مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۴۸ مطلب با موضوع «لمس اوراق کتاب» ثبت شده است

پنجشنبه, ۳ آبان ۱۴۰۳، ۰۴:۲۶ ب.ظ

خزینه‌ی دل

حالا به فصل پایانی سمفونی مردگان رسیده‌ام.

ابتدا برایم کند پیش می‌رفت. هی در فرهنگ لغت دنبال واژگانی می‌گشتم که معنی آن را نمی‌دانستم. بعد کم کم با متن ارتباط گرفتم. در نت به جستجوی آیین‌ها و باورهای عامیانه‌ای گشتم که در کتاب از آن صحبت شده بود و این کار را دوست داشتم. کتاب مرا به جستجو وامی‌داشت.

عباس معروفی را نویسنده‌ای کاردرست و حرفه‌ای یافتم. اجرای زاویه‌دید چرخشیِ و چندصدایی کردن داستان، شخصیت‌پردازی درست، درآوردن لحن شخصیت‌ها درخور و متناسب با روحیات و خلق و خوی‌شان و ... .

موومان سوم را بسیار دوست داشتم. شاید به این دلیل که روحیات راویِ این فصل یعنی سورملینا را خیلی خوب می‌فهمیدم. به گمانم او را می‌شناختم. در همین فصل بود که از او خواندم:

گفتم: وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیشتر تنهاست. چون نمی‌تواند به هیچکس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد...گفتم: و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق می‌کند، تنهایی تو کامل می‌شود.

تصور می‌کنم آدم وقتی به کسی مهر می‌ورزد مثل این است که از خزینه‌ی قلبش دُر و گوهر ببخشد. و حالا فکر کن سنگ‌های قیمتی‌ات را خرج کسی کنی که پیشکشی‌ات را از پیشِ روی خود برندارد یا اصلا نبیند که بخواهد بردارد. البته که سورملینا درباره احساسش اشتباه نکرده بود. آیدین هم دوستش داشت. پس احتمالا سرمایه‌ی قلبی‌اش را جای درستی خرج کرده بود.

 فصل آخر سمفونی مردگان همین امروز و فردا تمام می‌شود و دلم می‌خواهد بعد از آن، کم‌کم سراغ نوشتن مقاله جدیدی بروم.

مادر اصرار دارد که در کنکور دکتری شرکت کنم. همان‌گونه که پریسا پیگیری می‌کند. همان‌طور که استادم تشویقم می‌کند.

۲ نظر ۰۳ آبان ۰۳ ، ۱۶:۲۶
یاس گل
سه شنبه, ۱۷ مهر ۱۴۰۳، ۰۳:۲۱ ب.ظ

میان کتاب‌ها در ترددم

پشت پیشخوان می‌ایستم و دو کتابِ دیروز می‌شوم که بیایی و در بندر آبی چشمانت را به کتابدار می‌دهم. این‌ها کتاب‌های جدیدی است که با خود می‌برم. در عوض کتابِ زنگ‌ها برای که به صدا در می‌آید و غمنامه‌ای برای یاسمن‌ها را که پیش از این برده بودم، پس می‌دهم.

 مقصد بعدی‌ام شهرکتاب است. از بی‌آرتی پیاده می‌شوم و به میدان می‌روم‌. در میدان، وارد شهر کتاب می‌شوم و چهار صندوق بهرام بیضایی را می‌خرم. صندوق‌دار وقتی دارد حسابش می‌کند از همکارش می‌پرسد: از این کتاب نسخه دیگری هم داریم؟ همکارش می‌گوید نه. صندوق‌دار می‌گوید: من هم می‌خواستمش. همکارش به مزاح می‌گوید: صندوقِ طلا نیست‌ها!

به خانه که برمی‌گردم می‌بینم سردبیر پیام داده شاید برای زمستان، مجله را چاپ نکنیم. فعلاً این هفته باید مطالب پاییز را جمع و جور کنیم و به دست ویراستار بسپاریم.

چهار صندوق را برمی‌دارم و می‌خوانم. آثار نمادگرایانه را دوست دارم. از یادداشت کردن معانی برخی کلمات و اصطلاحات لذت می‌برم. و از تصور اینکه شاید او این کتاب را از من... . نه. نباید خیال‌بافی کنم.

