مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۵۲ مطلب با موضوع «لمس اوراق کتاب» ثبت شده است

چهارشنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۵۴ ب.ظ

ناگهان طوفان

صبح، پدر مرا به کتابخانه رساند. یکی از کتابدارانِ مهربان آنجا بود به اضافه کتابدار دیگری که ندیده بودمش. از کتابدار مهربان پرسیدم آثار جی.کی.رولینگ را فقط در بخش نوجوان نگه می‌دارید یا در بخش بزرگسال هم می‌شود پیدایش کرد؟ گفت: بخش نوجوان. بنا به تجربه‌ی کسب شده از بارهای پیش گفتم: و نمی‌توانم با خود به امانت ببرم. درست است؟ گفت: اگر فرزندی دارید بهتر است خودش را ثبت‌نام کنید.

پاسخ همان پاسخِ دفعات پیش بود. گفتم: پس همین‌جا مطالعه‌اش می‌کنم. امانت نمی‌برم. کتابدار گفت: حالا اگر خواستید این یک‌بار می‌توانید همراهتان ببرید.

خبر نویدبخشی بود. به بخش نوجوان رفتم و کتاب هری پاتر و یادگاران مرگ (جلد دوم) را برداشتم. جز من دو نوجوان در اتاق بودند. فهرست کتاب را نگاه کردم و عنوانِ ماجرای شاهزاده توجهم را جلب کرد. بی‌شک درباره اسنیپ بود. سه صفحه از آن را خواندم و بعد تصمیم گرفتم با خود به امانت ببرم.

راننده بی‌آرتی به سرعت حرکت می‌کرد. وقتی به خانه رسیدم فصلِ مربوط به پروفسور اسنیپ را کامل خواندم. تا اینجا خیال می‌کردم روز بدی نیست. مادر هم می‌خواست پنکیک درست کند. اما ظهر ناگهان طوفان شد... و بعد، چشم‌های مادرم آماده گریستن شد. از چشم‌های خواهرم آبشاری فروریخت. و دست‌های من چقدر برای تسکین آلام دیگران کوچک بود. از همه بیشتر برای تسکین خودم.

در تمام لحظاتی که بغض به جان گلویم افتاده بود بی‌آنکه بدانم چرا، تصویر اسنیپ در برابر چشمم بود و این اشکِ مرا بیشتر می‌کرد. یاد لحظه‌ای افتاده بودم که اسنیپ جسم بی‌جان لی‌لی را در آغوش کشیده بود. چقدر در زندگی‌اش از این فرصت بی‌بهره بود. چه نصیبش شده بود؟ هیچ...

یادم آمد زمانی در شرایط مشابه، تصمیم به نوشتن داستانی گرفته بودم. داستان را آغاز کرده بودم. و چقدر دلم می‌خواست ادامه‌اش دهم اما هرچه لپ‌تاپ و فلش‌هایم را گشتم نبود. نبود تا کمی از اندوهم را درون آن داستان بریزم.

۳ نظر ۳۱ مرداد ۰۳ ، ۲۱:۵۴
یاس گل
سه شنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۳، ۱۱:۳۶ ق.ظ

در شرف رسیدن به یک آرزو

آن روز وقتی به خانه برگشتم خواهرم گفت که شاگرد خصوصی‌اش وقتی جعبه آرزوهای من را در کتابخانه دیده گفته به یاسمن بگو یک از این جعبه‌ها هم برای من درست کند. می‌دانستم شاگردش رنگ صورتی و بنفش را دوست دارد. نشستم و یک جعبه آرزوها برای او ساختم. برایش یک کتاب هم خریده بودم: کتاب امین‌ترین دوست از کلر ژوبرت. و البته یک زیرلیوانی با تصویر دختر بچه‌ای که روی تختش دراز کشیده و کتاب می‌خواند. البته خواهرم گفت همه این‌ها را با هم به او نده. آن‌وقت متوقع می‌شود. بگذار پایان هر جلسه که درسش را خوب خوانده بود هدیه‌ دهیم.

