مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۵۲ مطلب با موضوع «لمس اوراق کتاب» ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، ۰۳:۵۸ ب.ظ

وارستگی

به قصد خرید دو کتاب که در کتابفروشی‌های اطراف پیدا نمی‌شد، سوار مترو شدم و به ایستگاه مرزداران رفتم. از کنار کافه‌های کوچک رد شدم و به کتابفروشی رسیدم.

کتابفروش را می‌شناختم. پیش‌تر او را در یک گروه کتابخوانی دیده بودم. البته چندسالی از آن گردهمایی‌ها می‌گذشت و او مرا به خاطر نداشت. پس خودم را معرفی کردم و به جا آورد.

جای کتاب‌ها را حفظ بود. با یک حرکت کوچک دستش را داخل قفسه می‌برد و کتاب‌ها را بیرون می‌کشید. بعد هم گفت بگذار کتاب‌هایت را درون ساک‌های پارچه‌ای‌مان بگذارم که مخصوص مشتری‌های خاص ما است.

با مسرت از آنجا بازگشتم. یکی از کتاب‌ها را با کاغذ کاهی و بند کنفی و بریده‌ای از یک شعر بسته‌بندی کردم تا به دوستی هدیه کنم.

اما دومی... دومی را همین دیشب باز کردم و گوشه‌ای از آن را خواندم. دانستم که فیلمی درباره شخصیت کتاب ساخته‌اند. فیلمی قدیمی. امروز نشستم و تماشایش کردم. زندگی یک قدیس ایتالیایی بود. یک‌بار دیگر از خدا خواستم تا مرا هم از بند تعلقاتی که آزارم می‌دهد خلاص کند. از او خواستم مثل آن قدیس، مثل بزرگانمان، آزاد و رها باشم. جز او طالب مهر کسی نباشم و در عوض بر همه مخلوقاتش مهربان باشم.

دختری که در فیلم به گروه قدیس پیوسته بود، گفته بود: دیگر نمی‌خواهم درک شوم، بلکه می‌خواهم درک کنم. دیگر نمی‌خواهم کسی عاشقم شود، بلکه می‌خواهم عاشق شوم.

من نیز. من نیز در دعاهایم همین را از خدا خواهم خواست...

۲ نظر ۲۸ شهریور ۰۴ ، ۱۵:۵۸
یاس گل
يكشنبه, ۲۴ شهریور ۱۴۰۴، ۰۲:۳۶ ب.ظ

چگونه کتابخوان شدم

به گمانم ده‌ساله بودم. مادربزرگم از همان ابتدا زنی مبادی آداب بود. بسیار مقید و پایبندِ به اصول‌. طبیعی بود که تمایل داشته باشد نوه‌هایش هم همین‌گونه بار بیایند. اما من علی‌رغم ظاهر آرامم، سرکشی‌ می‌کردم و اغلب دردسرساز بودم. بنابراین از نظر زنی مانند مادربزرگ، جای کار داشتم.

یک روز مادربزرگ روبه‌رویم نشست و یک پاکت نامه به همراه دوجلد کتاب در برابرم گذاشت. نامه ازطرف سازمانی بود که هرگز نامش را نشنیده بودم: سازمان آداب معاشرت!

مادربزرگ توضیح داد که این سازمان به صورت مخفیانه فعالیت می‌کند و ما هیچ‌وقت نمی‌توانیم متوجهِ حضور مأمورانش شویم. او، بدون اینکه نظرم را بپرسد، مرا در آن سازمان ثبت‌نام کرده بود. این ثبت‌نام به این معنا بود که از آن تاریخ به بعد، مأمورانِ سازمان چه در منزل و چه بیرون از خانه مرا زیر نظر داشتند تا ببینند آیا همانند یک دختر بااصالت رفتار می‌کنم یا نه.

کتاب‌هایی که برایم ارسال شده بود: رمان شرورترین دختر مدرسه + آداب معاشرت برای همه.

ماموران دست‌ودل‌باز سازمان، درون پاکت مقداری پول هم گذاشته بودند. انگار قرار بود بابت رفتار درستم حقوق یا تشویقی دریافت کنم.