چهار صندوق را که به نیمه می‌رسانم، سراغ محمد سعید میرزائی می‌روم. غزل‌غزل شعر می‌خوانم:

چه خوشبختی کوتاهی: کنارت بودن و رفتن

کنار چشم‌های بی‌قرارت بودن و رفتن

فقط یک قطعه عکس یادگاری در کنار تو

برایم از تو تنها یادگارت بودن و رفتن...

دارم در کتاب‌ها زیست می‌کنم. میان آن‌ها در ترددم. از این کتاب به آن یکی، از آن یکی به این یکی. و در این میان چیزهایی هم هست که مرا به زندگیِ واقعی وصل می‌کند. مثل نوشتنِ همین پست یا صدای در زدن. بله انگار در می‌زنند. می‌روم در را باز کنم...

 

Until we Meet Again

۱ نظر ۱۷ مهر ۰۳ ، ۱۵:۲۱
یاس گل
پنجشنبه, ۵ مهر ۱۴۰۳، ۱۰:۵۴ ق.ظ

ما به دنیا رنگ می‌پاشیم

روزی رسید که تصمیم گرفت دیگر کارمند بانک نباشد. همسری داشت و فرزند کوچکی. حسابداری خوانده بود. و بعد از ۳۰ سالگی انگار ناگهان تصمیم گرفته بود زندگی‌اش را در مسیر تازه‌ای بیندازد.

می‌خواست در کنکور کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی شرکت کند. به جز همسرش حامی دیگری نداشت. کتاب‌های کنکور را پیش رویش گذاشت، کنکور داد و پذیرفته شد. پایان‌نامه‌نویسی‌اش همزمان شد با ورود پسرش به کلاس اول ابتدایی. قطعاً سال پرچالشی بود. اما او مصمم بود و از پس این کار هم با موفقیت برآمد.

دو سال پی‌در‌پی در کنکور دکتری شرکت کرد. یک بار قبل از اتمام دوره ارشد و یک بار بعد از آن. بار دوم برای مصاحبه به دانشگاه‌های علامه طباطبایی و پردیس بین‌الملل دانشگاه تهران و دانشگاه امام خمینی قزوین دعوت شد. می‌گفت فقط دارد خودش را محک می‌زند اما همسرش بسیار مشوق بود که او وارد مقطع دکتری شود.

نتایج که آمد در پردیس بین‌الملل دانشگاه تهران پذیرفته شد. توصیه همگان از دوست و آشنا گرفته تا استاد راهنمایش این بود که صبر کند تا سال بعد در دوره روزانه یا شبانه یکی از دانشگاه‌ها پذیرفته شود. به هر حال پرداخت ترمی ۳۰ میلیون تومان چیزی نبود که بتوان آن را نادیده گرفت، آن هم در مقطعی که به هر حال مدت زمان تحصیلش کم نیست.

گمان می‌کردم چنین قبولی‌ای برای ما که از خانواده‌هایی با سطح درآمد متوسط هستیم خبر چندان خوشحال‌کننده‌ای نیست. یعنی خوشحالی‌اش فقط برای یک لحظه است. همان زمان که می‌بینی قبول شده‌ای‌ و تمام. اما همسرِ دوست ما بسیار بسیار خوشحال بود. شاید حتی از دوست ما هم بیشتر. از آن دست مردها بود که اگرچه خودش مشغله کاریِ فراوان داشت، اگرچه به وظایف همسرش در خانه به عنوان مادرِ یک فرزندِ محصل آگاه بود اما همچنان بزرگترین حامی او برای ادامه تحصیل بود. خاطرم هست در دوره پایان‌نامه‌نویسی هم به او گفته بود من مشکلی ندارم که تو این روزها به خاطر وقت کمت فرصت غذا پختن نداشته باشی. همین که غذا به اندازه‌ای باشد که فرزندمان سیر شود و تغذیه خوبی داشته باشد کفایت می‌کند. دیگر نگران گرسنگی من نباش.

دوست ما از قبولی خود یا از اولین روز حضورش در دانشگاه هیچ عکسی به اشتراک نگذاشت. از او پرسیدم توانستی ثبت‌نام کنی؟ گفت با هر دنگ و فنگی که بود بله و سپس برایم عکسی از خود در کنار تندیس معروف فردوسی در محوطه دانشکده ادبیات دانشگاه تهران فرستاد و توصیه کرد من هم حتما امسال در آزمون دکتری شرکت کنم.

