مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
سه شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۵:۵۰ ب.ظ

تحقیقی،جبری،سلیقه ای - قسمت اول

هرگز مطمئن نبودم که روزی قصد انتشار یا قصد صحبت پیرامون این ماجرا را داشته باشم.ماجرای یکی از تصمیم ها یا انتخاب های نسبتا مهم زندگی ام.

اما در بعد از ظهر روز سه شنبه(یعنی همین نیم ساعت پیش) تصمیم گرفتم درباره ی بخشی از آن بنویسم.

مطالب را در ذهنم دسته بندی کردم و دیدم بهتر است در چند پست پیاپی منتشر شود،نه در یک پست طولانی.

و حالا پشت دستگاه نشسته ام تا اولین پست از این مجموعه را برایتان به اشتراک بگذارم:ماجرای انتخاب نوع پوششم و مسیری که تا به اینجا طی کرده ام.

 

اینکه دقیقا از چه زمانی مسئله ی پوشش برایم دغدغه شد نمی دانم.اما به خاطر می آورم که اولین جرقه های آن یا اولین مرحله از کششم،زمانی اتفاق افتاد که کلاس پنجم بودم.مدرسه ی ما یک مدرسه ی مذهبی نبود اما آن سال یکی از برنامه های کلاسی ما این بود که اسماء الحسنی و سوره ی واقعه را حفظ کنیم.در واقع این تصمیمِ شخصیِ معلممان بود.حفظ کردن این دو،بخشی از نمره ی کلاسی ما را تشکیل می داد و برای خودمان هم جذاب بود.

در همان سال یکی از دوستان خانوادگی ما به منزل آمده بود.بعد از ورودش به اتاق،مانتوی بنفش و کوچک مرا از چوب رختی آویزان دید و گفت:این مانتو برای کیست؟ گفتند:مال یاسمن. پرسید:مگر یاسمن مانتو می پوشد؟یازده سال بیشتر ندارد که! و خانواده هم لبخند زدند و گفتند:ما هم مجبورش نمی کنیم.خودش دوست دارد.

و راست هم می گفتند.خودم دوست داشتم.

طی سال های بعد این روند تا حدودی ادامه داشت.تا اینکه به کلاس سوم راهنمایی رسیدم و علاقه مندی ام به معلم درس دینی،روی بخشی از باورهایم تاثیر گذاشت.البته صحیح تر آن است که بگویم روی تقویت باورها تاثیر گذاشت نه آنکه موجب شکل گیری شان شود.

هرکجا که می رفتم به این فکر می کردم که اگر معلم دینی ما در آن محیط باشد و مثلا ببیند که روسری ام را جلو آورده ام یا هدبند زده ام خوشش می آید؟خواهرم هم همیشه می خندید و می گفت:آخر چرا فکر می کنی هرجا که می رویم خانم شما هم باید انجا باشد؟

همه چیز موقتی بود.دو سال بعد به دوم دبیرستان رسیدم و مدرسه ام عوض شد،پوشش ام هم تغییر کرد.باورهایم نه اما میزان پایبندی ام به اصولی که به آن ها معتقد بودم واقعا تغییر کرد.

در پایان سال تحصیلی،یک نفر از مدرسه با من تماس گرفت و گفت:یادت است از طرف انجمن اسلامی امدند و با چند نفر از جمله خودت مصاحبه ی عقیدتی انجام دادند؟خب تو امتیاز آوردی و قرار است بیایی در کارهای انجمن همراهمان باشی.یادت باشد فلان تاریخ در فلان سالن همایش حاضر شوی.آقای "ر" سخنرانی دارد و باید برویم.

از اینکه برای انجمن اسلامی انتخاب شده بودم تعجب کردم.خیال می کردم حتما باید چادری باشم تا کسی انتخابم کند یا به این طور فضاها راه پیدا کنم.

من در آن همایش شرکت کردم و کنار دخترهایی نشستم که 90 درصدشان چادری بودند.سخنرانی آقای "ر" در آن سن و سال،برایم بسیار جذاب و تازه بود و تا مدت ها ذهنم را درگیر کرده بود.

البته بعد از آن همایش،من هرگز عضو انجمن اسلامی یا حتی بسیج نشدم چون قبل از آنکه سال تحصیلی جدید شروع شود دوباره مدرسه ام را عوض کردم و در نتیجه فرد دیگری برای کار موردنظرشان(در آن مدرسه)انتخاب شد.

و بالاخره آن روزها هم گذشت و من به مقطع پیش دانشگاهی رسیدم ...

 

ادامه دارد

۰۰/۰۲/۲۸
یاس گل

حجاب

نظرات  (۳)

خیلی مشتاقم بقیه شو بنویسی بخونم.

همیشه دوست دارم داستان انتخاب پوشش بقیه ی دخترا رو بدونم. انقدر این داستان دوست دارم که هرچند وقت یه بار میشینم قصه ی خودمو از اول مرور میکنم.

بی صبرانه منتظرم ..

پاسخ:
دیشب یه لحظه پشیمون شدم و گفتم پاکش کنم و ادامه ندم
ولی گفتم خب چه عیبی داره
ممنونم که اینجایی زینب

یاسمن جالبه...ادامه بده منتظرم =)

پاسخ:
اِ . متینا مگه توام سر می زنی اینجا؟ :)) وای چه خوشحال شدم

بله سرکار خانم...بنده از دور دورا حواسم بهتون هست =)))

پاسخ:
ناقلا 😄

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">