در اینکه اصلا چنین سازمانی وجود داشته باشد تردید داشتم. می‌توانستم حدس بزنم که همه‌چیز زیر سر مادربزرگ است. اما مجبور بودم وانمود کنم که حرف‌هایش را باور کرده‌ام.

کتاب آداب معاشرت برای همه، چندان پسندم نبود. رمان شرورترین دختر مدرسه هم، در ابتدا برایم جالب به نظر نمی‌رسید چون احساس می‌کردم از نظر خانواده‌ام شبیه دختر توی داستان هستم. اما از اواسط کتاب به بعد، برای نخستین‌بار طعم شیرین کتاب‌خوانی را چشیدم و از این کار لذت بردم.

ماه بعد از راه رسید. نامه دیگری از سازمان به دست مادربزرگ رسیده بود به همراه کتابی دیگر. برایم مهم نبود که در نامه چه نوشته شده است. من به آن سازمان و ماموران مخفی‌اش علاقه‌ای نداشتم اما کنجکاو بودم که بدانم این‌بار چه کتابی برایم فرستاده‌اند: پی‌پی جوراب‌بلند.

خواندن این کتاب هم مرا به جهانی تازه روانه کرده بود. جهانی که بسیار دوستش داشتم.

روزها از پی هم گذشتند و بالاخره روزی رسید که به مادربزرگم گفتم می‌دانم همه‌چیز ساختگی است و چنین سازمانی وجود ندارد. از آن روز به بعد دیگر از طرف سازمان نامه‌ای برایم نیامد. آن‌روزها متوجه نبودم کاری که مادربزرکم کرده است چقدر خلاقانه و ارزشمند است. من باید آن نامه‌ها را نگه می‌داشتم.

به هر ترتیب اگرچه دیگر سازمانی وجود نداشت تا برایم کتاب‌های خواندنی ارسال کند اما اتفاق دیگری رقم خورده بود و آن، این بود که من به کتابخوانی علاقه‌مند شده بودم. پس به مرور، خودم به کتابفروشی‌ها و کتابخانه‌ها می‌رفتم و به دنبال کتاب می‌گشتم.

آغاز کتابخوانی من این‌گونه بود.

دوست دارم بدانم شما از کی و از کجا شروع کردید.

البته نمی‌خواهم اینجا برایم چیزی بنویسید. دوست دارم به صورت پستی جداگانه آن را در صفحه‌هایتان به اشتراک بگذارید.

 

۵ نظر ۲۴ شهریور ۰۴ ، ۱۴:۳۶
یاس گل
پنجشنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۴، ۱۰:۳۸ ب.ظ

روشن‌دل

می‌پرسد: «تو خیلی کتاب می‌خوانی، مگر نه؟»

می‌خندم و می‌گویم: «این دنیا که چیزی ندارد. پس به آن دنیا می‌چسبم.» منظورم دنیای کتاب‌هاست.

می‌گوید: «فکر کنم ادبی و فلسفی و این‌طور چیزها می‌خوانی. سنگین نیست؟»

می‌گویم: «آثار تأمل‌برانگیز را دوست دارم.»

 آن‌ها می‌روند قدم بزنند. روی یک نیمکت در گوشه دنجی می‌نشینم. نمایشنامه اکبر رادی را از کیفم در می‌آورم و شروع می‌کنم به خواندن. پریسا زنگ می‌زند تا ببیند اگر منزل هستم سری به من بزند. به او می‌گویم خانه نیستم.

سی صفحه‌ای از کتاب می‌خوانم و بعد، از پارک می‌اندازیم می‌رویم رستوران. آن‌ها غذا سفارش می‌دهند و من می‌روم تا کتاب جدیدی بخرم. انقدر دیر می‌کنم که وقتی می‌رسم غذا سرد است. پیتزا را سرد‌سرد در دهان می‌گذارم.

به اطرافم که نگاه می‌کنم همه‌جا شلوغ است. رستوران، خیابان، پارک. حس می‌کنم این شلوغی را دوست دارم، به شرط آنکه همیشه گوشه دنجی در میان همین جمع برای خودم داشته باشم که بنشینم و آدم‌ها را از دور نگاه کنم یا به مکالمه آن‌ها با یکدیگر گوش کنم.

