مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
پنجشنبه, ۱۶ دی ۱۴۰۰، ۱۱:۰۶ ق.ظ

شکارچی در آسمان

دیشب حوالی ساعت 10ونیم یک لحظه رفتم پشت پنجره.

چشمم به آسمانی افتاد که به خاطر وزش مکرر باد از صبح،صافِ صاف بود.فقط از همان پشت پنجره می شد چندین ستاره را در آسمان دید،چیزی که برای ما اینجا کمتر اتفاق می افتد.

پس روی زمین نشستم و سرم را بالا گرفتم و به ستاره ها نگاه کردم.احساس کردم این گروه از ستارگان که می بینم احتمالا متعلق به یک صورت فلکی اند اما نمی شناختمش.

پس طرحی از چینش ستاره ها روی کاغذ کشیدم تا صبح در اینترنت جستجویش کنم و ببینم شبیه کدام صورت فلکی ست.

صبح شد.در اینترنت تصویر صورت های فلکی را دیدم.گشتم و گشتم و بالاخره پیدایش کردم.

خدای من!چیزی که دیشب دیدم یکی از زیباترین پیکره های آسمانی با دو ستاره ی درخشان رجل الجوزا و ابط الجوزا بود:

صورت فلکی جبار یا شکارچی

 

۱ نظر ۱۶ دی ۰۰ ، ۱۱:۰۶
یاس گل
دوشنبه, ۱۳ دی ۱۴۰۰، ۰۹:۴۳ ق.ظ

برو به درک

آن که در خواب می دیدمش من نبودم اما او از جایی به بعد "من "بود.

می دیدم که شبیه بازی های کامپیوتری،آن آدم در میان یک مشت موتورسوار زورگوی خلاف کار ایستاده است.همه در یک باشگاه دور هم جمع شده بودند.او از همه ی آن ها به لحاظ قد و قامت کوچکتر بود،حتی تا حدی مظلوم تر بود.

بعد کسی که تاجی بر سر داشت و لباسی شاهانه پوشیده بود وارد جمع شد.

او که در خواب می دیدمش،از خلاف کارها و پادشاه فاصله گرفت و به اتاق دیگری رفت.

ناگهان قسمتی از درِ شیشه ایِ آن اتاق شکسته شد و همه ی خلاف کارها او را مقصر این امر دیدند.اما او هیچ تقصیری نداشت.

بردندش پیش پادشاه.پادشاه گفت باید به سزای عملش برسد.از این جا به بعد "او"،"من" بود.

من روی سکویی که ویژه ی محاکمه بود دراز کشیدم.پادشاه شمارش معکوس تا سقوطِ مرا آغاز کرد.

کتابی دستم بود و می خواندمش.شمارش معکوس به پایان رسید.گفتم:می شود صفحه ی آخر کتاب را هم بخوانم؟گفت بخوان.

خواندم.لبخند زدم و گفتم:آماده ام.

می دانستم مقصر نیستم.

پادشاه مرا از سکو هل داد و گفت:برو به درک.

از آن بالا پرت می شدم پایین و دلگرمِ خدایی بودم که می دانست گناهی ندارم.

بالاخره افتادم آن پایین.جایی تاریک و بسیار باریک.

از جا بلند شدم.سالم بودم.حتی جایی از بدنم کبود نبود.

از آن راهروی تاریک بیرون آمدم.رفتم جایی پنهان شوم که ندانند زنده ام.

اما پادشاه و ملیجکش برای کسب اطمینان آمده بودند پایین که ناگهان مرا دیدند.گفتند:چطور ممکن است؟تو باید مرده باشی.

آن ها گیج شده بودند.

و من حس می کردم از یک آزمون،سربلند بیرون آمده ام.

۰ نظر ۱۳ دی ۰۰ ، ۰۹:۴۳
یاس گل
پنجشنبه, ۹ دی ۱۴۰۰، ۰۹:۳۹ ق.ظ

می خواهم چیزهای زیادی بیاموزم

از خواب بیدار می شوم و می بینم یاسمن برایم چیزی فرستاده:آموزش زبان سنسکریت-مرحله مقدماتی.