ما با یکدیگر فرق می‌کنیم. مسیر زندگی‌مان و انتخاب‌هایمان متفاوت است. اما شادمانی او را درک می‌کردم و شاد بودم از تماشای خوشحالی‌اش. اراده و انگیزه او در 37 سالگی تحسین‌برانگیز بود.

از دیروز خوانش کتاب اتاق شگفتی‌ها را آغاز کردم. هرچند کلاسیک‌پسندم و فانتزی‌دوست و معمولا کمتر سراغ رمان‌های معاصر می‌روم اما روی کتاب چیزی نوشته بود که ترغیبم می‌کرد بخوانمش: اتاق شگفتی‌ها داستان امید است و پیدا کردن شادی در هر لحظه زندگی.

شگفتی، امید، شادی. این‌ها کلماتی است که دوستشان دارم.

همین هفته برای سردبیرم یک کارت پستال خریده بودم که پشت آن به انگلیسی نوشته بود: نمی‌گذاریم رنگ‌ها محو شوند. و من هم در کاغذی کوچک اضافه کرده بودم: بله. نمی‌گذاریم زندگی رنگ ببازد. ما به دنیا رنگ می‌پاشیم.

 

کجا به خنده می‌رسیم _ مانی رهنما

۱ نظر ۰۵ مهر ۰۳ ، ۱۰:۵۴
یاس گل
چهارشنبه, ۴ مهر ۱۴۰۳، ۱۱:۵۳ ق.ظ

ملاقات با فرد دلخواه در صفحات کتاب

از اینکه آن روز به کتابخانه رفتم تا بر حسب تصادف -و نه همچون دفعات پیش از قبل تصمیم‌گیری‌شده- کتابی را به امانت بگیرم، خرسندم. از اینکه در میان قفسه‌ها به دختر پرتقال رسیدم و بر آن شدم تا بخوانمش، خوشحالم. یک انتخاب رضایت‌بخش.

من در این کتاب با شخصیتی ملاقات کردم که بسیار شبیه انسان آرمانی من بود. کسی که به زندگی افسانه‌وار می‌نگریست و دختر رویاهایش را یک الهه، پری یا زنی از جهانی دیگر می‌دانست. کسی که از وجود حیات و بی‌کرانگی جهان آن‌چنان حیرت زده بود که دیگر برایش چندان حیرت‌انگیز نبود اگر ببیند پس از مرگ هم دنیای دیگری وجود دارد.

اگر روزی تصمیم گرفتید این کتاب را به کسی هدیه دهید، خواهش می‌کنم در تحویل آن بی‌سلیقگی نکنید. همه چیز را متناسب با محتوای کتاب تنظیم کنید. مثلاً کارت پستالی انتخاب کنید که روی آن یک نقاشی از درخت پرتقال چاپ شده و آن را ضمیمه کتاب کنید. آن را با کاغذ کادویی نارنجی رنگ که بوی پرتقال بدهد بسته‌بندی کنید. نه اینکه واقعاً به آن عطر پرتقال بزنید، نه. مقصودم این است هنگام انتخاب ساک دستی، کاغذ کادو یا پارچه کادویی توجه کنید که از تصویر نقش‌بسته بر آن عطر پرتقال بلند شود یا چنین احساسی را در مخاطب برانگیزد. حتی شاید ایده بدی نباشد اگر یک پاکت کوچک پرتقال به او هدیه دهید!

می‌توانید کارهای جالب‌تری هم بکنید. مثلاً سونات مهتاب بتهوون یا ترانه فراموش‌نشدنی ناتالی کول که در کتاب از آن‌ها نام برده شده را برایش بفرستید و به او بگویید: با خواندن این کتاب به صفحه‌ای می‌رسی که نام این قطعه در آن آمده است. خواندن دختر پرتقال را با شنیدن این قطعات همراه کن.

یا اگر او به نجوم و اخترشناسی علاقه‌مند است تصویری از تلسکوپ هابل را در صفحه مربوطه لای کتاب قرار دهید.

خلاصه اینکه حواستان باشد این کتاب یک کتاب معمولی نیست.

۳ نظر ۰۴ مهر ۰۳ ، ۱۱:۵۳
یاس گل
پنجشنبه, ۲۲ شهریور ۱۴۰۳، ۰۶:۵۸ ب.ظ

درخت‌نشینی با کوزیمو

روز سه‌شنبه مادرم به فرهنگسرا می‌رفت که پرسید: از کتابخانه کتابی نمی‌خواهی؟ گفتم چرا، بارون درخت‌نشین را می‌خواهم.

