمی به عقب برگردیم.به اواسط ظهر امروز که بحث را به سمت سفر کردنت به ایران کشیدم تا بدانم دقیقا از این سفر چه انتظاری داری؟تصور تو این بود که پس از آمدن،می توانیم در طول مدت زمان حضورت در ایران،با یکدیگر به شهرهای مختلف ایران سفر کنیم و ساعات بسیاری از روز را در کنار همدیگر بگذرانیم،تصور می کردی که می توانیم با هم به مشهد رفته و رو به روی صحن امام رئوف،دعا بخوانیم،خیال می کردی که می شود روزی با یکدیگر در پیاده روی اربعین شرکت کرده و آن مسیر طولانی و معنوی را با یکدیگر بپیماییم.

اما من برایت توضیح دادم که چنین چیزی امکان پذیر نیست و در نهایت می توانم یکی دو بار به ملاقاتت بیایم.برایت رسوم خانوادگی و فرهنگی مان را شرح دادم تا بیشتر روشنت کنم.

هرچند که درک این موضوع-علی رغم مسلمان بودنت- برایت بسیار سخت و دور از انتظار بود و حتی پس از فهمیدن آن گفتی که اگر اینطور باشد اصلا نمی آیی،چون فقط قصد دیدارهای مکرر با مرا داشتی،اما بعد از آن،چیز دیگری گفتی که نگاه مرا هم به این ارتباط تغییر داد.

تو شاعرمنشانه گفتی ما بسان رسول اکرم و اویس قرنی هستیم که اگرچه طالب دیدار بودند اما میانشان این دیدار اتفاق نیفتاد.گفتی من تو را برای همین چند روز ارتباط کوتاه نمی خواهم بلکه انتظار دارم تا زنده ایم بر سر این دوستی باقی بمانیم.وقتی ازدواج می کنیم یکدیگر را به مراسم ازدواج هم دعوت کنیم و هیچ چیز این ارتباط را تا زمان مرگمان از بین نبرد.

تو دریچه ای جدید به روی من باز کردی و از یک جور دوستی صمیمانه و سالم سخن گفتی که شاید فقط در کتاب ها خوانده باشیمش.

هرچند که نمی دانم آیا به اندازه ی تو  می توانم روی عمر طولانی این دوستی حساب کنم یا نه اما از یک موضوع مطمئنم و آن اینکه هرگز قادر به فراموش کردن چنین روزهایی نیستم جان شکر،هرگز.

 

+می گویم و می نویسم هرچند هرگز به سمع و نظرت نخواهد رسید.

۴ نظر ۲۳ شهریور ۰۰ ، ۱۶:۴۱
یاس گل
شنبه, ۲۰ شهریور ۱۴۰۰، ۰۵:۳۷ ب.ظ

نامه های چَمیلی به جان شکر-10

جان شکر!

به خیال می مانی.

به خیالی که گاه قادر به آفرینش آنم و گاه در آفرینش آن به عجز و ناتوانی خویش می رسم.

به خیال می مانی که تا قصد نشان دادن و معرفی اش را به دیگران دارم،از برابر دیدگان محو شده ای و رفته ای و جز یک جای خالی بزرگ چیزی از خودت به جا نگذاشته ای.

آنقدر در رفت و برگشتی و با بود و نبود و هست و نیست های مکررت مرا در بلاتکلیفی گذاشته ای که دیگر خودم هم به درستی نمی دانم حقیقت داری و زنده ای یا ساخته ی خیالات و توهمات خودم هستی.

 

می گویم و می نویسم هرچند هرگز به سمع و نظرت نخواهد رسید.

۱ نظر ۲۰ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۳۷
یاس گل
سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۵۱ ب.ظ

نامه های چَمیلی به جان شکر-9

جان شکر!