پریروز که جعبه‌اش را دریافت کرد گفت: پس من هم هروقت سفر رفتم برای شما و همه بچه‌های کلاسمان سوغاتی می‌آورم. و بعد پشت‌بند حرفش گفت: البته اگر گران نباشد. گرانی. بسامد این کلمه چقدر در کلاممان و زندگی‌مان بالا رفته است. من هم ماه پرخرجی داشتم. کم آوردم. این شد که کشیدن دندان عقلم دوباره افتاد برای زمانی دیگر. و شاید برای همین است که قبل از هرچیز، در کلام نامزدهای انتخاباتی دنبال راهکارهای اقتصادی‌شان می‌گردم. دنبال کسی که واقعا بتواند یا لااقل اندکی امیدوار باشم که بتواند با آوردن افراد کارامد و درست، این مسئله را بهبود ببخشد. من ترجیح می‌دهم در مناظرات نظاره‌گر و شنونده برنامه‌های نامزدها باشم و میزان تسلطشان بر موضوعات مختلف را بسنجم. نه به هم پریدنشان یا تحریکِ دیگری برای وارد شدن به بحث‌های دیگر را. اما یکی از نکات مثبتی که در مناظره دیشب دیدم این بود که برخی نامزدها عیب نمی‌دانستند حرف‌ها، اشارات و پیشنهادهای سنجیده و خوب نامزدهای دیگر را هم تایید کنند.

 

پریروزها به کتابخانه رفتم و کتاب مهمانسرای دو دنیا را امانت گرفتم. همان نمایشنامه‌ای که فیلم مقیمان ناکجای شهاب حسینی بر اساس آن ساخته شد و من بسیار دوستش داشتم. کتاب را که خواندم دیدم آنچه دیده‌ام شباهت بسیاری به اصل نمایشنامه داشته و همین موضوع باعث می‌شد با خواندن هر صفحه بتوانم سکانس‌های مختلف این فیلم را به یاد بیاورم.

 

و اما بالاخره با خواهرم به یکی از مراکز نگهداری از کودکان بی‌سرپرست و بدسرپرست رفتیم. از خیلی‌وقت پیش آرزو داشتم روزی برسد که بتوانم برای این کودکان کاری کنم و در کنار آنها باشم. اما همیشه منتظر روزی بودم که اول سطح درآمدم مکفی و پاسخگوی مخارج خودم و خانواده‌ام باشد بعد بتوانم بدون دغدغه مالی و اقتصادی برای این بچه‌ها داوطلبانه وقت بگذارم. سطح درآمد من چندان ارتقاء نیافت. حتی از پس مخارج خودم هم به سختی برآمدم. اوضاع همان است که بود یا شاید فقط کمی بهتر از قبل. این شد که با خودم گفتم نمی‌توانم تا ابد منتظر آن روز بمانم. با خواهرم رفتیم و فرم‌هایی را پر کردیم تا اگر به ما نیازی بود صدایمان کنند. سه جلد از مجله تمشک را هم که از قبل به نیت همین بچه‌ها کنار گذاشته بودم برایشان بردم. گفتم که می‌توانم با آنها فارسی کار کنم یا کارگاه ادبی بگذارم یا حتی به آن‌ها بیاموزم چطور با مقوا جعبه‌های کادویی زیبا یا کارت تبریک بسازند. مسئول آنجا از این پیشنهادها استقبال کرد و گفت همین هفته تماس می‌گیرند تا روز و ساعت کلاسمان مشخص شود.

دوست دارم پس از اولین جلسه کارگاهمان بیایم و برایتان بگویم که چه کردیم و چگونه گذشت. بیایم و بگویم برآورده شدن این آرزو چه طعمی دارد.