آن را گرفت و آورد و امروز عصر تمامش کردم. فصل‌هایی از آن را بسیار دوست داشتم. خصوصاً از جایی به بعد که جووانی خلنگِ راهزن پس از آشنایی با کوزیمو به یک دیوانه کتاب تبدیل می‌شود و دست از دزدی می‌شوید و تمام روزش را پای کتاب‌خوانی می‌گذراند. اما خب صادقانه بگویم با رسیدن به آن فصل‌هایی که در خلال داستان وارد انقلاب‌ها و سیاست‌های زمانه می‌شد، حوصله‌‌ام سر می‌رفت. برای همین هم برای شخصی با روحیات من از آن دست کتاب‌هایی نبود که مثلاً تا مدت‌ها بعد از خواندنش فکرم درگیرِ آن بماند یا با شخصیت‌هایش زندگی کنم. حتی عاشقانه‌های کتاب هم مطابق امیال و معیارهای من نبود.

فعلا نمی‌دانم کتاب بعدی‌ام چه خواهد بود، اما در اینجا برشی از همین کتاب را برایتان می‌آورم که مربوط به واپسین گفتگوی پدرِ کوزیمو با او است:

 

_ می‌دانی که من، به عنوان دوک، می‌توانم بر همه اشراف ناحیه فرماندهی کنم؟

_ من فقط این را می‌دانم که اگر من بیشتر از دیگران چیز بدانم در صورت نیازِ آن‌ها باید آنچه را که بلدم در اختیارشان بگذارم. به نظر من، فرماندهی یعنی همین.

 

_ هجده سالت شده. وقت آن رسیده که با تو مثل یک مرد بالغ رفتار شود. من دیگر چیزی از عمرم نمانده. می‌دانی که تو بارون روندو هستی؟

_ نام و نشانم را از یاد نبرده‌ام، پدر گرامی.

_ کاری می‌کنی که لایق این نام و نشان باشی؟

_ هرچه از دستم بر بیاید می‌کنم تا لایق اسم و مشخصات انسان باشم.

۲ نظر ۲۲ شهریور ۰۳ ، ۱۸:۵۸
یاس گل
سه شنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۳، ۰۷:۰۸ ب.ظ

جایی شبیهِ خانه خودم

آه ای ناتانائیل! از چه بسا چیزها می‌توان گذشت. جان‌ها هرگز به آن‌قدر که باید میان‌تهی نمی‌شوند تا عاقبت آن‌قدر که باید از عشق سرشار شوند. از عشق و انتظار و امید که تنها مایملک حقیقی ماست.

مائده‌های زمینی آندره ژید را می‌خوانم. گاه در بخش‌هایی از کتاب ارتباطم با متن کم می‌شود و در لحظاتی دیگر با رسیدن به چنین جملاتی، دوباره اتصالم برقرار می‌شود و ارتباطم عمق پیدا می‌کند. امروز با خواهرم برای خرید مقوا به شهر کتاب رفته بودیم. چشمم به سبدی پر از نشان‌کتاب‌های زیبا افتاد. نشان‌کتاب‌هایی رویایی از نقاشیِ نقاشانی معروف. آنجا نامه پذیرش هاگوارتز و بلیت قطار ایستگاه کینگزکراس را هم دیدم. اتفاقا بلیتش قیمتی هم نداشت. اما نخریدمش. دلم می‌خواست نسخه دیگری از من- اما نه، بهتر از من- وجود داشت که این کارها را برایم می‌کرد. مثلاً وقتی کتابی به من هدیه می‌داد بی آنکه بگوید، یکی از آن بلیت‌ها را هم لای کتاب می‌گذاشت همراه با نامه‌ای به دست‌خط خودش و در آن نامه جوری با من صحبت می‌کرد که گویی جدی‌جدی به حرکت این قطار به مقصد هاگوارتز باور دارد و می‌خواهد مرا هم راهیِ آن مدرسه کند. چرا که زمانی (مثلا در فلان تاریخ) به قدرت‌های جادویی من پی برده است. به همان ویژگی‌ها که از نگاه دیگران خیلی معمولی یا بی‌اهمیتند اما از نظر او کم از قدرتِ جادو ندارند.