در نمایشنامۀ پایین، گذر سقاخانه، طاهر به پری گفته بود: می‌گن دلی که روشن باشه. شمعش خاموش نمی‌شه.

اینجا سقاخانه‌ای نیست. من هم شمعی در دست ندارم. اما دلم...به گمانم دلم هنوز روشن است.

۳ نظر ۰۹ خرداد ۰۴ ، ۲۲:۳۸
یاس گل
يكشنبه, ۹ دی ۱۴۰۳، ۰۹:۳۸ ب.ظ

ادبیات کودک و نوجوان، ادبیاتی برای همه

هوای تهران بالاخره پاک شد و من راهی کتابخانه شدم تا دکتر جکیل و آقای هاید را امانت بگیرم. اما به جای آن، مومو را به خانه آوردم‌.

با رسیدن به صفحه ۱۸۷ کتاب به این فکر می‌کنم که اگر سر و کارم به ادبیات کودک و نوجوان نیفتاده بود واقعا چقدر احتمال داشت تا از چنین سعادتی برخوردار باشم که کتاب‌های ارزشمندی نظیر همین کتاب را بخوانم؟ از کجا معلوم من هم گرفتار همان تفکری می‌شدم که می‌گوید ادبیات کودک برای کودک است و ادبیات نوجوان برای نوجوان. آن‌وقت چه کتاب‌هایی از کفم می‌رفت بی‌آنکه متوجهش شده باشم.

دلم می‌خواست نسخه دیگری از خودم کنارم نشسته بود و همزمان با من همین کتاب را می‌خواند تا با پشت سر گذاشتن هر فصل به هم خیره می‌شدیم و می‌گفتیم ما چقدر از خواندن این کتاب مسروریم. یا چقدر دلمان می‌خواست استاد زمان ما را هم شبیه مومو در آغوش می‌گرفت تا برای لحظه‌ای به ارزش و شکوه زمان پی ببریم.

۵ نظر ۰۹ دی ۰۳ ، ۲۱:۳۸
یاس گل
پنجشنبه, ۳ آبان ۱۴۰۳، ۰۴:۲۶ ب.ظ

خزینه‌ی دل

حالا به فصل پایانی سمفونی مردگان رسیده‌ام.

ابتدا برایم کند پیش می‌رفت. هی در فرهنگ لغت دنبال واژگانی می‌گشتم که معنی آن را نمی‌دانستم. بعد کم کم با متن ارتباط گرفتم. در نت به جستجوی آیین‌ها و باورهای عامیانه‌ای گشتم که در کتاب از آن صحبت شده بود و این کار را دوست داشتم. کتاب مرا به جستجو وامی‌داشت.

عباس معروفی را نویسنده‌ای کاردرست و حرفه‌ای یافتم. اجرای زاویه‌دید چرخشیِ و چندصدایی کردن داستان، شخصیت‌پردازی درست، درآوردن لحن شخصیت‌ها درخور و متناسب با روحیات و خلق و خوی‌شان و ... .

موومان سوم را بسیار دوست داشتم. شاید به این دلیل که روحیات راویِ این فصل یعنی سورملینا را خیلی خوب می‌فهمیدم. به گمانم او را می‌شناختم. در همین فصل بود که از او خواندم:

گفتم: وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیشتر تنهاست. چون نمی‌تواند به هیچکس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد...گفتم: و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق می‌کند، تنهایی تو کامل می‌شود.

تصور می‌کنم آدم وقتی به کسی مهر می‌ورزد مثل این است که از خزینه‌ی قلبش دُر و گوهر ببخشد. و حالا فکر کن سنگ‌های قیمتی‌ات را خرج کسی کنی که پیشکشی‌ات را از پیشِ روی خود برندارد یا اصلا نبیند که بخواهد بردارد. البته که سورملینا درباره احساسش اشتباه نکرده بود. آیدین هم دوستش داشت. پس احتمالا سرمایه‌ی قلبی‌اش را جای درستی خرج کرده بود.

 فصل آخر سمفونی مردگان همین امروز و فردا تمام می‌شود و دلم می‌خواهد بعد از آن، کم‌کم سراغ نوشتن مقاله جدیدی بروم.