با هیجان به صفحه ای که معرفی کرده است سر می زنم،یک موسسه آموزش زبان های باستانی ست.تازه فقط این نیست.در ماه های گذشته زبان های دیگری هم ارائه کرده است مثل زبان عبری،ارمنی،پهلوی و ... .

به تاریخ شروع کلاس سنسکریت نگاه می کنم:9بهمن. اما من که تا 27 بهمن امتحان دارم.

کمی که هیجانم فروکش می کند به خودم می گویم:واقعا هنوز هم می خواهم سنسکریت بیاموزم؟زبانِ به آن سختی را؟

خود یاسمن که این همه زبان بلد است می گفت واقعا زبان سختی ست و سختی اش به خاطر دستور زبان آن است.

خواهرم می گوید: می شود خواهش کنم اول انگلیسی ات را به یک جایی برسانی بعد به فکر زبان های دیگر باشی؟ارشد و پایان نامه ای که بالاخره به آن می رسی هم کم وقتت را نمی گیرد.لااقل اینجور کلاس ها را بگذار برای تابستان.

می گویم:تابستان می خواهم چیزهای دیگری یاد بگیرم.تازه دوست دارم جز سنسکریت پهلوی بدانم،فارسی میانه بیاموزم،اردو،خط میخی،مانوی،بلوچی و ... .

دوباره به صفحه ای که یاسمن فرستاده سر می زنم.یاسمن می گوید خودش هم پیش همین استاد سنسکریت آموخته.

اگر سنسکریت بیاموزم دقیقا بعدش می خواهم از آن چه استفاده ای کنم؟مگر می خواهم به هند مهاجرت کنم؟یا مگر می خواهم بنشینم و کتاب های هندی بخوانم؟

خودم هم نمی دانم می خواهم چه کار کنم.

دوباره چشمم به تاریخ امتحاناتم می افتد،به حجم زیاد کتاب ها...

۴ نظر ۰۹ دی ۰۰ ، ۰۹:۳۹
یاس گل
دوشنبه, ۶ دی ۱۴۰۰، ۱۲:۱۱ ب.ظ

تلویزیون،گرگ،کمد

اولش این طور شروع شد که در خواب دیدم من و آبان و یکی دو نفر دیگر قرار است در یک برنامه ی تلویزیونی برای نوجوانان بنویسیم.علی اوجی در واتس اپ زنگ زده بود که فرم استخدامم را پر کند و درباره ی حقوق از من بپرسد.جالب است که رقمی بیشتر از آنچه می خواستم به من پیشنهاد کرده بود!

 

بعد فضای خواب عوض شد.این بار با نگار و چند نفر دیگر داشتم در خیابان بزرگ و خلوتی راه می رفتم که ناگهان یک گرگ عظیم جثه دنبالمان دوید.ما بدو او بدو.بالاخره گرگ نگار را گرفت اما من همچنان می دویدم.

خود گرگ همانطور که نگار را اسیر کرده بود به من گفت:سنبل الطیب برایش بیاور.

من هم دوان دوان به نگار گفتم:می روم برایت سنبل الطیب بیاورم.دوام بیار!

 

دوباره خواب روی دور تند افتاد و دیدم نگار را نجات داده ام و آورده ام به یک هتل که استراحت کند.حالش خوب بود.متوجه شدم اتاقش یک راه بسیار کوچکی به اتاق کناری دارد که هرکسی نمی تواند از آن عبور کند اما من عبور کردم و دیدم در اتاق کناری هیچ کس نیست.

داشتم از او خداحافظی می کردم که موقع بستن در، یک پیرمرد را داخل اتاقش دیدم.سریع رفتم دنبالش و گفتم :آهای!اینجا چه می کنی؟برو بیرون.

پیرمرد از داخل کمد آمده بود.داخل کمد دری بود به یک خانه در کشوری دیگر!

با پیرمرد به خانه شان رفتم.

همه دور میز شام نشسته بودند.از آمدن یک فرد جدید که من بودم اصلا تعجب نکردند.آنجا کجا بود؟هند.