خب می‌دانید که! من اهل اینجا نیستم. از سرزمین دیگری می‌آیم و دوست دارم آدم‌ها با من به زبان مردمان سرزمین خودم صحبت کنند.

مثلا دلم می‌خواهد وقتی اندرزم می‌دهند چنان سخن بگویند که گمان کنم کتاب جدیدی دست گرفته‌ام. پندهایشان را از زبان شاعری، نویسنده‌ای یا شخصیتی خیالی به من منتقل کنند یا لااقل کلامشان را با چنین چیزهایی بیامیزند.

درباره شخصیت‌های داستانی طوری با من گفتگو کنند که انگار به حیاتشان باور دارند.

وقتی برایم هدیه‌ای می‌آورند برای آن هدیه، داستانی افسانه‌ای هم بسازند.

نامه بنویسند. به زندگی‌شان جادو اضافه کنند و همه‌چیز را جور دیگری ببیند. یک جور غیرتکراری و قشنگ. جوری که مردم عادی قادر به تماشای آن نباشند.

من دلم می‌خواهد آدم‌ها با من این‌طور صحبت کنند تا گاهی خیال کنم اینجا هم می‌تواند جایی شبیهِ خانه خودم باشد.

۲ نظر ۱۳ شهریور ۰۳ ، ۱۹:۰۸
یاس گل
چهارشنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۵۴ ب.ظ

ناگهان طوفان

صبح، پدر مرا به کتابخانه رساند. یکی از کتابدارانِ مهربان آنجا بود به اضافه کتابدار دیگری که ندیده بودمش. از کتابدار مهربان پرسیدم آثار جی.کی.رولینگ را فقط در بخش نوجوان نگه می‌دارید یا در بخش بزرگسال هم می‌شود پیدایش کرد؟ گفت: بخش نوجوان. بنا به تجربه‌ی کسب شده از بارهای پیش گفتم: و نمی‌توانم با خود به امانت ببرم. درست است؟ گفت: اگر فرزندی دارید بهتر است خودش را ثبت‌نام کنید.

پاسخ همان پاسخِ دفعات پیش بود. گفتم: پس همین‌جا مطالعه‌اش می‌کنم. امانت نمی‌برم. کتابدار گفت: حالا اگر خواستید این یک‌بار می‌توانید همراهتان ببرید.

خبر نویدبخشی بود. به بخش نوجوان رفتم و کتاب هری پاتر و یادگاران مرگ (جلد دوم) را برداشتم. جز من دو نوجوان در اتاق بودند. فهرست کتاب را نگاه کردم و عنوانِ ماجرای شاهزاده توجهم را جلب کرد. بی‌شک درباره اسنیپ بود. سه صفحه از آن را خواندم و بعد تصمیم گرفتم با خود به امانت ببرم.

راننده بی‌آرتی به سرعت حرکت می‌کرد. وقتی به خانه رسیدم فصلِ مربوط به پروفسور اسنیپ را کامل خواندم. تا اینجا خیال می‌کردم روز بدی نیست. مادر هم می‌خواست پنکیک درست کند. اما ظهر ناگهان طوفان شد... و بعد، چشم‌های مادرم آماده گریستن شد. از چشم‌های خواهرم آبشاری فروریخت. و دست‌های من چقدر برای تسکین آلام دیگران کوچک بود. از همه بیشتر برای تسکین خودم.

در تمام لحظاتی که بغض به جان گلویم افتاده بود بی‌آنکه بدانم چرا، تصویر اسنیپ در برابر چشمم بود و این اشکِ مرا بیشتر می‌کرد. یاد لحظه‌ای افتاده بودم که اسنیپ جسم بی‌جان لی‌لی را در آغوش کشیده بود. چقدر در زندگی‌اش از این فرصت بی‌بهره بود. چه نصیبش شده بود؟ هیچ...

یادم آمد زمانی در شرایط مشابه، تصمیم به نوشتن داستانی گرفته بودم. داستان را آغاز کرده بودم. و چقدر دلم می‌خواست ادامه‌اش دهم اما هرچه لپ‌تاپ و فلش‌هایم را گشتم نبود. نبود تا کمی از اندوهم را درون آن داستان بریزم.

