صبح زودتر از همیشه میروم تا استاد راهنمایم را ببینم. ترافیک است اما به موقع میرسم. منتظر استاد میمانم. بعد میرویم و درباره پروپوزال صحبت میکنیم و قرار میشود بعضی قسمتها را اصلاح کنم.
کلاس ساعت ده شروع میشود و نمیدانم چرا انقدر تنم خسته است. بعد از کلاس از در غربی دانشگاه خارج میشوم و به سمت امامزاده میروم. دارند نماز میخوانند. دختری میآید سمتم و میگوید آستینت کمی بالا رفته. مرتبش میکنم. منتظرم تا حاج خانوم را برای اولین بار از نزدیک ببینم. همین حاج خانوم وبلاگ نویس خودمان را که احتمالا شما هم میشناسیدش.
بعد از آنکه نماز جماعت تمام میشود میبینمش. سر تا پا سفید پوشیده است و همین رنگ از او در ذهنم ثبت میشود. نامش برایم مساوی میشود با رنگ سفید. گوشهای مینشینیم و شروع میکنیم به حرف زدن. احساس غریبگی نمیکنم. از وبلاگ نویسی میگوییم، از فوتبال، دانشگاه و ... .میدانم که زمان زیادی ندارم و باید به کلاس بعدی برسم. مجبوریم زود از هم خداحافظی کنیم اما همین نیم ساعتی هم که دیدمش برایم کم نیست.
از امامزاده بیرون میزنم و دوباره همان دختر را میبینم. این بار میگوید کمی از موهایم از روسری بیرون آمده. شاید اگر لحنش نرم و مهربان نبود از او می پرسیدم شما چرا انقدر نگران حجاب منی؟ اما دختر خوبی است.
به بچه ها ویس می فرستم که من کمی دیر به کلاس میآیم. وارد سلف میشوم و غذایم را میخورم و می روم سر کلاس. یک ربع تاخیر کرده ام اما استادمان هم یک ربع دیر آمده و بنابراین دیر آمدنم به چشم نمیآید.
وقتی میخواهیم با پریسا سوار اسنپ شویم و برگردیم هنوز تنم درد میکند و بسیار خستهام. پریسا هم خوابش میآید.
به خانه که میرسم مادر می گوید چرا رنگت انقدر پریده؟ میگویم نمی دانم. خیلی هم خستهام. می گوید: نکند آنفولانزا گرفتهای؟
میگیرم میخوابم و در همان خواب کوتاهم استرس بازی ایران آمریکا را دارم. هی میگویم مهم نیست چه کسی ببرد. سختش نکن. ولی ته قلبم دوست دارم ایران برنده این بازی باشد.