مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۲۵ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

دوشنبه, ۱۴ آذر ۱۴۰۱، ۱۰:۱۳ ق.ظ

افسانه نبودم، قصه نبودم

گفتم: آدم‌های دور و برم به دو دسته تقسیم می‌شدند. آن‌هایی که دنیای فانتزی‌ام را، رویاهایم را،علایقم را می‌فهمیدند و آن‌هایی که عقاید و باورهایم را.

من از این توازن راضی بودم. هروقت نیاز به درک شدنِ بخشی از وجودم داشتم می‌دانستم سراغ کدام گروه بروم و با چه کسانی حرف بزنم. دنیایم قشنگ بود. رنگارنگ بود. چیز زیادی نمی‌خواستم.

اما حالا تعادل دنیایم به هم خورده است چون دو ماه است دیگر گروه اول کنارم نیستند.

افسانه نبودم که باورم نکنند.

قصه‌ی پیش از خواب آدم‌ها نبودم که پس از بیداری فراموشم کنند.

من فقط خودم بودم. همین.

 

 

 

۱۴ آذر ۰۱ ، ۱۰:۱۳
یاس گل
يكشنبه, ۱۳ آذر ۱۴۰۱، ۰۴:۰۵ ب.ظ

چشم‌های قرمز زهرا

از خواب بیدار می‌شوم. نمی‌دانم ساعت چند است. صدای جریان آب را می‌شنوم. نمی‌دانم از سماور و آبی که در آن می‌جوشد است یا از خیابان. هرچند خوابم می‌آید اما بلند می‌شوم و می‌روم سمت ساعت دیواری. انقدر دقت می‌کنم تا در آن تاریکی ببینم ساعت چند است.
بهتر است دیگر نخوابم. می‌روم پشت پنجره و می‌فهمم باران شروع شده. کارهایم را انجام می‌دهم و مثل همه‌ی روزهای یکشنبه با بابا راهی دانشگاه می‌شوم. با اینکه تا رسیدن به ماشین،چتر دستم گرفته‌ام اما پایین کاپشنم کاملا خیس است. هوا هنوز تاریک است و چراغ‌های توی خیابان روشن‌اند. دوست دارم زودتر به دانشگاه برسم و الزهرای بارانی را ببینم.
می‌رسم. وارد کلاس می‌شوم. هنوز کسی نیامده. اندک اندک می‌رسند و کلاس‌های امروز هم به پایان می‌رسد. باید بعد از کلاس بمانیم تا در جلسه دفاع یکی از ورودی‌های سال قبل شرکت کنیم. دارم از بچه‌ها می‌پرسم ببینم امروز چه کسی غذا رزرو کرده که بیاید برویم سلف. زهرا می‌آید پیش من و مرضیه. می‌گوید: می‌شود برای مادرم دعا کنید؟

مادرش...

یادم هست دو سه ماه پیش هم گفته بود آرزویش این است که حال مادرش خوب شود. حالا مادرش یک هفته است که بستری است. در بی‌هوشی است. زهرا چشم‌هایش قرمز است مثل تمام این چند هفته که بیشتر از همیشه از کلاس بیرون می‌رفت و با تلفن حرف می‌زد و حالش گرفته بود.
می‌گوید: این روزها در بیمارستان کنار تخت مادرم می‌نشینم و با او حرف می‌زنم. می‌گویم: مامان‌. بلند شو دیگر. امام رضا ما را طلبیده بیا برویم دیگر. آخر اینجا چه کار می‌کنی؟ و می‌بینم که مادرم آرام پلک‌هایش باز می‌شود، هرچند که بی‌هوش است.
این را که می‌گوید دلم می‌خواهد بزنم زیر گریه.
اما خودم را نگه می‌دارم و با مرضیه به او امید بهبودی می‌دهیم و قرار می‌گذاریم برای مادرش دعا کنیم. می‌گوییم اصلا وقتی حال مادرت خوب شد در دانشگاه جشن می‌گیریم.
می‌شود از شما هم خواهش کنم برای مادر زهرا دعا کنید؟

 

امروزِ دانشگاه که البته در این پست، کیفیتش خیلی پایین آمد.

۲ نظر ۱۳ آذر ۰۱ ، ۱۶:۰۵
یاس گل
جمعه, ۱۱ آذر ۱۴۰۱، ۰۸:۴۷ ب.ظ

در حسرت یک شادی عظیم

کره، دو - یک بازی را از پرتغال برده بود. هواداران کره داشتند اشک شوق می‌ریختند اما هنوز زود بود. آن‌طرف، بازی اروگوئه و غنا به پایان نرسیده بود. بازیکنان کره، داخل زمین گوشی به دست بازی غنا و اروگوئه را دنبال می‌کردند و هوادارن در جایگاهشان سرشان توی گوشی‌هایشان بود. دل توی دلشان نبود. چه دقایق نفس‌گیری.