مادر اصرار دارد که در کنکور دکتری شرکت کنم. همان‌گونه که پریسا پیگیری می‌کند. همان‌طور که استادم تشویقم می‌کند.

۲ نظر ۰۳ آبان ۰۳ ، ۱۶:۲۶
یاس گل
سه شنبه, ۱۷ مهر ۱۴۰۳، ۰۳:۲۱ ب.ظ

میان کتاب‌ها در ترددم

پشت پیشخوان می‌ایستم و دو کتابِ دیروز می‌شوم که بیایی و در بندر آبی چشمانت را به کتابدار می‌دهم. این‌ها کتاب‌های جدیدی است که با خود می‌برم. در عوض کتابِ زنگ‌ها برای که به صدا در می‌آید و غمنامه‌ای برای یاسمن‌ها را که پیش از این برده بودم، پس می‌دهم.

 مقصد بعدی‌ام شهرکتاب است. از بی‌آرتی پیاده می‌شوم و به میدان می‌روم‌. در میدان، وارد شهر کتاب می‌شوم و چهار صندوق بهرام بیضایی را می‌خرم. صندوق‌دار وقتی دارد حسابش می‌کند از همکارش می‌پرسد: از این کتاب نسخه دیگری هم داریم؟ همکارش می‌گوید نه. صندوق‌دار می‌گوید: من هم می‌خواستمش. همکارش به مزاح می‌گوید: صندوقِ طلا نیست‌ها!

به خانه که برمی‌گردم می‌بینم سردبیر پیام داده شاید برای زمستان، مجله را چاپ نکنیم. فعلاً این هفته باید مطالب پاییز را جمع و جور کنیم و به دست ویراستار بسپاریم.

چهار صندوق را برمی‌دارم و می‌خوانم. آثار نمادگرایانه را دوست دارم. از یادداشت کردن معانی برخی کلمات و اصطلاحات لذت می‌برم. و از تصور اینکه شاید او این کتاب را از من... . نه. نباید خیال‌بافی کنم.

چهار صندوق را که به نیمه می‌رسانم، سراغ محمد سعید میرزائی می‌روم. غزل‌غزل شعر می‌خوانم:

چه خوشبختی کوتاهی: کنارت بودن و رفتن

کنار چشم‌های بی‌قرارت بودن و رفتن

فقط یک قطعه عکس یادگاری در کنار تو

برایم از تو تنها یادگارت بودن و رفتن...

دارم در کتاب‌ها زیست می‌کنم. میان آن‌ها در ترددم. از این کتاب به آن یکی، از آن یکی به این یکی. و در این میان چیزهایی هم هست که مرا به زندگیِ واقعی وصل می‌کند. مثل نوشتنِ همین پست یا صدای در زدن. بله انگار در می‌زنند. می‌روم در را باز کنم...

 

Until we Meet Again

۱ نظر ۱۷ مهر ۰۳ ، ۱۵:۲۱
یاس گل
پنجشنبه, ۵ مهر ۱۴۰۳، ۱۰:۵۴ ق.ظ

ما به دنیا رنگ می‌پاشیم

روزی رسید که تصمیم گرفت دیگر کارمند بانک نباشد. همسری داشت و فرزند کوچکی. حسابداری خوانده بود. و بعد از ۳۰ سالگی انگار ناگهان تصمیم گرفته بود زندگی‌اش را در مسیر تازه‌ای بیندازد.

می‌خواست در کنکور کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی شرکت کند. به جز همسرش حامی دیگری نداشت. کتاب‌های کنکور را پیش رویش گذاشت، کنکور داد و پذیرفته شد. پایان‌نامه‌نویسی‌اش همزمان شد با ورود پسرش به کلاس اول ابتدایی. قطعاً سال پرچالشی بود. اما او مصمم بود و از پس این کار هم با موفقیت برآمد.