ظرف بزرگی از غذا جلویم گذاشتند.گفتم:تند است؟من شنیده ام شما غذاهای تند می خورید.

حرف خاصی نزدند.خودم یک قاشق از آن خوردم ببینم چه مزه ای است.اصلا تند نبود.پس چند قاشق دیگر هم خوردم.

گفتم:این چه غذایی است؟ گفتند:روزاس پلو یا همچین چیزی.برنج بود و نخود فرنگی و سیب زمینی و هویج و تکه های پرتقال خونی.

از بیرون خانه صدای آهنگی از حمید هیراد می آمد!یادم نیست کدام آهنگ.اما زن هندی گفت:چه صدای خوبی دارد.

خواب تمام شد.بیدار شدم.

 

+از نوشتن درباره ی خواب هایم خوشم می آید.

۳ نظر ۰۶ دی ۰۰ ، ۱۲:۱۱
یاس گل
جمعه, ۳ دی ۱۴۰۰، ۰۶:۰۱ ب.ظ

چالش دست خط

کسی مرا به چالش دست خط دعوت نکرده است.

خودم،خودم را به این چالش دعوت کرده ام.اتفاقا خط خیلی خوبی هم ندارم که بخواهم با افتخار از آن رونمایی کنم.

اما با این شعر خاطره دارم. آن را شهریور ماه،روی کاغذ نوشتم و لای کتاب لیلی و مجنون گذاشتم.

 

 

حالا می خواهم از دو نفر برای پیوستن به این چالش دعوت کنم:

از نویسندگان دو وبلاگِ یادداشت یک جادوگر و یکشنبه بعداز ظهر در جزیره گراندژات

۱۰ نظر ۰۳ دی ۰۰ ، ۱۸:۰۱
یاس گل
جمعه, ۲۶ آذر ۱۴۰۰، ۰۶:۵۵ ب.ظ

جفتِ ابدی

چند درصد احتمال دارد که جفتِ دنیایی آدم ها جفتِ ابدی آن ها باشد؟

 

این سوالی است که از دیشب،دارم از خودم می پرسم.

او می گفت که ازدواج یک سنت است.عقیده اش این بود که لزومی ندارد آدم حتما با کسی که عاشقش است ازدواج کند.

می گفت:اینکه آدم مجرد بماند گناه است.می گفتم:اینکه آدم با کسی که دوستش ندارد ازدواج کند گناه نیست؟چه کسی گفته لزوما هرکس که مجرد است دارد گناه می کند؟

همیشه سر این موضوع بحثمان می شد.بحث که نه اما اختلاف نظر داشتیم.

از نظر او خیلی عجیب بود که من آرزو یا ذوق و شوق پوشیدن لباس عروس را نداشتم.می گفت:همه ی دخترها می خواهند یک روز در چنین لباسی باشند.می گفتم:بله اما برای من،آن لباس فقط زمانی جذاب است که در کنار کسی که بسیار دوستش دارم بپوشمش وگرنه به تنهایی جذابیتی ندارد(لااقل برای من)

در نهایت او با کسی ازدواج کرد که به گفته ی خودش(راست یا دروغ)،عاشقش نبود بلکه مجبور به این وصلت بود.به خاطر نام،به خاطر مادرش و چیزهای دیگر .

نمی خواهم از عواقب چنین ازدواج هایی حرف بزنم چون می دانم بهتر از من از آن آگاهید و اصلا شاید هم عاقبت بدی نداشته باشد و در یک فرهنگ،امری کاملا پذیرفته باشد.

اما من وقتی به این موضوع فکر می کنم،پرسشی که در ابتدای پست مطرح کردم،در ذهنم پررنگ تر می شود.

به آمار طلاق فکر می کنم.به زوج هایی که پس از ازدواج به این نتیجه می رسند که با هم جفت و جور نبوده اند.یا به زوج هایی که هرگز طلاق نمی گیرند اما شیفته و دلباخته ی یکدیگر هم نیستند.فقط دارند به وظیفه و مسئولیت همسری یا پدر و مادری شان ادامه می دهند.