بالاخره بازی آن‌طرف به پایان رسید و اروگوئه از صعود جا ماند. این طرف آغاز شادمانی کره‌ای‌ها بود. آن‌ها صعود کرده بودند.

روی نیمکت‌ها، توی زمین، موج‌موج شادی روی سر و صورت کره‌ای ها می‌ریخت. یاد آن هوادار کره‌ای افتادم که تا قبل بازی ایران می‌گفت ما کره‌ای ها و شما ایرانی‌ها با هم صعود می‌کنیم. آن‌ها به آرزویشان رسیده بودند، ما نه.

چه لحظه‌ی غبطه‌برانگیزی.

دلم خواست مردم ما هم یکدیگر را بغل کنند، نه از فرط اندوه، که از هجوم یک شادی عظیم به قلب‌هایشان.

دلم خواست نه اشک اندوه، که اشک شوق بریزیم.

مرد راست می‌گفت. ما اینجا مدتی‌ست که داریم در دنیاهای موازی زندگی می‌کنیم‌. دیگر در یک دنیای مشترک نیستیم. هی دور، هی دور، هی دورتر می‌شویم...

دنیا دنیا حسرت برای این روزهایمان.

۱۱ آذر ۰۱ ، ۲۰:۴۷
یاس گل
جمعه, ۱۱ آذر ۱۴۰۱، ۱۱:۱۷ ق.ظ

سال‌ها دور از من و امروز من

آگوست مونِ۱ تیم جانیس را گوش می‌دهم، از آلبوم پاییز در توسکانی. ( از شما هم می‌خواهم هنگام خواندن این پست به این نشانی بروید و روی قطعه‌ی دوم کلیک کنید تا با همین پس زمینه‌ی موسیقایی بخوانیدَم)

دارم به یاد دیشب می‌شنومش‌.

دیشبی که در تاریکی برای آرزوهایم بغض کرده بودم. برای آرزوهایی که همیشه سال‌ها دور از من ایستاده بودند. آرزوهایی که در برابر بزرگی‌شان، پیوسته کوچک بوده‌ام. آرزوهایی که هیچ مطابقتی میان آن‌ها و شرایط امروزم نبوده است.

گاهی تصور می‌کنم آن‌ها اصلا متعلق به من نیستند، به یاسمن دیگری تعلق دارند. به یک یاسمن مستقل، قوی، خودساخته و جسور که بلد است و می‌تواند آنچه می‌خواهد محقق کند.

دیشب از خدا پرسیدم چرا آرزوهایم را دمِ‌دستی نکردی؟ چرا همیشه نگاهم را به دورها بردی؟ تو که شرایط مرا می‌بینی...

دیشب میان دلتنگی‌ام به این نتیجه رسیدم که دو راه بیشتر ندارم. یا باید قید آرزوهای بزرگم را برای همیشه بزنم و تا پایان در حسرتش بمانم حتی پس از مرگ، یا برای رسیدن به مقصودم، برای آنچه می‌خواهم از همین امروز شروع کنم. آن وقت شاید،شاید ۱۰ سال بعد در آستانه‌ی چهل سالگی به آن رسیده باشم...

و اگر رسیده باشم وَه که چه روزهای شیرینی.

 

حتی هنگام نوشتن این پست و شنیدن این موسیقی هم بغض کرده‌ام.

 

۱- August Moon

۲ نظر ۱۱ آذر ۰۱ ، ۱۱:۱۷
یاس گل
پنجشنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۳۵ ب.ظ

نیستی

اینجا نیستی. آنجا نیستی.
در واقعیت نه، در خواب‌ها نیستی.
در گذشته نیستی. در حال نیستی. در آینده نیستی.
پیش از این شاید با تو، در شعر به آشنایی رسیده‌ باشم، در موسیقی.

 

 

۱۰ آذر ۰۱ ، ۱۲:۳۵
یاس گل
چهارشنبه, ۹ آذر ۱۴۰۱، ۰۳:۰۵ ب.ظ

آرزوی چنان روزی

یکی از استادانی که دنبالشان می‌کنم یک ایتالیایی است. او در یکی از دانشگاه‌های ایران تدریس می‌کند و به زبان فارسی مسلط است.

یک بار برای شرکت در یک سمینار به کشور دیگری سفر کرده بود. اگر اشتباه نکنم به سنگاپور. از بخش‌های مختلف سمینار و سفرش استوری می‌گذاشت.

یادم هست که در یکی از استوری‌ها، فیلمی از سخنرانی یک زن به اشتراک گذاشته بود و به انگلیسی چیزی شبیه این نوشته بود که : شاید کمتر کسی بداند رئیس جمهور این کشور یک زن محجبه است که از فن بیان بسیار خوبی هم برخوردار است.

