مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۳ مطلب در آذر ۱۴۰۳ ثبت شده است

شنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۳، ۱۱:۳۵ ق.ظ

اونگا اونگا و شهرهای چندطبقه

نمی‌دانم جایی که در خواب می‌دیدم کجا بود. فضای آن مرا یاد دفاتر خدمات الکترونیک می‌انداخت. مشغول طی کردن مراحلی بودیم که پس از آن کارتی شبیه کارت ملی به ما تعلق می‌گرفت. البته مراحل آن شباهتی به اینجا نداشت. ما باید سفری را آغاز می‌کردیم. در صورت پشت سر گذاشتن آن سفر و رسیدن به مرحله آخر تازه دارای یکی از آن کارت‌ها می‌شدیم. از آن جالب‌تر اینکه، پس از رسیدن به خط پایان، مشخص می‌شد از آن لحظه به بعد هرکس باید به کجا برود و متعلق به چه قبیله‌ای خواهد شد. مثلا یکی از آن‌هایی که در خواب من بود باید به اونگا اونگا می‌رفت. در بیداری نام چنین جایی را نشنیده بودم اما در خواب می‌دانستم آنجا همان جزیره‌ای است که قاطینگا و پاتینگا در آن زندگی می‌کنند و می‌زنند و می‌رقصند. برای همین برخی‌ها غبطه می‌خوردند که چرا سر و کار خودشان به آن قبیله نیفتاده است.

پس از آن با یک پرش زمانی به آینده خودم رفتم. در خانه‌ای مدرن بودم در کنار آدم‌هایی که نمی‌شناختم. و آنجا شباهتی به شهرهای اینجایی نداشت. آنجا شهری چند طبقه بود.

 

+ قاطینگا و پاتینگا

۵ نظر ۱۰ آذر ۰۳ ، ۱۱:۳۵
یاس گل
دوشنبه, ۵ آذر ۱۴۰۳، ۰۹:۵۰ ب.ظ

من این دختران را دوست دارم

یکی از دختران انجمن شکر می‌آید و می‌گوید: یک داستان جدید نوشته‌ام. می‌شود آن را به خانه ببرید و بخوانید؟ وقتی به خانه می‌آیم داستانش را می‌خوانم. چه ماجرای غم‌انگیز و زیبایی. برایش چند خطی می‌نویسم و پیشنهادی هم می‌دهم. و به این فکر می‌کنم که این بچه‌ها عجب نویسندگانی هستند!

 

یکی از دختران انجمن شنیده‌نشده‌ها در پایان کلاس می‌آید طرفم. همه رفته‌اند. او پشت میز ایستاده. نگاهش می‌کنم. حالتش مردد است. انگار می‌خواهد کاری کند یا چیزی بگوید اما تردید دارد. کم‌کم دستش را به قصد به آغوش کشیدن بالا می‌آورد و من هم بغلش می‌کنم. می‌گوید: خانم‌! من داستان‌نویسی را خیلی دوست دارم.

 

من این دختران را چقدر دوست دارم. چقدر زیاد.

۰ نظر ۰۵ آذر ۰۳ ، ۲۱:۵۰
یاس گل
يكشنبه, ۴ آذر ۱۴۰۳، ۰۵:۲۱ ب.ظ

این شکلی ادامه نده دختر!

دیروز به الهام گفتم: انگار بعد از سی سالگی این شکلی شده‌ام که دیگر مثل چهار-پنج سالِ پیش آرزوهای بزرگ‌بزرگ ندارم. آرزوهایم کوچک شده است. حتی گاهی احساس می‌کنم آرزوی جدیدی ندارم. انگار به آنچه هستم، به آنچه تا امروز شده‌ام رضا داده‌ام.

گفت: من هم همین‌طور. اما نباید این شکلی ادامه دهیم.

فرسته‌های سال نود و هشتِ همین‌جا را که مرور می‌کردم، یاسمنی را می‌دیدم که صبح با رویایی دلنشین (قبولی ارشد) از خواب برمی‌خیزد. از خواندن هر مطلب تازه هیجان‌زده است و سربه‌سر تبدیل به کلمه‌ی شور و اشتیاق شده است. اما حالا شبیه قطاری هستم که روی ریل زندگی به کندی حرکت می‌کند. انگار عجله‌ای برای رسیدن به ایستگاه بعدی ندارم. شاید چون اصلا مقصدی ندارم.

چند وقت پیش، ایما برای تولدم به خانه‌مان آمده بود. گفت: راستی می‌خواهی از اینجا به بعد چه کنی؟ چه برنامه‌ای برای آینده شغلی‌ات داری؟ گفتم: همینی که هست! روزنامه‌نگاری و دبیری. به چیز دیگری فکر نمی‌کنم. با همین‌ها حالم خوب است. درآمدم کم است اما بیش از این نمی‌توانم و نمی‌خواهم کار کنم.

دیروز که از گالری به خانه برمی‌گشتم، فهمیدم حتی به گفتگوهای کوتاه هم راضی شده‌ام و دارم به خاطرش خدا را شکر می‌کنم: خدا را شکر که دو کلام با فلانی حرف زدم! خدا را شکر که چند کلمه هم من بر زبان آوردم. آن هم وقتی که مثل همیشه کلی حرف داشتم برای گفتن و خودم را برایش آماده کرده بودم. چه بی‌موقع خاموشی اختیار کرده بودم. کمتر حرف بزنی نمی‌گویند وای چه سکوت اسرارآمیزی! چه شخصیت مبهمی! برویم و کشفش کنیم. خیر جانم! از این خبرها نیست. به قول سعدی: 

 

زبان در دهان ای خردمند چیست؟ * کلید درِ گنجِ صاحب هنر

چو در بسته باشد چه داند کسی * که جوهرفروش است یا پیله‌ور

 

دلم می‌خواهد جلوی آینه بایستم و خطاب به خود بگویم: پس کو آن تب و تابت؟ کو آن اشتیاقت؟ واقعا چیز دیگری در این دنیا نیست که به خاطرش به تلاش کردن بیفتی یا تو را به وجد بیاورد؟ یک چیز بزرگ. نه این آرزوهای کوچک و اهداف چند ماهه.

این شکلی ادامه نده دختر...

۳ نظر ۰۴ آذر ۰۳ ، ۱۷:۲۱
یاس گل