۵ نظر ۲۹ خرداد ۰۳ ، ۱۱:۳۶
یاس گل
پنجشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۰:۰۶ ق.ظ

کاش می‌شد دست در توشه‌هایشان کنم

-: «ایستگاه تربیت مدرس»

از قطار پیاده می­‌شوم. کوله­ را از دوشم برمی­‌دارم و روی نیمکت می‌نشینم. قرارمان همین‌جا و از همین ایستگاه است.

صبح جمعه است و متروها خلوتند. آن­‌سو، مسافری به یک موسیقی قدیمی گوش می‌دهد، با صدای بلند.

قطار اول می‌رسد و بی­‌من می­‌رود. با رفتن قطار و مسافران، ایستگاه در سکوت فرو می­‌رود. می­‌دانم که تا آمدنِ فاطمه و فریده نباید بروم، باید همین­‌جا منتظر بمانم اما باز هم حس یک جامانده را دارم. حس کسی که آمادۀ رفتن است اما در برابر چشم خود می­‌بیند که دیگران زودتر از او به مقصد می­‌رسند.

بیست و پنج دقیقۀ بعد فریده و فاطمه هم از راه می‌­رسند. از دور برایشان دست تکان می­‌دهم. به یکدیگر که می‌­رسیم فاطمه ساکِ توی دستشان را نشان می­‌دهد و می­‌گوید مشغول پخت وعده­ای برای ناهار امروزمان بوده‌­اند که آمدنشان طول کشیده. آن­ها با یک غذای افغانستانی به دیدنم آمده‌­اند. با هم سوار قطار می­‌شویم.

به مصلی که می­‌رسیم تصمیم می­‌گیریم تا چهره‌­هایمان شاداب و سرزنده­ است عکس­‌هایمان را بیندازیم و بعد وارد شبستان عمومی شویم. گوشی فاطمه را به پله­‌ها تکیه می­‌دهیم، دوربین را روی ثانیه­‌شمار می­‌گذاریم، خودمان دو متر عقب­‌تر می­رویم و رو به دوربین لبخند می­‌زنیم. ما لبخندهای بیست و یکم اردیبهشت­‌ماهمان را توی عکس­‌ها ذخیره می­‌کنیم برای روز و روزگاری دیگر، برای سال­‌هایی که دوشادوش هم نیستیم. کاش می‌­شد دست در توشه­‌هایشان کنم و کلمه هجرت را دور بیندازم.

فهرست کتاب­‌ها و ناشران را از کیفم درمی‌­آورم و حرکت خود را آغاز می­‌کنیم. همان­جا متوجه می­‌شوم بچه­‌ها خریدی ندارند و بیشتر به خاطر من آمده‌اند. پس اول می­رویم سراغ ناشرانی که از آن­ها قصد خرید کتاب­‌های درسی‌ام را دارم.

قیمت­ این دست کتاب­‌ها هرسال و با هر نوبت چاپ بالا و بالاتر می‌رود و دست ما از چیدنشان کوتاه‌تر می‌شود. دست‌های ما در طلب چیدنشان دراز می‌شود. هی روی پنجۀ پاهایمان می‌ایستیم تا بلکه نوک انگشتانمان به جلد آن‌ها برسد و فقط لمسشان کنیم. اما کم­‌کم مجبور می­‌شویم به جای مالکیت پیدا کردن بر آن­ها و تصاحبشان، به امانت گرفتنشان-از کتابخانه­‌ها-رضایت دهیم.

از خرید کتاب­‌های درسی منصرف می­‌شوم، چون می­‌دانم -و قبل از آمدن به نمایشگاه بررسی کرده‌­ام- که از کدام کتابفروشی­‌ها­ می­توان چاپ قدیم آن­ها را با قیمتی کمتر خریداری کرد. پس می­‌روم سراغ کتاب­‌های غیردرسی هرچند که برای دانشجویان ادبیات فارسی، شعر و داستان نیز به منزله درس است. به غرفه مهرا سر می‌­زنم تا بن تخفیف سی درصدی­‌ام را بگیرم. فریده و فاطمه هم به دعوتِ غرفه­‌دار بن­‌هایشان را می­‌گیرند.

