عروس هنوز خودش در تالار نبود. ما یک گوشه نشسته بودیم و به نفرات حاضر در مراسم نگاه میکردیم.
توی ذهنم کلی سوال بود. اما از فاطمه نپرسیده بودم. منتظر بودم بعد از عروسی یک روز با او قرار بگذارم و بیرون ببینمش و آنوقت ماجرا را به هر اندازه که خودش مایل است و دوست دارد برایم تعریف کند. فقط در همین حد میدانستم که با یک روحانی ازدواج کرده است. همین. اما دوست دیگرم اطلاعاتش از من بیشتر بود. چون برخلاف من که چیزی نپرسیده بودم، سوالاتی کرده بود و مثلا میدانست او قرار است راهی شهری دیگر شود. من اما همانجا در تالار بود که از این موضوع با خبر شدم، وقتی خواهر عروس لحظاتی کنارمان نشست و گفت فاطمه دارد میرود به قم. راستش کمی جا خوردم. مثل همیشه خیال میکردم حالا کلی فرصت برای بیرون رفتن داریم. این ماه نشد، ماه بعد. امسال نشد، سال بعد. انقدر با او قرار نگذاشتم و بیرون نرفتم که آخرش این شد. البته که میخواستم، اما او هم از جایی به بعد انقدر مشغول کار شد که حتی روزهای تعطیلش هم وقت زیادی نداشت.
بالاخره فاطمه از راه رسید. و راستش او متفاوتترین عروسی بود که تا به حال دیدم. از این رو که برخلاف عروسهای دیگر، همه را صمیمانه در آغوش میگرفت و بغل میکرد ،با آنها گپ میزد و انگار خودش یکی از مهمانان بود. اما عروسهای دیگری که من میشناختم عموما در روز عروسی، پس از پشت سر گذاشتن یک روز خستهکننده، خیلی سنگین و باوقار لحظهای کنار هر میز میایستادند و سلامی میکردند و بعد هم میرفتند در جایگاه عروس و داماد مینشستند. اما فاطمه این شکلی نبود. یک لحظه رفتم دستم را بشویم که خواهرم آمد و گفت فاطمه آمده سر میزمان. گفتم سر میز ما؟ وقتی برگشتم دیدم دارد با دوست دیگرمان گفتگو میکند. گفتم تو چقدر مردمی هستی. خندید. اما اقوامشان که دیدند این عروس، از آن عروسهای همیشگی نمیشود خودشان آمدند و بلندش کردند تا برود سر جایش بنشیند.
در مراسم خبری از موسیقی نبود. مولودیخوانی بود. البته بعضیها که چندان از این فضا راضی نبودند روی میزشان زدند و رقصیدند. با اینکه خودم به موسیقی علاقهمندم اما چون در عروسیها از صدای بلند موسیقیها و اصرار دیگران به رقصیدن شاکیام، بالاخره در یک عروسی احساس راحتی کردم.
داماد همانطور که انتظار میرفت به قسمت خانمها وارد نشد. درواقع ما اصلا داماد را ندیدیم. بعضیها معترض بودند. اما خب موضوع چندان مهمی نبود. میدانم که این امر هم مطابق میل فاطمه بود و سر این موضوع با همسرش تفاهم داشت.
اواخر مراسم، مولودیخوان با دخترش سر میز ما نشست. داشت عذرخواهی میکرد از اینکه بلد نیست آنورِ آبی بخواند. گفتم: مهم این است که عروس در شبی که متعلق به اوست از مراسم راضی باشد که بود. دختر ده ساله ایشان، گاهی لابهلای صحبت بزرگترها ورود میکرد. کمی که گذشت از مادرش اجازه گرفت بیاید و روی صندلی کناری من بنشیند. این دختر پر از حرف بود. دلش میخواست از مدرسه بگوید. از دوستانش، از اتفاقات روزمره، از علاقهمندیهاش. از اینکه دوست دارد آرایشگر شود، به کره سفر کند و ... . گاهی هم به خاطر پرحرفیاش عذرخواهی میکرد. بعد فهمیدم از اینکه توی مهمانیها کسی به او توجه نکند و یک جورهایی بچه فرضش کند خیلی ناراحت میشود. وقتی میخواستیم خداحافظی کنیم رفت گوشی مادرش را گرفت و گفت میشود شمارهتان را بدهید تا گاهی با شما حرف بزنم؟ خب راستش نمیدانستم چه کار کنم. پرسیدم خودش یا مادرش در پیامرسانها عضو هستند؟ به نظر چندان اطلاعی نداشت. شمارهام را وارد کردم. بعد گفت هروقت بزرگتر شدم میتوانیم با هم قرار بگذاریم؟! خندیدم و گفتم: باشد. البته من خودم هم همچنان دارم بزرگ میشوم.
با هم خداحافظی کردیم و از تالار خارج شدیم و من داشتم به این فکر میکردم که ممکن است بتوانم با بچههای آن مرکز نگهداری از کودکان بیسرپرست هم ارتباط خوبی برقرار کنم؟ از روزی که رفتهام خبری از آنها نیست و فقط از طریقی متوجه شدم مشغول برنامهریزیاند و دارند به این موضوع فکر میکنند. این را میدانم که قبلا برخیها برای کار داوطلبانه به آنجا رفت و آمد داشتهاند و بعد جایی در نیمه راه همکاریشان را قطع کردهاند. این موضوع از نظر مسئولان مرکز، در روحیه بچهها تاثیر منفی میگذاشت و نوعی حس رهاشدگی را در آنها زنده میکرد. شاید برای همین است که بلافاصله هر نیروی داوطلبی را نمیپذیرند و به همه جوانب فکر میکنند.
به هر حال من همچنان منتظر دیدن بچهها و رسیدن به آرزویم هستم.