۳ نظر ۳۱ مرداد ۰۳ ، ۲۱:۵۴
یاس گل
سه شنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۳، ۱۱:۳۶ ق.ظ

در شرف رسیدن به یک آرزو

آن روز وقتی به خانه برگشتم خواهرم گفت که شاگرد خصوصی‌اش وقتی جعبه آرزوهای من را در کتابخانه دیده گفته به یاسمن بگو یک از این جعبه‌ها هم برای من درست کند. می‌دانستم شاگردش رنگ صورتی و بنفش را دوست دارد. نشستم و یک جعبه آرزوها برای او ساختم. برایش یک کتاب هم خریده بودم: کتاب امین‌ترین دوست از کلر ژوبرت. و البته یک زیرلیوانی با تصویر دختر بچه‌ای که روی تختش دراز کشیده و کتاب می‌خواند. البته خواهرم گفت همه این‌ها را با هم به او نده. آن‌وقت متوقع می‌شود. بگذار پایان هر جلسه که درسش را خوب خوانده بود هدیه‌ دهیم.

پریروز که جعبه‌اش را دریافت کرد گفت: پس من هم هروقت سفر رفتم برای شما و همه بچه‌های کلاسمان سوغاتی می‌آورم. و بعد پشت‌بند حرفش گفت: البته اگر گران نباشد. گرانی. بسامد این کلمه چقدر در کلاممان و زندگی‌مان بالا رفته است. من هم ماه پرخرجی داشتم. کم آوردم. این شد که کشیدن دندان عقلم دوباره افتاد برای زمانی دیگر. و شاید برای همین است که قبل از هرچیز، در کلام نامزدهای انتخاباتی دنبال راهکارهای اقتصادی‌شان می‌گردم. دنبال کسی که واقعا بتواند یا لااقل اندکی امیدوار باشم که بتواند با آوردن افراد کارامد و درست، این مسئله را بهبود ببخشد. من ترجیح می‌دهم در مناظرات نظاره‌گر و شنونده برنامه‌های نامزدها باشم و میزان تسلطشان بر موضوعات مختلف را بسنجم. نه به هم پریدنشان یا تحریکِ دیگری برای وارد شدن به بحث‌های دیگر را. اما یکی از نکات مثبتی که در مناظره دیشب دیدم این بود که برخی نامزدها عیب نمی‌دانستند حرف‌ها، اشارات و پیشنهادهای سنجیده و خوب نامزدهای دیگر را هم تایید کنند.

 

پریروزها به کتابخانه رفتم و کتاب مهمانسرای دو دنیا را امانت گرفتم. همان نمایشنامه‌ای که فیلم مقیمان ناکجای شهاب حسینی بر اساس آن ساخته شد و من بسیار دوستش داشتم. کتاب را که خواندم دیدم آنچه دیده‌ام شباهت بسیاری به اصل نمایشنامه داشته و همین موضوع باعث می‌شد با خواندن هر صفحه بتوانم سکانس‌های مختلف این فیلم را به یاد بیاورم.

 

و اما بالاخره با خواهرم به یکی از مراکز نگهداری از کودکان بی‌سرپرست و بدسرپرست رفتیم. از خیلی‌وقت پیش آرزو داشتم روزی برسد که بتوانم برای این کودکان کاری کنم و در کنار آنها باشم. اما همیشه منتظر روزی بودم که اول سطح درآمدم مکفی و پاسخگوی مخارج خودم و خانواده‌ام باشد بعد بتوانم بدون دغدغه مالی و اقتصادی برای این بچه‌ها داوطلبانه وقت بگذارم. سطح درآمد من چندان ارتقاء نیافت. حتی از پس مخارج خودم هم به سختی برآمدم. اوضاع همان است که بود یا شاید فقط کمی بهتر از قبل. این شد که با خودم گفتم نمی‌توانم تا ابد منتظر آن روز بمانم. با خواهرم رفتیم و فرم‌هایی را پر کردیم تا اگر به ما نیازی بود صدایمان کنند. سه جلد از مجله تمشک را هم که از قبل به نیت همین بچه‌ها کنار گذاشته بودم برایشان بردم. گفتم که می‌توانم با آنها فارسی کار کنم یا کارگاه ادبی بگذارم یا حتی به آن‌ها بیاموزم چطور با مقوا جعبه‌های کادویی زیبا یا کارت تبریک بسازند. مسئول آنجا از این پیشنهادها استقبال کرد و گفت همین هفته تماس می‌گیرند تا روز و ساعت کلاسمان مشخص شود.