راهرو 23، غرفه 558، نشر موسسه شاعران پارسی زبان. سال گذشته سه کتاب از همین نشر خریده بودم، مجموعه شعرهایی از شاعران معاصر هندوستان. این بار نگارخانه گنگا و نوای شرق را برمی­‌دارم و وقتی با تخفیف چهل هزار تومانی غرفه‌­داران مواجه می­‌شوم یک کتاب دیگر هم برمی­دارم: شیراز هند. از آنجا به شهرستان ادب می­رویم. از بن تخفیفم استفاده می­کنم و چهار کتاب شعر برمی‌­دارم. حس می­‌کنیم دیگر وقتش رسیده که گوشه‌­ای، سفره­‌ای بیندازیم و غذایمان را بخوریم.

این اولین‌بار است که می­‌خواهم یک غذای افغانستانی امتحان کنم: بولانی به همراه چتنی. جلوی صندوق‌­های اخذ رأی روی زمین می­نشینیم و مشغول خوردن می­‌شویم. بچه‌­ها توضیح می‌­دهند که لای برخی نان­‌ها سیب‌­زمینی است و برخی دیگر را با تره یا به قول خودشان با گندنا پر کرده‌­اند. از هردو طعمش خوشم می‌­آید و برخلاف آن­ها اغلب بدون چتنی می­‌خورمش.

بعد از صرف غذا دوباره به شبستان برمی­‌گردیم. یکی از دخترها بن تخفیفش را به من می‌بخشد و من از غرفه کانون کتابی پژوهشی برمی‌دارم. کیفم سنگین شده است و کتاب دیگری نمی‌­خواهم. نه اینکه نخواهم، فقط سعی می‌­کنم با گام‌­هایی تندتر از کنار غرفه­‌ها عبور کنم.

از شبستان بیرون می‌­زنیم و به بچه­‌ها می‌­گویم روزی دلم برای چنین روزی تنگ می­‌شود، وقتی دیگر اینجا نیستید. می­‌گویند می­‌رویم اما بالاخره برای سفر که برمی­‌گردیم. و با خنده ادامه می­‌دهند: با یورور برمی‌­گردیم.

پاهایم خسته است. ایستگاه شلوغ است. جای نشستن نیست. وارد قطار می­‌شویم و لاجرم همان­‌جا دم در می‌­ایستیم. ایستگاه هفت­‌تیر پیاده می­‌شوم تا خط را عوض کنم. فریده و فاطمه می­‌روند سوی دروازه دولت.

از توی قطار در میان جمعیت، برایم دست تکان می­‌دهند. قطار می­‌رود. نگاهم دنبالشان کشیده می­‌شود و از ادامه همراهی با آنان باز می­ماند. کاش می‌­توانستم دست در توشه‌­هایشان کنم و کلمه هجرت را دور بیندازم...

۴ نظر ۲۷ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۰:۰۶
یاس گل
شنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۴:۱۳ ب.ظ

کاغذهای حرام‌شده

این روزها شعر که می‌خوانم زمان در من به عقب برمی‌گردد و دوباره به نوزده سالگی می‌رسم.

این معجزه‌ی فراق است. فراق است که دوباره در انسان اشتیاق می‌آفریند، شور می‌دمد و بی‌قرارش می‌کند. انسان در فراق عاشق‌تر است.

در وصال نوعی سکون و آرامش نهفته است. عاشقِ دورافتاده از معشوق چون دریایی خروشان است و دلداده‌ی به محبوب‌رسیده دریای آرام.