دستم به بستن نمی رود.
هر دری را که می آیم ببندم یاد تو می افتم.
از ترس اینکه مبادا هنگام گذر از حوالی من با درِ بسته مواجه شوی،اجازه می دهم راه های ارتباطی مان همچنان به روی تو باز و برقرار باقی بمانند.
دلم می خواهد عزم رفتن کنم.رفتنی که مرا پس از یک دوره ریاضتِ فراموشی یادت،از نو بسازد،از نو متولد کند.اما چه فایده که حتی دل چنین رفتنی را هم ندارم،لااقل فعلا ندارم.
روزهای تقویم را هی می شمارم تا رسیدن به روز تولدت.
نگاهم به چهاردهم سپتامبری ست که حتی خودم هم نمی دانم مثلا چه اتفاق خاصی قرار است در آن بیفتد.
فقط می دانم که می خواهم به زبان مادری ات،میلادت را تبریک بگویم و بعد...تمام.
حس می کنم بعد از آن دیگر مسئولیتی در قبال این ارتباط بلاتکلیف و متزلزلمان ندارم.
همه کارها را کرده ام و جز همان معذرت می خواهمی که تو دوست داشتی از زبان من بشنوی و نشنیدی،باقی گفتنی ها را گفته ام.
البته به جز یک چیز دیگر که آن را هم نگفتم و به قصد و به عمد از قلم افتاد.
پس بگذار همین طور از قلم افتاده باقی بماند...

 

می گویم و می نویسم،هرچند هرگز به سمع و نظرت نخواهد رسید.

۲ نظر ۱۶ شهریور ۰۰ ، ۱۲:۵۱
یاس گل
دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۰، ۰۲:۲۷ ب.ظ

نامه های چَمیلی به جان شکر-8

جان شکر!

دلم می خواهد با همه ی آدم ها درباره ی تو صحبت کنم.

دلم می خواهد درباره ی تو،با خیال تو گفتگو کنم.

ترجیح می دهم که در خلوتم حتی،با خودم،از تو بگویم و پیوسته درباره ی تو بیاندیشم.

این است که مادرم با کلافگی می گوید:وای که چقدر از هند می گویی دختر!

از هند گفتن هم یک جور از تو گفتن است.

 

می گویم و می نویسم،هرچند که هرگز به سمع و نظرت نخواهد رسید.

۰ نظر ۱۵ شهریور ۰۰ ، ۱۴:۲۷
یاس گل
يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۴۰۰، ۰۱:۳۷ ب.ظ

نامه های چَمیلی به جان شکر-7

جان شکر!

من پس از این همه شعر خواندن و دل به منظومه های عاشقانه سپردن،به اشتباه،مجنون شدن را آموختم نه لیلی بودن را.

من آموختم چگونه می توان کسی را عاشقانه دوست داشت،چگونه می توان برای کسی تب کرد و گریست و چراغ یادش را هرلحظه و هرجا-نه فقط در دل،بلکه در سر-زنده و روشن نگاه داشت.اما دریغ،دریغ که نیاموختم چطور می توان در نگاه کسی،لیلی شد.لیلی شدن که دست آدم نیست،مجنون هایند که انتخاب می کنند چه کسی لیلی آن ها باشد.

کم کم هندوستانیان دیگری را می بینم که مثل تو به زبان فارسی علاقه مندند و به فارسی شعر می گویند.حالا حس می کنم هند شبیه دوستی آشناست که سال های سال می شناسمش و پس از این همه سال،اشتیاق دیدارش را دارم.چیزی شبیه به حرف های شیرین و آغازین خودت که می گفتی حس می کنی از بچگی مرا می شناسی.

این ها همه معجزه ی محبت و عشق و دوست داشتن است که انسان را با جهان و مردمان جهان به صلح می رساند و آشتی می دهد.

جنگ ها زمانی آغاز می شوند که مهرورزی از یاد و خاطر آدم ها رفته رفته پاک می شود و جای خود را به دشمنی می دهد.

 

می گویم و می نویسم هرچند هرگز به سمع و نظرت نخواهد رسید.

۰ نظر ۱۴ شهریور ۰۰ ، ۱۳:۳۷
یاس گل
پنجشنبه, ۱۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۱۹ ب.ظ

نامه های چَمیلی به جان شکر-6

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۱۹
یاس گل
سه شنبه, ۲ شهریور ۱۴۰۰، ۰۹:۱۲ ق.ظ

نامه های چَمیلی به جان شکر-5

جان شکر!