دوست دارم پس از اولین جلسه کارگاهمان بیایم و برایتان بگویم که چه کردیم و چگونه گذشت. بیایم و بگویم برآورده شدن این آرزو چه طعمی دارد.

۵ نظر ۲۹ خرداد ۰۳ ، ۱۱:۳۶
یاس گل
پنجشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۰:۰۶ ق.ظ

کاش می‌شد دست در توشه‌هایشان کنم

-: «ایستگاه تربیت مدرس»

از قطار پیاده می­‌شوم. کوله­ را از دوشم برمی­‌دارم و روی نیمکت می‌نشینم. قرارمان همین‌جا و از همین ایستگاه است.

صبح جمعه است و متروها خلوتند. آن­‌سو، مسافری به یک موسیقی قدیمی گوش می‌دهد، با صدای بلند.

قطار اول می‌رسد و بی­‌من می­‌رود. با رفتن قطار و مسافران، ایستگاه در سکوت فرو می­‌رود. می­‌دانم که تا آمدنِ فاطمه و فریده نباید بروم، باید همین­‌جا منتظر بمانم اما باز هم حس یک جامانده را دارم. حس کسی که آمادۀ رفتن است اما در برابر چشم خود می­‌بیند که دیگران زودتر از او به مقصد می­‌رسند.

بیست و پنج دقیقۀ بعد فریده و فاطمه هم از راه می‌­رسند. از دور برایشان دست تکان می­‌دهم. به یکدیگر که می‌­رسیم فاطمه ساکِ توی دستشان را نشان می­‌دهد و می­‌گوید مشغول پخت وعده­ای برای ناهار امروزمان بوده‌­اند که آمدنشان طول کشیده. آن­ها با یک غذای افغانستانی به دیدنم آمده‌­اند. با هم سوار قطار می­‌شویم.

به مصلی که می­‌رسیم تصمیم می­‌گیریم تا چهره‌­هایمان شاداب و سرزنده­ است عکس­‌هایمان را بیندازیم و بعد وارد شبستان عمومی شویم. گوشی فاطمه را به پله­‌ها تکیه می­‌دهیم، دوربین را روی ثانیه­‌شمار می­‌گذاریم، خودمان دو متر عقب­‌تر می­رویم و رو به دوربین لبخند می­‌زنیم. ما لبخندهای بیست و یکم اردیبهشت­‌ماهمان را توی عکس­‌ها ذخیره می­‌کنیم برای روز و روزگاری دیگر، برای سال­‌هایی که دوشادوش هم نیستیم. کاش می‌­شد دست در توشه­‌هایشان کنم و کلمه هجرت را دور بیندازم.

فهرست کتاب­‌ها و ناشران را از کیفم درمی‌­آورم و حرکت خود را آغاز می­‌کنیم. همان­جا متوجه می­‌شوم بچه­‌ها خریدی ندارند و بیشتر به خاطر من آمده‌اند. پس اول می­رویم سراغ ناشرانی که از آن­ها قصد خرید کتاب­‌های درسی‌ام را دارم.

قیمت­ این دست کتاب­‌ها هرسال و با هر نوبت چاپ بالا و بالاتر می‌رود و دست ما از چیدنشان کوتاه‌تر می‌شود. دست‌های ما در طلب چیدنشان دراز می‌شود. هی روی پنجۀ پاهایمان می‌ایستیم تا بلکه نوک انگشتانمان به جلد آن‌ها برسد و فقط لمسشان کنیم. اما کم­‌کم مجبور می­‌شویم به جای مالکیت پیدا کردن بر آن­ها و تصاحبشان، به امانت گرفتنشان-از کتابخانه­‌ها-رضایت دهیم.

از خرید کتاب­‌های درسی منصرف می­‌شوم، چون می­‌دانم -و قبل از آمدن به نمایشگاه بررسی کرده‌­ام- که از کدام کتابفروشی­‌ها­ می­توان چاپ قدیم آن­ها را با قیمتی کمتر خریداری کرد. پس می­‌روم سراغ کتاب­‌های غیردرسی هرچند که برای دانشجویان ادبیات فارسی، شعر و داستان نیز به منزله درس است. به غرفه مهرا سر می‌­زنم تا بن تخفیف سی درصدی­‌ام را بگیرم. فریده و فاطمه هم به دعوتِ غرفه­‌دار بن­‌هایشان را می­‌گیرند.