وقتی به تمام این مسائل فکر می کنم بیش از پیش در مورد ازدواج کردن مردد می شوم.

راستش من این مدلی نیستم.نمی توانم کسی را فقط برای زندگی موقت و کوتاه دنیایی ام بپذیرم،نمی توانم فقط به امروز و اینجا فکر کنم و از لحظه لذت ببرم و بی خیال "چه خواهد شد"ها شوم.از اینکه صرفا بگویم آی ملت! من هم ازدواج کرده ام بی زارم و هرگز موافق این طرز فکر نبوده ام که《 آخرش همه باید ازدواج کنند.》

تصور کن مسافر یک قطاری و کسی در کوپه ی تو،با تو همسفر است.با هم می گویید می خندید خاطره تعریف می کنید غذایتان را با هم قسمت می کنید و ... .اما پس از رسیدن به مقصد معلوم نیست که آیا یک بار دیگر او را خواهید دید یا نه.جفتِ دنیایی آدم این شکلی است.کسی که شاید در آن دنیا دیگر همراهتان نباشد و فقط تا رسیدن به مقصد کنارتان باشد.

اما کاش آدم ها واقعا به آدم درستِ زندگی شان برسندّبه آدمِ ابدی زندگی شان.

من هنوز هم بر سر اعتقاد خودم هستم:یا هرگز ازدواج نخواهم کرد یا با کسی ازدواج می کنم که یقین داشته باشم هرگز نمی توانم کسی را بیشتر از او دوست داشته باشم و کسی بیشتر از او دوستم داشته باشد.

اگر هم چنین نشد عیبی ندارد،مجردی را تا پایان عمر به متاهلی ترجیح می دهم.

 

+هرآنچه که گفتم فقط و فقط عقیده و تصمیم شخصی من برای زندگی خودم است و به دنبال رد عقاید دیگران یا مطرود دانستن نظر آنان نیستم.

۱ نظر ۲۶ آذر ۰۰ ، ۱۸:۵۵
یاس گل
سه شنبه, ۲۳ آذر ۱۴۰۰، ۰۵:۰۷ ب.ظ

دوزیست

کسی که روی صندلی،
نشسته است و چای می خورد
کسی که سیبِ عشق را،
-اگرچه نیم خورده- پیش می کِشد،
کسی که آفتابِ زندگی هنوز،از فرازِ رشته کوهِ شانه های او طلوع می کند
ستاره-میوه ای که بر سیاهِ شاخسارِ شب رَسیده است و قامتم به ارتفاعِ چیدنش نمی رسد،
تمامِ خواهش و خیال دلپذیرِ این چنینِ من،تویی.
و من،

دوزیستی که بی تو همچنان،
از این جهان واقعی،از این جهانِ خالی از تو کوچ می کنم
به سوی وهم‌خیزِ غیرواقعی،
به سوی پوچِ دل‌به‌خواهِ تا ابد ندیدنی.


تو اِی مَگوی بی بدیل زندگی.

 

 

 

۳ نظر ۲۳ آذر ۰۰ ، ۱۷:۰۷
یاس گل
جمعه, ۱۹ آذر ۱۴۰۰، ۰۶:۵۷ ب.ظ

نازیلا خانم

بی آنکه شماره را نگاه کنم،جواب می دهم.برخلاف همیشه که اول به شماره تماس نگاه می کنم بعد در صورت تمایل جواب می دهم.

خانمِ مسنی آن سوی خط است.صدا را نمی شناسم.لحن مهربانی دارد و لهجه ی ریز آذری اش تا حدی قابل تشخیص است.

پس از سلام و احوال پرسی می گوید:مرا می شناسی؟

- : نه متاسفانه به جا نیاوردم.

از حرف هایش این طور برمی آید که از اقوام مادربزرگ است.

می گوید:تو فلانی هستی؟

- : نه من یاسمن هستم.

کم کم گرم می گیریم.آنقدر لحنش محبت آمیز است که آدم نمی تواند عصا قورت داده جواب دهد.پس من هم محبت آمیز پاسخ می دهم و نشان می دهم که چقدر از شنیدن صدایشان خوشحالم.

