مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
چهارشنبه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۱، ۱۰:۰۸ ب.ظ

ارابه‌ران در آسمان

ساعت حوالی هشت شب بود که برای خرید غذا بیرون رفتیم.

همین که پایم را بیرون گذاشتم چشمم به آسمان صاف و پرستاره‌ی تهران افتاد.گفتم : خدای من!چقدر ستاره.

انگار آسمانِ چشم من برای تماشای این همه ستاره،کوچک بود.

شکارچی یا جبار را به راحتی شناختم.اگر یادتان باشد همین چند ماه پیش ماجرای تشخیص دادنش را نوشته بودم.

بنابراین سعی کردم یک صورت فلکی تازه پیدا کنم.نگاه کردم و شکل چینش گروهی از ستارگان را به خاطر سپردم.وقتی به خانه برگشتم مثل دفعه ی قبل در نت به دنبال صورت های فلکی گشتم تا ببینم شبیه کدامشان است و پیدایش کردم.

این شما و این ارابه ران یا ممسک العنان یا AURIGA

 

عکس را از سایت starregistration.net دانلود کردم

۰ نظر ۱۰ فروردين ۰۱ ، ۲۲:۰۸
یاس گل
دوشنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۱، ۰۸:۰۴ ب.ظ

اتاقکی در گوشه‌ی حیاط

کاش یک خانه‌ی ویلایی بزرگ داشتیم.خانه ای که در یک سمت از حیاط سرسبزش،کلبه-اتاقکی داشتیم و من وقتی دلم می خواست تنهایی ام را بغل کنم،آنجا می رفتم.

آن وقت حتی می توانستم به تو بگویم :بلند شو بیا ایران.فکر هتل را نکن.برایش هزینه نکن.اینجا اتاقکی در گوشه‌ی حیاطمان هست که می توانی هرچند روز که دلت خواست در آن اقامت کنی و تهران را ببینی.

یا مثلا ای کاش آشپزی بلد بودم و می گفتم:حتی برای غذا هم هزینه نکن.خودم می پزم.

یا مثلا ای کاش انقدر برای ثبت نام در کلاس رانندگی دست دست نمی کردم و یک جیپ داشتم و می گفتم:برای گشت و گذارِ داخل تهران هم اصلا پول خرج نکن.خودم می گردانمت.

اما خب من چنین امکاناتی در اختیارم نیست و فقط می توانم آرزو کنم یک روز به ایران بیایی و خودت اینجا را ببینی.همین.

۰ نظر ۰۸ فروردين ۰۱ ، ۲۰:۰۴
یاس گل
سه شنبه, ۲ فروردين ۱۴۰۱، ۰۶:۰۷ ب.ظ

ولع دانستن

رفته بودیم باغ کتاب.

تنها بخشی که برای مدتی طولانی پای آن توقف کردم و تک تک کتاب های چیده شده در قفسه های آن را نگاه کردم،قسمت نقد ادبی بود.قفسه ها پر بود از کتاب هایی که برای یک دانشجوی ادبیات به درد بخور و لازم بود.دلم می خواست بسیاری از کتاب را بردارم و پولش را جیرینگی حساب کنم و به خانه بیاورمشان.اما مگر پول این همه کتاب را داشتم؟مگر جایش را داشتم؟یا اصلا وقتش را؟

راستش امروز به یک نتیجه ی مهم رسیدم و آن اینکه دانشجوی ادبیات فارسی زمانی در رشته خودش موفق است و سری در سرها در می آورد که به کلیات مسائل ادبی مسلط باشد.به سبک شناسی،معانی و بیان و بدیع،دستور زبان و .... وگرنه درک معنا و مفهوم شعر یا نثر چیزی نیست که تنها هدف اصلی یک دانشجو از ورود به رشته ی ادبیات باشد.

چند بار مردد شدم که یکی دو کتاب بردارم اما واقعیت این بود که همین قبل عیدی تازه کتاب بیان شمیسا را دریافت کرده بودم و قبل از هرچیز واجب بود این کتاب را بخوانم.واجب بود ابیاتی از شاهنامه که برای عید در نظر گرفته شده بخوانم،و همین طور لیلی و مجنون را.تازه تکالیف درس ادبیات داستانی هم هست.