راهرو 23، غرفه 558، نشر موسسه شاعران پارسی زبان. سال گذشته سه کتاب از همین نشر خریده بودم، مجموعه شعرهایی از شاعران معاصر هندوستان. این بار نگارخانه گنگا و نوای شرق را برمی­‌دارم و وقتی با تخفیف چهل هزار تومانی غرفه‌­داران مواجه می­‌شوم یک کتاب دیگر هم برمی­دارم: شیراز هند. از آنجا به شهرستان ادب می­رویم. از بن تخفیفم استفاده می­کنم و چهار کتاب شعر برمی‌­دارم. حس می­‌کنیم دیگر وقتش رسیده که گوشه‌­ای، سفره­‌ای بیندازیم و غذایمان را بخوریم.

این اولین‌بار است که می­‌خواهم یک غذای افغانستانی امتحان کنم: بولانی به همراه چتنی. جلوی صندوق‌­های اخذ رأی روی زمین می­نشینیم و مشغول خوردن می­‌شویم. بچه‌­ها توضیح می‌­دهند که لای برخی نان­‌ها سیب‌­زمینی است و برخی دیگر را با تره یا به قول خودشان با گندنا پر کرده‌­اند. از هردو طعمش خوشم می‌­آید و برخلاف آن­ها اغلب بدون چتنی می­‌خورمش.

بعد از صرف غذا دوباره به شبستان برمی­‌گردیم. یکی از دخترها بن تخفیفش را به من می‌بخشد و من از غرفه کانون کتابی پژوهشی برمی‌دارم. کیفم سنگین شده است و کتاب دیگری نمی‌­خواهم. نه اینکه نخواهم، فقط سعی می‌­کنم با گام‌­هایی تندتر از کنار غرفه­‌ها عبور کنم.

از شبستان بیرون می‌­زنیم و به بچه­‌ها می‌­گویم روزی دلم برای چنین روزی تنگ می­‌شود، وقتی دیگر اینجا نیستید. می­‌گویند می­‌رویم اما بالاخره برای سفر که برمی­‌گردیم. و با خنده ادامه می­‌دهند: با یورور برمی‌­گردیم.

پاهایم خسته است. ایستگاه شلوغ است. جای نشستن نیست. وارد قطار می­‌شویم و لاجرم همان­‌جا دم در می‌­ایستیم. ایستگاه هفت­‌تیر پیاده می­‌شوم تا خط را عوض کنم. فریده و فاطمه می­‌روند سوی دروازه دولت.

از توی قطار در میان جمعیت، برایم دست تکان می­‌دهند. قطار می­‌رود. نگاهم دنبالشان کشیده می­‌شود و از ادامه همراهی با آنان باز می­ماند. کاش می‌­توانستم دست در توشه‌­هایشان کنم و کلمه هجرت را دور بیندازم...

۴ نظر ۲۷ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۰:۰۶
یاس گل
شنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۴:۱۳ ب.ظ

کاغذهای حرام‌شده

این روزها شعر که می‌خوانم زمان در من به عقب برمی‌گردد و دوباره به نوزده سالگی می‌رسم.

این معجزه‌ی فراق است. فراق است که دوباره در انسان اشتیاق می‌آفریند، شور می‌دمد و بی‌قرارش می‌کند. انسان در فراق عاشق‌تر است.

در وصال نوعی سکون و آرامش نهفته است. عاشقِ دورافتاده از معشوق چون دریایی خروشان است و دلداده‌ی به محبوب‌رسیده دریای آرام.

این‌ها را حالا می‌فهمم که دیگر دانشجوی ادبیات نیستم. من هم زمانی -پیش از قبولی ارشد ادبیات- همان دریای خروشان بودم. دو سالی لذت وصال را چشیدم و آرام گرفتم و حالا، حالا که چند ماه از روز دفاعم گذشته است دوباره به هجران مبتلا گشته‌ام. هجرانی که این بار به عمد و به قصد خوش دارم ادامه‌دار باشد، چرا که به سرخوشیِ این‌روزهایم دل‌بسته‌ام و این ناآرامی را دوست می‌دارم.

دیروز پای یکی از غرفه‌ها شنیدم پسری به دوستش می‌گفت: «شاعران فقط کاغذ حرام می‌کنند.»

من با کوله‌باری از کاغذهای حرام‌شده به خانه برگشتم.

 

۵ نظر ۲۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۶:۱۳
یاس گل