خانم احوال دایی و سایر بستگان را می پرسد.نمی دانم منظورش از دایی چه کسی است اما می گویم همگی حالشان خوب است.

خانم می گوید:نمی دانی من تک تک شما را چقدر دوست دارم.

با اینکه هنوز نمی دانم دارم با چه کسی صحبت می کنم اما از ایشان به خاطر مهر بی دریغشان تشکر می کنم.

خانم از این یکی دوسال کرونایی شکایت می کنند.از اینکه به خاطر این بیماری دیگر نشد از اردبیل به تهران بیایند و رفت و آمد کنیم.

من هم با ایشان،همدردی و ابراز دلتنگی می کنم.

خانم می پرسد:فاطمه نیست با او صحبت کنم؟

فاطمه؟کسی به نام فاطمه نداریم.با خودم می گویم شاید منظورش مادرم باشد هرچند که نام مادرم این نیست.

می گویم:با مادرم؟

می گوید:بله بله با مادربزرگ.

کمی گیج شده ام.می گویم:مادر که منزل نیستند اما تا یکی دو ساعت دیگر می رسند.

کم کم خداحافظی می کنیم و زن، قبل از خداحافظی از دور، سه مرتبه تلفنی مرا می بوسد.

جوری با او حرف زده ام که انگار سال هاست می شناسمش.

تلفن را قطع می کنم.خواهرم می پرسد:که بود؟

می گویم: نازیلا خانم از اردبیل.

خواهرم به مادربزرگ زنگ می زند و می گوید:مامان جان!شما نازیلا خانم را می شناسید؟با خانه ی ما تماس گرفته بود اما احتمالا با شما کار داشت.

مادربزرگ می گوید:نازیلا؟ما کسی به این نام در فامیل نداریم.

 

من و نازیلا خانم،بی آنکه یکدیگر را درست گرفته باشیم،برای دقایقی،به اشتباه،صمیمانه با هم خوش و بش کرده ایم و با همه غریبگی مان به هم مهر ورزیده ایم.

عجب روزگار عجیبی ست.مگر نه نازیلا خانم؟

۵ نظر ۱۹ آذر ۰۰ ، ۱۸:۵۷
یاس گل
چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۴۰۰، ۰۵:۲۶ ب.ظ

اینجا

چند سال پیش من و دوستی همزمان با هم کنکور ارشد ادبیات می دادیم.

یادم هست دوستم گفته بود که دانشگاه الزهرا را انتخاب نمی کند چون اعتقاد دارد آنجا جو خاصی دارد و از جو آنجا خوشش نمی آید.

من نمی دانستم داخل دانشگاه الزهرا دقیقا چه شکلی است.تنها چیزی که از آن می دانستم تک جنسیتی بودنش بود.

نمی فهمیدم منظور دوستم از جو خاص،اشاره به دخترانه بودن فضاست یا چیز دیگر.

به هرحال سه سال گذشت و من حالا دانشجوی ترم یک ارشد همین دانشگاه هستم.

تا به اینجا تفاوتی احساس نکرده ام.

برخلاف تصور خیلی ها،اینجا،نه دانشجوها همه متعلق به یک قشر بخصوص از جامعه (یا برخاسته از یک طرز تفکر خاص) هستند و نه فضای داخل دانشگاه یادآور حوزه است.

همه چیز بسیار عادی است و از همه مهم تر،در سطحی کاملا قابل قبول و بهتر از آن.

تازه هنوز برگزاری کلاس ها به شکل مجازی و غیرحضوری است که اگر حضوری می بود می توانستم از حضور در فضای وسیع و باغ گونه ی آن لذت بیشتری ببرم.می توانستم در کافه واگن و رستوران سنتی ترمه ی دانشگاه بنشینم.به مقبره ی مستوفی الممالک بروم.وقتی دلم گرفت بروم امامزاده قاضی الصابر و ... .

دانشگاهم را دوست دارم.

از اینکه پس از سال ها دوباره "دانشجو" خطاب می شوم آن هم در رشته ای که دوستش دارم،حال خوبی دارم.