اینطور وقت ها ولع آدم برای "بیشتر دانستن" زیاد می شود.دلت می خواهد بخوانی و بخوانی و بخوانی تا بدانی،تا بیشتر بدانی.

این شد که وقتی به خانه برگشتم بیان شمیسا را در دست گرفتم و شوع کردم به خواندن آن.

۰ نظر ۰۲ فروردين ۰۱ ، ۱۸:۰۷
یاس گل
يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۰، ۰۵:۵۸ ب.ظ

کلمه سال ۱۴۰۱

کمتر از یک ساعت مانده به سال نو.

می خواهم به پیروی از شاهین کلانتری من هم برای سال جدیدم یک کلمه انتخاب می کنم.کلمه ای که در تمام سال حواسم به آن باشد و محوریت فعالیت هایم را روی آن تنظیم کنم.

کلمه سال من دانایی است.چون دلم می خواهد آگاهی ام را نسبت به رشته ام افزایش دهم و نسبت به آنچه که بالاخره پس از سال ها صبوری و تلاش به آن رسیده ام انسان داناتری شوم.

***

سال نو مبارک.

۲ نظر ۲۹ اسفند ۰۰ ، ۱۷:۵۸
یاس گل
شنبه, ۲۸ اسفند ۱۴۰۰، ۰۲:۲۶ ب.ظ

طرفدار

از کتابی که واقعا لذت می برم،کتابی است که آدم موقع خواندن آن،آرزو کند که کاش نویسنده ی آن، رفیق او باشد و هروقت که آدم دلش بخواهد او را پای تلفن بخواهد

ناطوردشت-سلینجر

 

کتاب هایش را در دستم می گیرم.به اسمش نگاه می کنم.

کتاب ها را باز می کنم.ورق می زنم.من پای این سطرها گاهی می گریستم.

نُه سال پیش هیچ فکرش را می کردم که روزی با نویسنده این کتاب ها هم کلام شوم و با هم حرف بزنیم؟نه

۲۸ اسفند ۰۰ ، ۱۴:۲۶
یاس گل
پنجشنبه, ۲۶ اسفند ۱۴۰۰، ۰۸:۴۰ ب.ظ

ورزشکاران پیروز باشید

از اتاق بیرون آمدیم تا برویم برای صرف شام.

راهرو تاریک و روشن بود.

یکی از خدمه از کنارمان گذشت.از پشت، یک لحظه او را شبیه تو دیدم.فرم موهایش شبیه فرم موهای تو بود.وقتی برگشت دیدم اصلا شبیه تو نیست.فقط از پشت می شد تصور کرد که کسی مثل توست.حتی فرم راه رفتنش شبیه تو بود.

وقتی به اتاق بازگشتیم حس کردم حتی اتاق هم برایم آشناست.فضای اینجا مرا یاد یکی از پست های تو می انداخت.عکسی که روی تخت هتل نشسته بودی و تلفن دستت بود.

با دقت به تخت و تلفن کنارش نگاه کردم.به کاغذدیواری اتاق.آیا تو روزی اینجا بوده ای؟

***

در همین مدت کوتاه سر میز شام و نهار ورزشکاران زیادی را اینجا دیده ام.مثلا آقای ه یا آقای الف.

اینجا پر است از ورزشکار.برای همین هم به هیچ کدامشان سلام نمی کنم چون همه ی آن ها آشنایند.نام خیلی ها را نمی دانم و فقط چهره شان را در تلویزیون دیده ام.

ه را دیشب از پشت ماسک شناختم.انگار فهمید که می شناسمش.دو سه بار چشم در چشم شدیم اما باز هم سلام نکردم.چون من حتی نمی دانستم او قبلا بازیکن کدام تیم بوده است.فقط اسمش را می دانستم.

سر میز صبحانه والیبالیست های نمی دانم کدام تیم کنارم بودند و من حس می کردم کنارشان مثل مورچه ام.

باز هم به اینجا خواهم آمد.کاش یک روز والیبالیست های تیم ملی را اینجا ببینم.البته اگر ببینمشان آیا به آن ها سلام خواهم کرد؟

بعید می دانم.