این پنجمین نامه ای است که برایت می نویسم.پنجمین نامه ای که به دستت نمی رسد.

در این مدت،از دلتنگی ام،رج به رج واژه بافتم و با همین نوشتن بود که اندکی به تسکین رسیدم.

به پستچی ها گفتم از اینجای ماجرا به بعد اجازه دارند نامه ها را در خورجین موتورهاشان نگه دارند و در ساعات بیکاریِ بین روز،آن را بلند بلند برای مردم بخوانند.از آن قصه بسازند.افسانه بسازند.برای این داستان،دنباله ای در ذهن خود بیافرینند و خوش باشند که موضوع جدیدی برای فکر کردن پیدا کرده اند.

اما من...

چند روز پیش تصمیم گرفتم که خودم به سراغ یادگیری زبان هندی بروم چون تو نیامدی که به من بیاموزی.اما خیلی زود پشیمان شدم.به کتاب های رهاکرده ی زبان انگلیسی ام نگاه کردم و دیدم اگر بنا به یادگیری زبان دوم باشد هنوز هم که هنوز است آن زبانِ انگلیسی غربی هاست که در اولویت است و اول باید آن را تمام کنم.بعد از دو سال دوباره شروع کردم.(شاید هم به تو حسودی ام شد که گفته بودی 6 زبان بلدی!)

اتفاق جالب دیگری که افتاد این بود که چند روز پیش، یکی از هم وطنانت،به من پیام داد و در پیامش به یکی از رسوم سنتی هندوها اشاره کرد.واقعا دلم می خواست می بودی و به جای گوگل،از تو درباره ی این مراسم می پرسیدم.درست است که مسلمانی اما حتما با آداب و رسوم هندوهای سرزمینت آشنایی.خلاصه آنکه خودم پی اش رفتم و درباره اش خواندم و از آشنایی بیشتر با فرهنگ مردم هندوستان به ذوق آمدم و دلم خواست باز هم چیزهای بیشتر و بیشتری بدانم.

جان شکر!

نمی دانم که پس از این باز هم برایت نامه خواهم نوشت یا نه!نمی دانم آیا روزی دوباره سر راه یکدیگر قرارخواهیم گرفت یا نه.

در هر صورت من گفتنی ها را گفتم و برخی چیزها را هم دیگر نمی شد روی کاغذ نوشت.

شاید این آخرین نامه ی من به تو باشد اما مطمئن باش با تصویر و تصوری خوب و روشن از تو به پایان می رسد.

پس با آرزوی سلامتی و موفقیت در سرتاسر زندگی.

بدرود شاعر زودسیرِ بااحساس

۳ نظر ۰۲ شهریور ۰۰ ، ۰۹:۱۲
یاس گل
دوشنبه, ۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۳۰ ب.ظ

نامه های چَمیلی به جان شکر-4

جان شکر!

شب است.سر،بلند کن،و از میان ستارگان،آن ستاره ی دور،آن ستاره ی کم نور و کوچکِ شب را به رفاقت و دوستی برگزین.

ستاره های بزرگ و نورانی را بگذار برای همان ها که حوصله ی خوب گشتن ندارند،برای همان ها که هر شب،گرفتار افسون و زیبایی سِحرانگیز ستاره های پرنورند.

برای همان ها که از نزدیک-بینی مفرط رنج می برند و در جستجوی کامیابی های سریع و بهر وری های لحظه ای اند.

تو به دورها نگاه کن،به آنچه دیگران نمی بینند و جز نگاه عفیف رَهرُوی بیدار،کس سزاوار دیدار و تماشای آنان نیست.

از کجا معلوم؟چه بسا آن ستاره ی دور و کم نور،خورشید منظومه ی دیگری باشد.

 

+می گویم و می نویسم،هرچند هرگز به سمع و نظرت نخواهد رسید.

۰ نظر ۰۱ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۳۰
یاس گل
يكشنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۲۶ ب.ظ

نامه های چَمیلی به جان شکر-3

جان شکر!