خدا در حق من لطف بزرگی کرد.شاید زمانی تصور می کردم هرگز به این آرزو نمی رسم یا به صلاحم نیست.شاید زمانی از اینکه میان کارشناسی و ارشدم فاصله می افتاد ناراحت بودم اما حالا خوشحالم چون می دانم امسال بهترین زمان برای قبولی من بوده است.

حالا،ادبیات پناه من است. در روزهایی که هی می خواهم به سراغ غم بروم ادبیات شبیه به خواهری مهربان یا مرا از فکر و خیال می کشد بیرون یا کنارم می نشیند و با زبان شعر به همدردی ام برمی خیزد.

از اینکه فقط کلمه ی دانشجو را یدک بکشم متنفرم.دلم می خواهد بیشتر و بیشتر بدانم.البته خودم خوب می دانم که به خاطر تغییر رشته ای بودنم هنوز خیلی عقب هستم و باید بدوم تا به دیگران برسم.اما همین که در مسیر هستم برایم کافیست.تلاش می کنم برای فرصتی که در اختیارم گذاشته شده است انسان قدردان و شایسته ای باشم.

 

اینجا می توانید با امکانات و جاذبه های اطراف دانشگاه الزهرا آشنا شوید.

+ قسمتی از متن که هایلایت شده جمله ای است از جودی آبوت در کتاب بابالنگ دراز.

۵ نظر ۱۷ آذر ۰۰ ، ۱۷:۲۶
یاس گل
سه شنبه, ۱۶ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۳۰ ب.ظ

به خدا گلایه ای نمی کنم

می روم کلاسورم را برمی دارم تا مطالب نشست "میترائیسم در هند و ایران" را پاکنویس کنم.

هفته ی پیش دانشکده ی نگارگری آن را برگزار کرده بود.دانشجوی نگارگری نبودم اما می توانستم در نشست شرکت کنم و چیزهای جدیدی یاد گرفتم.

 کلاسور را بر می دارم و یک برگه از داخل آن بیرون می افتد.برگه را از روی زمین بر می دارم : طرز تهیه گلاب جامون.

یادم آمد.چهار هفته پیش بود که دستور تهیه اش را از اینترنت برداشتم.این همان دسری بود که تو بارها نامش را آورده بودی و هر بار می گفتی خیلی لزیز است.(لذیذ را با ز می نوشتی.)اما راستش منصور ضابطیانِ ما،در یکی از سفرنامه هایش نوشته بود که از طعم آن اصلا خوشش نیامده است.

نمی دانم اگر یک روز امتحانش کنم آیا طعم آن را دوست خواهم داشت یا مثل ضابطیان،ذائقه ی ایرانی ام با آن جور در نمی آید.

برگه را داخل کلاسور می گذارم و می نشینم تا پاکنویس کردن مطالب نشست را شروع کنم.

به جمله ای که یکی از استادان در اواخر جلسه گفته بودم می رسم.دکتر لطفی گفته بود: رفتن به هند بازگشت به ایران است.

چقدر این جمله را دوست داشتم.اما فعلا در جزوه نمی نویسمش تا ببینم بعدا با آن چه می کنم.

در اینترنت به دنبال برخی نام ها که به زبان سنسکریت گفته شده بود می گردم و پیدایشان نمی کنم.برای همین جایشان را خالی می گذارم تا بعدا سر فرصت،بیشتر دنبالشان بگردم.

کم کم حس می کنم گردنم درد می کند.از نوشتن دست می کشم و جزوه را می بندم.

به صندلی تکیه می دهم.

رادیو را روشن می کنم.

حامی برایم می خواند...

 

به خدا گلایه ای نمی کنم  اگه زندگیمو از من بگیری

اگه ظلمتو به من ببخشیو  منو از روزای روشن بگیری

به خدا گلایه ای نمی کنم   اگه بی تو تا همیشه تنها شم

واسه من فقط همین کافیه که  توی خاطرات تو زنده باشم

 

گلایه ای نمی کنم- حامی

 

۰ نظر ۱۶ آذر ۰۰ ، ۲۱:۳۰
یاس گل