-: «ایستگاه تربیت مدرس»
از قطار پیاده میشوم. کوله را از دوشم برمیدارم و روی نیمکت مینشینم. قرارمان همینجا و از همین ایستگاه است.
صبح جمعه است و متروها خلوتند. آنسو، مسافری به یک موسیقی قدیمی گوش میدهد، با صدای بلند.
قطار اول میرسد و بیمن میرود. با رفتن قطار و مسافران، ایستگاه در سکوت فرو میرود. میدانم که تا آمدنِ فاطمه و فریده نباید بروم، باید همینجا منتظر بمانم اما باز هم حس یک جامانده را دارم. حس کسی که آمادۀ رفتن است اما در برابر چشم خود میبیند که دیگران زودتر از او به مقصد میرسند.
بیست و پنج دقیقۀ بعد فریده و فاطمه هم از راه میرسند. از دور برایشان دست تکان میدهم. به یکدیگر که میرسیم فاطمه ساکِ توی دستشان را نشان میدهد و میگوید مشغول پخت وعدهای برای ناهار امروزمان بودهاند که آمدنشان طول کشیده. آنها با یک غذای افغانستانی به دیدنم آمدهاند. با هم سوار قطار میشویم.
به مصلی که میرسیم تصمیم میگیریم تا چهرههایمان شاداب و سرزنده است عکسهایمان را بیندازیم و بعد وارد شبستان عمومی شویم. گوشی فاطمه را به پلهها تکیه میدهیم، دوربین را روی ثانیهشمار میگذاریم، خودمان دو متر عقبتر میرویم و رو به دوربین لبخند میزنیم. ما لبخندهای بیست و یکم اردیبهشتماهمان را توی عکسها ذخیره میکنیم برای روز و روزگاری دیگر، برای سالهایی که دوشادوش هم نیستیم. کاش میشد دست در توشههایشان کنم و کلمه هجرت را دور بیندازم.
فهرست کتابها و ناشران را از کیفم درمیآورم و حرکت خود را آغاز میکنیم. همانجا متوجه میشوم بچهها خریدی ندارند و بیشتر به خاطر من آمدهاند. پس اول میرویم سراغ ناشرانی که از آنها قصد خرید کتابهای درسیام را دارم.
قیمت این دست کتابها هرسال و با هر نوبت چاپ بالا و بالاتر میرود و دست ما از چیدنشان کوتاهتر میشود. دستهای ما در طلب چیدنشان دراز میشود. هی روی پنجۀ پاهایمان میایستیم تا بلکه نوک انگشتانمان به جلد آنها برسد و فقط لمسشان کنیم. اما کمکم مجبور میشویم به جای مالکیت پیدا کردن بر آنها و تصاحبشان، به امانت گرفتنشان-از کتابخانهها-رضایت دهیم.
از خرید کتابهای درسی منصرف میشوم، چون میدانم -و قبل از آمدن به نمایشگاه بررسی کردهام- که از کدام کتابفروشیها میتوان چاپ قدیم آنها را با قیمتی کمتر خریداری کرد. پس میروم سراغ کتابهای غیردرسی هرچند که برای دانشجویان ادبیات فارسی، شعر و داستان نیز به منزله درس است. به غرفه مهرا سر میزنم تا بن تخفیف سی درصدیام را بگیرم. فریده و فاطمه هم به دعوتِ غرفهدار بنهایشان را میگیرند.
راهرو 23، غرفه 558، نشر موسسه شاعران پارسی زبان. سال گذشته سه کتاب از همین نشر خریده بودم، مجموعه شعرهایی از شاعران معاصر هندوستان. این بار نگارخانه گنگا و نوای شرق را برمیدارم و وقتی با تخفیف چهل هزار تومانی غرفهداران مواجه میشوم یک کتاب دیگر هم برمیدارم: شیراز هند. از آنجا به شهرستان ادب میرویم. از بن تخفیفم استفاده میکنم و چهار کتاب شعر برمیدارم. حس میکنیم دیگر وقتش رسیده که گوشهای، سفرهای بیندازیم و غذایمان را بخوریم.
این اولینبار است که میخواهم یک غذای افغانستانی امتحان کنم: بولانی به همراه چتنی. جلوی صندوقهای اخذ رأی روی زمین مینشینیم و مشغول خوردن میشویم. بچهها توضیح میدهند که لای برخی نانها سیبزمینی است و برخی دیگر را با تره یا به قول خودشان با گندنا پر کردهاند. از هردو طعمش خوشم میآید و برخلاف آنها اغلب بدون چتنی میخورمش.
بعد از صرف غذا دوباره به شبستان برمیگردیم. یکی از دخترها بن تخفیفش را به من میبخشد و من از غرفه کانون کتابی پژوهشی برمیدارم. کیفم سنگین شده است و کتاب دیگری نمیخواهم. نه اینکه نخواهم، فقط سعی میکنم با گامهایی تندتر از کنار غرفهها عبور کنم.
از شبستان بیرون میزنیم و به بچهها میگویم روزی دلم برای چنین روزی تنگ میشود، وقتی دیگر اینجا نیستید. میگویند میرویم اما بالاخره برای سفر که برمیگردیم. و با خنده ادامه میدهند: با یورور برمیگردیم.
پاهایم خسته است. ایستگاه شلوغ است. جای نشستن نیست. وارد قطار میشویم و لاجرم همانجا دم در میایستیم. ایستگاه هفتتیر پیاده میشوم تا خط را عوض کنم. فریده و فاطمه میروند سوی دروازه دولت.
از توی قطار در میان جمعیت، برایم دست تکان میدهند. قطار میرود. نگاهم دنبالشان کشیده میشود و از ادامه همراهی با آنان باز میماند. کاش میتوانستم دست در توشههایشان کنم و کلمه هجرت را دور بیندازم...