مدتی ست که نود درصد آرزوهایم را دیگر از دور دوست دارم...از دور...

۳ نظر ۲۶ اسفند ۰۰ ، ۲۰:۴۰
یاس گل
چهارشنبه, ۱۸ اسفند ۱۴۰۰، ۰۳:۲۳ ب.ظ

بالا رو!

پسر،استادِ دوستم است.بسیار جوان است و دانا.

هیچ وقت این موضوع را به دوستم نگفته ام و از او نپرسیده ام که به عنوان دانشجوی آن آدم،آیا می داند که چه می شود یک نفر در جوانی به این جایگاه علمی می رسد و تبدیل می شود به کسی که در زمینه ی پژوهش حرفی برای گفتن دارد و سری در سرها درآورده؟

از این جور آدم ها خوشم می آید.یک نفر دیگر را هم می شناسم که دانشجوی دکتری است و بسیار فعال است و شکی نیست که تا چند سال دیگر در موقعیتی مشابهِ استادِ دوستم قرار می گیرد.از این هایی است که با بزرگان نشست و برخاست دارد و در محافل خاصی شرکت می کند.

به کتاب هایم نگاه می کنم و  از خودم می پرسم باید چه کار کنم تا مثل آن ها شوم؟چند سال زمان می برد تا به سطحی از اطلاعات در رشته ی خودم برسم که مقالات متعددی چاپ کرده باشم و به طور تخصصی وارد پژوهش شوم؟

هنوز کم می دانم،خیلی کم.فقط پنج ماه است که به دنیای شیرین ادبیات(به لحاظ دانشگاهی) وارد شده ام و تازه دارم خیلی چیزها را یاد می گیرم.هنوز آنقدری نمی دانم که بخواهم درباره ی موضوع مشخصی سخنرانی کنم.

دلم می خواهد بنشینم و با یک نفر ساعت ها در مورد اهدافم صحبت کنم.اما هیچکس را پیدا نمی کنم.نه اینکه کسی حرفم را یا هدفم را نفهمد.منظورم این است که حس می کنم کسی به تمامی نمی فهمدم.

یک نفر باید باشد تا در کافه،بر بلندای یک کوه یا اصلا هرجای دیگر بنشینم و ساعت ها درباره ی این صحبت کنیم که چه کار کنیم و چه کار نکنیم تا در رشته ی خودمان،در ایران،در دنیا کسی شویم.البته به جای حرف زدن باید عمل کنیم.

اصلا کاش یک نفر شبیه سپهری در زندگی ام بود و برایم-همانگونه که برای نازی نوشته بود- می نوشت:

 

بر بلندای خود بالا رو و سپیده‌دم خود را چشم براه باش. جهان را نوازش کن. دریچه را بگشا. پیچک را ببین. بر روشنی بپیچ. از زباله‌ها رو مگردان که پاره حقیقت است. جوانه بزن.

لبریز شو تا سرشاری‌ات به هر سو رو کند. صدایی تو را می‌خواند. روانه شو. سرمشق خودت باش. با چشمان خودت ببین. با یافتۀ خویش بِزی. در خود فرو شو تا به دیگران نزدیک شوی. پیک خود باش. پیام خودت را بازگوی. میوه از باغ درون بچین. شاخه‌ها چنان بارور بینی که سبدها آرزو کنی و زنبیل ترا گرانباری شاخه‌ای بس خواهد بود.

 

بهتر است وقت کمتری در اینستاگرام بگذارم و بیشتر بخوانم.اصلا فرض می کنم سپهری این حرف ها را نه فقط به نازی بلکه به من هم زده.

چند سال بعد باید به این پست برگردم و مرورش کنم و بگویم:من توانستم!من انجامش دادم!

۲ نظر ۱۸ اسفند ۰۰ ، ۱۵:۲۳
یاس گل
چهارشنبه, ۱۸ اسفند ۱۴۰۰، ۱۱:۰۶ ق.ظ

تابلوی تنه ی درختان

دیشب خوابی مرتبط با شما دیدم آقای سپهری.

جایی بودم که می گفتند خانه-موزه ی شماست.چنین جایی را در بیداری سراغ ندارم.