دو سال پی‌در‌پی در کنکور دکتری شرکت کرد. یک بار قبل از اتمام دوره ارشد و یک بار بعد از آن. بار دوم برای مصاحبه به دانشگاه‌های علامه طباطبایی و پردیس بین‌الملل دانشگاه تهران و دانشگاه امام خمینی قزوین دعوت شد. می‌گفت فقط دارد خودش را محک می‌زند اما همسرش بسیار مشوق بود که او وارد مقطع دکتری شود.

نتایج که آمد در پردیس بین‌الملل دانشگاه تهران پذیرفته شد. توصیه همگان از دوست و آشنا گرفته تا استاد راهنمایش این بود که صبر کند تا سال بعد در دوره روزانه یا شبانه یکی از دانشگاه‌ها پذیرفته شود. به هر حال پرداخت ترمی ۳۰ میلیون تومان چیزی نبود که بتوان آن را نادیده گرفت، آن هم در مقطعی که به هر حال مدت زمان تحصیلش کم نیست.

گمان می‌کردم چنین قبولی‌ای برای ما که از خانواده‌هایی با سطح درآمد متوسط هستیم خبر چندان خوشحال‌کننده‌ای نیست. یعنی خوشحالی‌اش فقط برای یک لحظه است. همان زمان که می‌بینی قبول شده‌ای‌ و تمام. اما همسرِ دوست ما بسیار بسیار خوشحال بود. شاید حتی از دوست ما هم بیشتر. از آن دست مردها بود که اگرچه خودش مشغله کاریِ فراوان داشت، اگرچه به وظایف همسرش در خانه به عنوان مادرِ یک فرزندِ محصل آگاه بود اما همچنان بزرگترین حامی او برای ادامه تحصیل بود. خاطرم هست در دوره پایان‌نامه‌نویسی هم به او گفته بود من مشکلی ندارم که تو این روزها به خاطر وقت کمت فرصت غذا پختن نداشته باشی. همین که غذا به اندازه‌ای باشد که فرزندمان سیر شود و تغذیه خوبی داشته باشد کفایت می‌کند. دیگر نگران گرسنگی من نباش.

دوست ما از قبولی خود یا از اولین روز حضورش در دانشگاه هیچ عکسی به اشتراک نگذاشت. از او پرسیدم توانستی ثبت‌نام کنی؟ گفت با هر دنگ و فنگی که بود بله و سپس برایم عکسی از خود در کنار تندیس معروف فردوسی در محوطه دانشکده ادبیات دانشگاه تهران فرستاد و توصیه کرد من هم حتما امسال در آزمون دکتری شرکت کنم.

ما با یکدیگر فرق می‌کنیم. مسیر زندگی‌مان و انتخاب‌هایمان متفاوت است. اما شادمانی او را درک می‌کردم و شاد بودم از تماشای خوشحالی‌اش. اراده و انگیزه او در 37 سالگی تحسین‌برانگیز بود.

از دیروز خوانش کتاب اتاق شگفتی‌ها را آغاز کردم. هرچند کلاسیک‌پسندم و فانتزی‌دوست و معمولا کمتر سراغ رمان‌های معاصر می‌روم اما روی کتاب چیزی نوشته بود که ترغیبم می‌کرد بخوانمش: اتاق شگفتی‌ها داستان امید است و پیدا کردن شادی در هر لحظه زندگی.

شگفتی، امید، شادی. این‌ها کلماتی است که دوستشان دارم.

همین هفته برای سردبیرم یک کارت پستال خریده بودم که پشت آن به انگلیسی نوشته بود: نمی‌گذاریم رنگ‌ها محو شوند. و من هم در کاغذی کوچک اضافه کرده بودم: بله. نمی‌گذاریم زندگی رنگ ببازد. ما به دنیا رنگ می‌پاشیم.

 

کجا به خنده می‌رسیم _ مانی رهنما

۱ نظر ۰۵ مهر ۰۳ ، ۱۰:۵۴
یاس گل
چهارشنبه, ۴ مهر ۱۴۰۳، ۱۱:۵۳ ق.ظ

ملاقات با فرد دلخواه در صفحات کتاب

از اینکه آن روز به کتابخانه رفتم تا بر حسب تصادف -و نه همچون دفعات پیش از قبل تصمیم‌گیری‌شده- کتابی را به امانت بگیرم، خرسندم. از اینکه در میان قفسه‌ها به دختر پرتقال رسیدم و بر آن شدم تا بخوانمش، خوشحالم. یک انتخاب رضایت‌بخش.

