به گمانم دهساله بودم. مادربزرگم از همان ابتدا زنی مبادی آداب بود. بسیار مقید و پایبندِ به اصول. طبیعی بود که تمایل داشته باشد نوههایش هم همینگونه بار بیایند. اما من علیرغم ظاهر آرامم، سرکشی میکردم و اغلب دردسرساز بودم. بنابراین از نظر زنی مانند مادربزرگ، جای کار داشتم.
یک روز مادربزرگ روبهرویم نشست و یک پاکت نامه به همراه دوجلد کتاب در برابرم گذاشت. نامه ازطرف سازمانی بود که هرگز نامش را نشنیده بودم: سازمان آداب معاشرت!
مادربزرگ توضیح داد که این سازمان به صورت مخفیانه فعالیت میکند و ما هیچوقت نمیتوانیم متوجهِ حضور مأمورانش شویم. او، بدون اینکه نظرم را بپرسد، مرا در آن سازمان ثبتنام کرده بود. این ثبتنام به این معنا بود که از آن تاریخ به بعد، مأمورانِ سازمان چه در منزل و چه بیرون از خانه مرا زیر نظر داشتند تا ببینند آیا همانند یک دختر بااصالت رفتار میکنم یا نه.
کتابهایی که برایم ارسال شده بود: رمان شرورترین دختر مدرسه + آداب معاشرت برای همه.
ماموران دستودلباز سازمان، درون پاکت مقداری پول هم گذاشته بودند. انگار قرار بود بابت رفتار درستم حقوق یا تشویقی دریافت کنم.
در اینکه اصلا چنین سازمانی وجود داشته باشد تردید داشتم. میتوانستم حدس بزنم که همهچیز زیر سر مادربزرگ است. اما مجبور بودم وانمود کنم که حرفهایش را باور کردهام.
کتاب آداب معاشرت برای همه، چندان پسندم نبود. رمان شرورترین دختر مدرسه هم، در ابتدا برایم جالب به نظر نمیرسید چون احساس میکردم از نظر خانوادهام شبیه دختر توی داستان هستم. اما از اواسط کتاب به بعد، برای نخستینبار طعم شیرین کتابخوانی را چشیدم و از این کار لذت بردم.
ماه بعد از راه رسید. نامه دیگری از سازمان به دست مادربزرگ رسیده بود به همراه کتابی دیگر. برایم مهم نبود که در نامه چه نوشته شده است. من به آن سازمان و ماموران مخفیاش علاقهای نداشتم اما کنجکاو بودم که بدانم اینبار چه کتابی برایم فرستادهاند: پیپی جوراببلند.
خواندن این کتاب هم مرا به جهانی تازه روانه کرده بود. جهانی که بسیار دوستش داشتم.
روزها از پی هم گذشتند و بالاخره روزی رسید که به مادربزرگم گفتم میدانم همهچیز ساختگی است و چنین سازمانی وجود ندارد. از آن روز به بعد دیگر از طرف سازمان نامهای برایم نیامد. آنروزها متوجه نبودم کاری که مادربزرکم کرده است چقدر خلاقانه و ارزشمند است. من باید آن نامهها را نگه میداشتم.
به هر ترتیب اگرچه دیگر سازمانی وجود نداشت تا برایم کتابهای خواندنی ارسال کند اما اتفاق دیگری رقم خورده بود و آن، این بود که من به کتابخوانی علاقهمند شده بودم. پس به مرور، خودم به کتابفروشیها و کتابخانهها میرفتم و به دنبال کتاب میگشتم.
آغاز کتابخوانی من اینگونه بود.
دوست دارم بدانم شما از کی و از کجا شروع کردید.
البته نمیخواهم اینجا برایم چیزی بنویسید. دوست دارم به صورت پستی جداگانه آن را در صفحههایتان به اشتراک بگذارید.