زمانی که تو با آن لهجه ی شیرین خارجی ات،شعرهایی از حافظ و سعدی و فریدون مشیری برایم خواندی،به تو گفتم برای یک ایرانی، شنیدن این شعرها از زبان یک غیرفارسی زبان،بسیار بسیار لذت بخش است.

اما این تمام آنچه که می خواستم بگویم نبود.

کاش فرصت را غنیمت می شمردم و در لحظه،کلمه ای فراتر از این واژه در ذهن می یافتم و با عبارتی درخورتر و شایسته تر،احساس واقعی ام را برایت توصیف می کردم.از کجا می دانستم که آن دقایق دلچسب به کوتاهی یک چشم برهم زدن خواهد گذشت و جز بادِ هوا،هیچ به دستم نخواهد ماند.

مگر در طول زندگی یک فرد ایرانی،چند درصد این احتمال وجود دارد که با فردی خارجی شبیه به تو آشنا شود؟تویی که تا این حد شیفته و عاشق به ایران و زبان فارسی هستی؟مگر چند درصد ممکن است در فرصت کوتاه مصاحبتی که با او در اختیار دارد،به خوانش یک شعر لهجه دار فارسی گوش بسپارد؟

من از این فرصت برخوردار بودم.به واسطه ی حضورت در ساعات کوتاهی از زندگی ام از این نعمت بهره مند شدم.خدایا چه سعادتی!آن چنان که دلم می خواهد تمام جهان به زبان مادری ام صحبت کنند.

تا دنیا دنیاست و تا زنده ام هرگز این آشنایی را به فراموشی نخواهم سپرد.همان گونه که تو تا زنده ای از یادگیری زبان فارسی دست نخواهی کشید.

 

+می گویم و می نویسم هرچند هرگز به سمع و نظرت نخواهد رسید.

۲ نظر ۳۱ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۲۶
یاس گل
شنبه, ۳۰ مرداد ۱۴۰۰، ۰۶:۰۲ ب.ظ

نامه های چَمیلی به جان شکر-2

جان شکر!

گفته بودی: 《 دنیا چرا به این صورت است؟و خوب ها چرا همیشه اسیر تنهایی خویشند؟ 》

من در جواب تو بخشی از یک ترانه ی معروف ایرانی را فرستادم.ترانه ای که مردم را به کناره گیری،به جدایی از فاسدان زمان دعوت کرده بود.

اما باید قبول کنیم و بپذیریم همیشه هم گناه از سوی دیگران نیست و آنان مقصر اصلی ناکامی های ما در زندگی نیستند.گاه کوتاهی از جانب ماست.از زوداعتماد کردن هایمان به دیگران پیش از سنجش عیار و گوهر حقیقی آن ها.ماییم که قدر و منزلت خویش را تا حد آن ها که تمام ارزش ها را زیر سوال برده اند پایین می کشیم و خود را هم ردیف و هم طبقه ی آنان قرار می دهیم.پس دور از انتظار نیست که در کشاکش انتخاب های غلط و ناصحیح پرتکرارمان دچار آسیب ها و ضربه های روحی پی در پی شویم.

حرف از گوهر شد.مولانا می گوید از پرده و حجابِ صفات بگذرید و گوهر یکدیگر را بشناسید.در آن صورت است که پس از رسیدن به جهان باقی،آشنایان و عزیزان خود را خواهید شناخت و به یاد خواهید آورد که در دنیا با آن ها در لطف و خوشی بوده اید.

از این حرف ها بگذریم.

بیا خودمان را به ندانستن بزنیم تا بهانه های بیشتری برای حرف زدن داشته باشیم و سخن دراز کنیم.

بیا دوباره به همان سوال اولمان برگردیم که:

《دنیا چرا این شکلی ست؟و چرا خوب ها همیشه تنهایند؟》

اصلا این بار تو به من بگو چرا.

 

+می گویم و می نویسم هرچند که هرگز به سمع و نظرت نخواهد رسید.

۰ نظر ۳۰ مرداد ۰۰ ، ۱۸:۰۲
یاس گل