من این سو و آن سو می چرخیدم.آنجا یکی از تابلوهای شما را دیدم،مجسمه ی شما را دیدم و هرکار کردم نشد با آن مجسمه عکس بگیرم.

صبح که بیدار شدم به شما فکر کردم.دلم برایتان تنگ شد.

با خودم گفتم بد نیست این عیدی یک سر به موزه ی هنرهای معاصر بزنم و آنجا از نزدیک تابلویتان را ببینم.

راستی حالتان چطور است؟آنجا راحتید؟

کاش یک بار هم خودتان را در خواب ببینم.فرصت کردید سری به من بزنید.

۵ نظر ۱۸ اسفند ۰۰ ، ۱۱:۰۶
یاس گل
پنجشنبه, ۱۲ اسفند ۱۴۰۰، ۱۲:۰۱ ب.ظ

دکتر شین و میز کناری

دیشب خواب دکتر شین را دیدم.

من چرا آنجا بودم یا او چرا اینجا بود؟

دکتر شین جدی بود.مثلِ بیداری،عینک می زد و قدش خیلی بلند بود.

ما درباره ی ادبیات حرف هایی زدیم.در طول خواب مدام حواسم به میز کناری بود.میزی که جیم-به دروغ-گفته بود مال اوست.

به ساعت نگاه کردم و با خود گفتم:باید قبل از آمدن جیم از اینجا بروم.

اما دکتر شین انگار داشت درباره ی یک پژوهش ادبی حرف می زد و پیشنهاد فعالیت های این چنینی را می داد.

می خواستم بروم که از پشتِ درِ شیشه ای سایه ای دیدم.گفتم:وای نه!یعنی رسید؟

در باز شد.پسر سبزه رو وارد شد.خودم را به آن راه زدم.پشت سرم آمد.برگشتم نگاهش کردم.

چیز واضحی از صورتش نمی دیدم اما انگار داشت لبخند می زد.

نمی فهمیدم این که در خواب می بینم همان جیم است و ضمیر ناخودآگاهم برای آرامشم از وضوح صورتش کم کرده یا یک نفر دیگر است.

نمی خواستم در آن لحظه آنجا باشم.

از خواب بیدار شدم.

با سردرد میگرنی...

 

۳ نظر ۱۲ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۰۱
یاس گل
شنبه, ۷ اسفند ۱۴۰۰، ۰۳:۳۳ ب.ظ

هفته ی اول از ترم دوم

یک هفته از شروع کلاس های ترم دوم گذشت.

دفتر اول شاهنامه را خریدم.درآمد 350 هزار تومان.دفتر اول شامل پادشاهی کیومرت و هوشنگ و جمشید و ضحاک و فریدون می شود.

مثنوی را نخریدم.برای اینکه هزینه ی کتاب ها زیاد نشود رفتم آن از کتابخانه گرفتم.

لیلی و مجنون نظامی را هم از قبل داشتم.8 سال پیش به قیمت 9500 تومان خریده بودم.برو ببین حالا چقدر گران شده.

بیان شمیسا را از کتابخانه ی دانشگاه به امانت گرفتم.اما معانی و بدیع را هنوز ندارم،همین طور کتابِ پیر گنجه را.

فعلا تکلیف اول بلاغت کاربردی را تحویل دادم و باید منتظر بمانم ببینم استاد هنگام تصحیح چه نظری دارد و نقاط قوت و ضعف من در کجاست.

حالا با هر دو دانشجوی افغانستانی دوست شده ام،با فریده کمی بیشتر.عکس روی ماهش را دیدم و فهمیدم معلم است و دو سال از من کوچکتر است.هنوز نمی دانم فاطمه چه شکلی ست و چند سال دارد فقط می دانم پنج ماه است که مادرش را از دست داده.وقتی این موضوع را فهمیدم و ناراحتی اش را دیدم بغضم گرفت.

کاش اوضاع کرونا بهبود پیدا کند و بعد از عید به دانشگاه برویم.کاش فریده و فاطمه به تهران بیایند.

 

۱۰ نظر ۰۷ اسفند ۰۰ ، ۱۵:۳۳
یاس گل