در نوشته‌اش یک جور شگفتی و تحسین دیده می‌شد.

همان روز آرزوی روزی را کردم که بتوانم در یک جمع بین المللی در جایگاهی بایستم که حاضران آن، چنین چیزی درباره‌ام بنویسند.

۲ نظر ۰۹ آذر ۰۱ ، ۱۵:۰۵
یاس گل
چهارشنبه, ۹ آذر ۱۴۰۱، ۰۹:۵۸ ق.ظ

چهار سال دیگر

دیشب وقتی جواد خیابانی تا ثانیه‌های آخرِ بازی می‌گفت: 《بچه‌ها! ما فقط یک گل از شما می‌خواهیم.》ما هم همان‌طور ملتمسانه، این جمله را خطاب به آن‌ها در دلمان تکرار می‌کردیم. ما هم دست به دامن خدا بودیم.

نشد. باز هم نشد که ایران به مرحله‌ی بعد صعود کند و شب وقتی با ناراحتی می‌خوابیدیم، می‌توانستیم صدای شادی و جشن را از بیرون بشنویم.

صبح که همیشه نویدبخش زندگی ما و پیام‌آور شروعی دوباره است از راه رسید. و من آرزو کردم چهار سال دیگر وقتی که احتمالا و (ان‌شاء‌الله) دانشجوی دکتری هستم، ایران به مرحله‌ی بعد خود صعود کند.

آرزو کردم، چهار سال دیگر تصویر شیرین شادی بازیکنانمان پس از برد بیشتر تکرار شود و غم و شادی ملت ایران از برد و باخت تیم ملی، یکی باشد. با هم گریه کنیم و با هم بخندیم.

آرزو کردم چهار سال دیگر هیچ شباهتی به سالی که در آن هستیم نداشته باشد.

۱ نظر ۰۹ آذر ۰۱ ، ۰۹:۵۸
یاس گل
سه شنبه, ۸ آذر ۱۴۰۱، ۰۶:۴۲ ب.ظ

دیدار با حاج‌خانوم برای اولین بار

صبح زودتر از همیشه می‌روم تا استاد راهنمایم را ببینم. ترافیک است اما به موقع می‌رسم. منتظر استاد می‌مانم. بعد می‌رویم و درباره پروپوزال صحبت می‌کنیم و قرار می‌شود بعضی قسمت‌ها را اصلاح کنم.

کلاس ساعت ده شروع می‌شود و نمی‌دانم چرا انقدر تنم خسته است. بعد از کلاس از در غربی دانشگاه خارج می‌شوم و به سمت امامزاده می‌روم. دارند نماز می‌خوانند. دختری می‌آید سمتم و می‌گوید آستینت کمی بالا رفته. مرتبش می‌کنم. منتظرم تا حاج خانوم را برای اولین بار از نزدیک ببینم. همین حاج خانوم وبلاگ نویس خودمان را که احتمالا شما هم می‌شناسیدش.

بعد از آنکه نماز جماعت تمام می‌شود می‌بینمش. سر تا پا سفید پوشیده است و همین رنگ از او در ذهنم ثبت می‌شود. نامش برایم مساوی می‌شود با رنگ سفید. گوشه‌ای می‌نشینیم و شروع می‌کنیم به حرف زدن. احساس غریبگی نمی‌کنم. از وبلاگ نویسی می‌گوییم، از فوتبال، دانشگاه و ... .می‌دانم که زمان زیادی ندارم و باید به کلاس بعدی برسم. مجبوریم زود از هم خداحافظی کنیم اما همین نیم ساعتی هم که دیدمش برایم کم نیست.

از امامزاده بیرون می‌زنم و دوباره همان دختر را می‌بینم. این بار می‌گوید کمی از موهایم از روسری بیرون آمده. شاید اگر لحنش نرم و مهربان نبود از او می پرسیدم شما چرا انقدر نگران حجاب منی؟ اما دختر خوبی است.

به بچه ها ویس می فرستم که من کمی دیر به کلاس می‌آیم. وارد سلف می‌شوم و غذایم را می‌خورم و می روم سر کلاس. یک ربع تاخیر کرده ام اما استادمان هم یک ربع دیر آمده و بنابراین دیر آمدنم به چشم نمی‌آید.

وقتی می‌خواهیم با پریسا سوار اسنپ شویم و برگردیم هنوز تنم درد می‌کند و بسیار خسته‌ام. پریسا هم خوابش می‌آید.

به خانه که می‌رسم مادر می گوید چرا رنگت انقدر پریده؟ می‌گویم نمی دانم. خیلی هم خسته‌ام. می گوید: نکند آنفولانزا گرفته‌ای؟

می‌گیرم می‌خوابم و در همان خواب کوتاهم استرس بازی ایران آمریکا را دارم. هی می‌گویم مهم نیست چه کسی ببرد. سختش نکن. ولی ته قلبم دوست دارم ایران برنده این بازی باشد.