من در این کتاب با شخصیتی ملاقات کردم که بسیار شبیه انسان آرمانی من بود. کسی که به زندگی افسانه‌وار می‌نگریست و دختر رویاهایش را یک الهه، پری یا زنی از جهانی دیگر می‌دانست. کسی که از وجود حیات و بی‌کرانگی جهان آن‌چنان حیرت زده بود که دیگر برایش چندان حیرت‌انگیز نبود اگر ببیند پس از مرگ هم دنیای دیگری وجود دارد.

اگر روزی تصمیم گرفتید این کتاب را به کسی هدیه دهید، خواهش می‌کنم در تحویل آن بی‌سلیقگی نکنید. همه چیز را متناسب با محتوای کتاب تنظیم کنید. مثلاً کارت پستالی انتخاب کنید که روی آن یک نقاشی از درخت پرتقال چاپ شده و آن را ضمیمه کتاب کنید. آن را با کاغذ کادویی نارنجی رنگ که بوی پرتقال بدهد بسته‌بندی کنید. نه اینکه واقعاً به آن عطر پرتقال بزنید، نه. مقصودم این است هنگام انتخاب ساک دستی، کاغذ کادو یا پارچه کادویی توجه کنید که از تصویر نقش‌بسته بر آن عطر پرتقال بلند شود یا چنین احساسی را در مخاطب برانگیزد. حتی شاید ایده بدی نباشد اگر یک پاکت کوچک پرتقال به او هدیه دهید!

می‌توانید کارهای جالب‌تری هم بکنید. مثلاً سونات مهتاب بتهوون یا ترانه فراموش‌نشدنی ناتالی کول که در کتاب از آن‌ها نام برده شده را برایش بفرستید و به او بگویید: با خواندن این کتاب به صفحه‌ای می‌رسی که نام این قطعه در آن آمده است. خواندن دختر پرتقال را با شنیدن این قطعات همراه کن.

یا اگر او به نجوم و اخترشناسی علاقه‌مند است تصویری از تلسکوپ هابل را در صفحه مربوطه لای کتاب قرار دهید.

خلاصه اینکه حواستان باشد این کتاب یک کتاب معمولی نیست.

۳ نظر ۰۴ مهر ۰۳ ، ۱۱:۵۳
یاس گل
پنجشنبه, ۲۲ شهریور ۱۴۰۳، ۰۶:۵۸ ب.ظ

درخت‌نشینی با کوزیمو

روز سه‌شنبه مادرم به فرهنگسرا می‌رفت که پرسید: از کتابخانه کتابی نمی‌خواهی؟ گفتم چرا، بارون درخت‌نشین را می‌خواهم.

آن را گرفت و آورد و امروز عصر تمامش کردم. فصل‌هایی از آن را بسیار دوست داشتم. خصوصاً از جایی به بعد که جووانی خلنگِ راهزن پس از آشنایی با کوزیمو به یک دیوانه کتاب تبدیل می‌شود و دست از دزدی می‌شوید و تمام روزش را پای کتاب‌خوانی می‌گذراند. اما خب صادقانه بگویم با رسیدن به آن فصل‌هایی که در خلال داستان وارد انقلاب‌ها و سیاست‌های زمانه می‌شد، حوصله‌‌ام سر می‌رفت. برای همین هم برای شخصی با روحیات من از آن دست کتاب‌هایی نبود که مثلاً تا مدت‌ها بعد از خواندنش فکرم درگیرِ آن بماند یا با شخصیت‌هایش زندگی کنم. حتی عاشقانه‌های کتاب هم مطابق امیال و معیارهای من نبود.

فعلا نمی‌دانم کتاب بعدی‌ام چه خواهد بود، اما در اینجا برشی از همین کتاب را برایتان می‌آورم که مربوط به واپسین گفتگوی پدرِ کوزیمو با او است:

 

_ می‌دانی که من، به عنوان دوک، می‌توانم بر همه اشراف ناحیه فرماندهی کنم؟

_ من فقط این را می‌دانم که اگر من بیشتر از دیگران چیز بدانم در صورت نیازِ آن‌ها باید آنچه را که بلدم در اختیارشان بگذارم. به نظر من، فرماندهی یعنی همین.