۶ نظر ۰۸ آذر ۰۱ ، ۱۸:۴۲
یاس گل
دوشنبه, ۷ آذر ۱۴۰۱، ۰۶:۰۴ ب.ظ

انتظاری که از خودم دارم

فردا اگر برنامه تغییر نکند باید بروم پیش استاد راهنما تا درباره‌ی پروپوزالی که تحویلشان دادم حرف بزنیم. پریسا می‌گفت برای ثبت پروپوزالش عجله دارد. گفتم وقت هست. نگران نباش. من هم هنوز ثبتش نکرده‌ام و جای کار دارد. گفت شرایط او با من فرق می‌کند و چون بچه‌ دارد نمی‌داند چند روز دیگر شرایط نوشتن آن را دارد یا نه. بچه‌اش مریض می‌شود یا نه. کاری پیش می‌آید یا نه. می‌گفت برای همین استرس دارد و باید زودتر کارش را تمام کند.

حدس می‌زنم در مورد پایان‌نامه‌اش هم همین کار را کند. همانطور که برای ثبت نام کنکور دکتری هم همین کار را کرد و گفت امسال شرکت می‌کند. می‌گفت تو هم نگذار برای بعد. هرچه بزرگ‌تر شویم سخت‌تر می‌شود. الان که وقتش را داری سراغش برو.

اما راستش من همچنان نظرم همان است. قصد ندارم به این زودی وارد دکتری شوم. من باید سطح اطلاعاتم را بالاتر ببرم. دکتری برایم فقط یک مدرک نیست. عجله‌ای برای قرار گرفتن نام دکتر پیش از اسمم ندارم. با ورود به هر مقطعی احساس مسئولیتم و سطح انتظارم از خودم بیشتر می‌شود و تصمیمی که گرفته‌ام واقعا از روی کمال‌گرایی نیست. از این بابت مطمئنم.

اما شاید اگر متاهل بودم یا مثل پریسا فرزندی داشتم فکر کردن به این‌ها را کنار می‌گذاشتم و زودتر اقدام می‌کردم. چون احتمالا می‌دانستم که فرصتم کمتر از همیشه است و به تعویق انداختنش به صلاح نیست.

امروز مادر دوستم زنگ زده بود تا مورد دیگری را معرفی کند. مادرم گفت واقعا نمی توانم دخترم را مجبور کنم. هروقت خودش راضی باشد به او کسی را معرفی می‌کنم. بعد نگاهی به من کرد تا ببیند نظرم چیست. فقط نگاهش کردم و گفتم: چه خوانده است؟ مادرم پرسید و گفت حقوق. بعد اصلا ندانستم برای چه این سوال را پرسیده‌ام و قضیه منتفی شد مثل دفعات قبل.

دیروز وقتی توی سلف نشسته بودیم بهاره داشت در مورد کسی حرف می‌زد و می‌گفت مگر می‌شود کسی به طور ارادی نخواهد ازدواج کند؟ همان لحظه گفتم بله می شود نمونه اش خود من. گفت تو سنت با کسی که می‌گویم فرق می‌کند‌. تو حالا جا داری. بعد هم اصلا معلوم نیست تا چند سال دیگر نظرت همین باشد یا نه. گفتم: نمی دانم. شاید هم بعدها واقعا نظرم عوض شد.

دیروز که برگشتم خانه یکی از نماهنگ‌های قدیمی رضا صادقی را دیدم. چندبار هم دیدم و حالا بخش کوچکی از آن آهنگ را اینجا به اشتراک می‌گذارم.

 

 

 

۰۷ آذر ۰۱ ، ۱۸:۰۴
یاس گل
يكشنبه, ۶ آذر ۱۴۰۱، ۰۲:۴۸ ب.ظ

داروی مُسَکّن من

دانشگاه داروی مسَکّن من است.

می‌توانم صبح با بغض از خواب بیدار شده باشم اما هنگام برگشتن از آن‌جا، به نسخه‌ی دیگری از خودم تبدیل شده باشم.

نشستن سر کلاس‌ها، دیدن بچه‌ها، قدم زدن در محوطه، تماشای آسمانی که از قضا پاک است و تمیز، صدای باد و خش‌خش برگ‌هایی که کم‌کم دارند زیر چرخ ماشین‌ها و کفش آدم‌ها پودر می‌شوند و با هر وزش باد در هوا پخش می‌شوند، تجربه‌ی همه این‌ها حالم را رو به راه می‌کند و می‌بینم دوباره به تسکین رسیده‌ام، به آرامش‌.

۵ نظر ۰۶ آذر ۰۱ ، ۱۴:۴۸
یاس گل