 

_ هجده سالت شده. وقت آن رسیده که با تو مثل یک مرد بالغ رفتار شود. من دیگر چیزی از عمرم نمانده. می‌دانی که تو بارون روندو هستی؟

_ نام و نشانم را از یاد نبرده‌ام، پدر گرامی.

_ کاری می‌کنی که لایق این نام و نشان باشی؟

_ هرچه از دستم بر بیاید می‌کنم تا لایق اسم و مشخصات انسان باشم.

۲ نظر ۲۲ شهریور ۰۳ ، ۱۸:۵۸
یاس گل
سه شنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۳، ۰۷:۰۸ ب.ظ

جایی شبیهِ خانه خودم

آه ای ناتانائیل! از چه بسا چیزها می‌توان گذشت. جان‌ها هرگز به آن‌قدر که باید میان‌تهی نمی‌شوند تا عاقبت آن‌قدر که باید از عشق سرشار شوند. از عشق و انتظار و امید که تنها مایملک حقیقی ماست.

مائده‌های زمینی آندره ژید را می‌خوانم. گاه در بخش‌هایی از کتاب ارتباطم با متن کم می‌شود و در لحظاتی دیگر با رسیدن به چنین جملاتی، دوباره اتصالم برقرار می‌شود و ارتباطم عمق پیدا می‌کند. امروز با خواهرم برای خرید مقوا به شهر کتاب رفته بودیم. چشمم به سبدی پر از نشان‌کتاب‌های زیبا افتاد. نشان‌کتاب‌هایی رویایی از نقاشیِ نقاشانی معروف. آنجا نامه پذیرش هاگوارتز و بلیت قطار ایستگاه کینگزکراس را هم دیدم. اتفاقا بلیتش قیمتی هم نداشت. اما نخریدمش. دلم می‌خواست نسخه دیگری از من- اما نه، بهتر از من- وجود داشت که این کارها را برایم می‌کرد. مثلاً وقتی کتابی به من هدیه می‌داد بی آنکه بگوید، یکی از آن بلیت‌ها را هم لای کتاب می‌گذاشت همراه با نامه‌ای به دست‌خط خودش و در آن نامه جوری با من صحبت می‌کرد که گویی جدی‌جدی به حرکت این قطار به مقصد هاگوارتز باور دارد و می‌خواهد مرا هم راهیِ آن مدرسه کند. چرا که زمانی (مثلا در فلان تاریخ) به قدرت‌های جادویی من پی برده است. به همان ویژگی‌ها که از نگاه دیگران خیلی معمولی یا بی‌اهمیتند اما از نظر او کم از قدرتِ جادو ندارند.

خب می‌دانید که! من اهل اینجا نیستم. از سرزمین دیگری می‌آیم و دوست دارم آدم‌ها با من به زبان مردمان سرزمین خودم صحبت کنند.

مثلا دلم می‌خواهد وقتی اندرزم می‌دهند چنان سخن بگویند که گمان کنم کتاب جدیدی دست گرفته‌ام. پندهایشان را از زبان شاعری، نویسنده‌ای یا شخصیتی خیالی به من منتقل کنند یا لااقل کلامشان را با چنین چیزهایی بیامیزند.

درباره شخصیت‌های داستانی طوری با من گفتگو کنند که انگار به حیاتشان باور دارند.

وقتی برایم هدیه‌ای می‌آورند برای آن هدیه، داستانی افسانه‌ای هم بسازند.

نامه بنویسند. به زندگی‌شان جادو اضافه کنند و همه‌چیز را جور دیگری ببیند. یک جور غیرتکراری و قشنگ. جوری که مردم عادی قادر به تماشای آن نباشند.

من دلم می‌خواهد آدم‌ها با من این‌طور صحبت کنند تا گاهی خیال کنم اینجا هم می‌تواند جایی شبیهِ خانه خودم باشد.

۲ نظر ۱۳ شهریور ۰۳ ، ۱۹:۰۸
یاس گل