این‌ها را حالا می‌فهمم که دیگر دانشجوی ادبیات نیستم. من هم زمانی -پیش از قبولی ارشد ادبیات- همان دریای خروشان بودم. دو سالی لذت وصال را چشیدم و آرام گرفتم و حالا، حالا که چند ماه از روز دفاعم گذشته است دوباره به هجران مبتلا گشته‌ام. هجرانی که این بار به عمد و به قصد خوش دارم ادامه‌دار باشد، چرا که به سرخوشیِ این‌روزهایم دل‌بسته‌ام و این ناآرامی را دوست می‌دارم.

دیروز پای یکی از غرفه‌ها شنیدم پسری به دوستش می‌گفت: «شاعران فقط کاغذ حرام می‌کنند.»

من با کوله‌باری از کاغذهای حرام‌شده به خانه برگشتم.

 

۵ نظر ۲۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۶:۱۳
یاس گل
چهارشنبه, ۱۵ فروردين ۱۴۰۳، ۰۵:۵۲ ب.ظ

روزهای پرکاری

چند روزِ گذشته روزهایی پر از قرص ژلوفن بود. روزهایی پُرِ درد. اما خب همه‌اش این نبود. مثلا بر تنبلی‌ام هم تا حدودی غلبه کردم و به جستجوی مقالات علمی-پژوهشیِ مرتبط با موضوعِ انتخابی‌ام پرداختم. برای به دست آوردن پیشینه پژوهش دو تا از مقالات را خواندم و چند خطی درباره‌شان نوشتم. از استادم هم سوالی در همین رابطه پرسیدم و فهمیدم می‌توانم پیشینه را محدودتر کنم. رتبه‌بندی مجلات علمی زبان و ادب فارسی را هم بررسی کردم. اما تا خواستم کمی بیشتر ادامه دهم، کار مجله فشرده‌تر شد. درواقع ما بالاخره حمایت یک سازمان دولتی را به دست آوردیم و همین موضوع حجم کارمان را بیشتر کرد. چون باید به جای یک شماره، دو شماره مجله را آماده می‌کردیم‌. فعلا مشغول آماده‌سازی‌اش هستیم.

پریروزها به کتابخانه هم رفتم تا کتاب‌های قبلی‌ام را پس دهم. این‌بار نخستین عشق تورگنیف را امانت گرفتم. کتابی که از مدت‌ها پیش قصد خواندنش را داشتم. وقتی خواستم شروعش کنم تصویر آن را در یکی از پیام‌رسان‌های اجتماعی به اشتراک گذاشتم و یکی از هندوستانیان هم راغب شد ترجمه فارسی آن را بخواند.

دقایقی پیش خواندنش را تمام کردم. داستانی نبود که بگویم تکانم داد. روایتی از تجربه‌ی عشق در سنین نوجوانی بود. تقریبا از جایی به بعد می‌شد رقیب عشقی راوی داستان را زودتر از خودش شناسایی کرد. من صفحات پایانی کتاب را بیشتر دوست داشتم. شاید چون راوی بزرگتر و پخته‌تر شده بود و می‌توانست به نتایج و نگاه تازه‌تر و جامع‌تری برسد. راستش خیلی وقت بود که دلم تنگ شده بود دوباره رمان یا داستانی به دست بگیرم و بخوانم. درست است که موضوع پایان‌نامه‌ام هم بررسی ۴۰ داستان کوتاه بود اما من دلم لک زده بود برای خواندن این دست رمان‌ها. کتاب بعدی‌ام ترانه کافه غم‌زده خواهد بود. از معرفی پشت جلد کتاب خوشم آمد و خریدمش.

گاهی که فرصت کنم برنامه سرزمین شعر را هم می‌بینم. دیروز هم به تماشای نویسنده مرده است اثر شهاب حسینی نشستم. مقیمانِ ناکجای او را بیشتر دوست داشتم. اما این فیلم هم بد نبود. پر دیالوگ با دو شخصیت.

فعلا همین.

۰ نظر ۱۵ فروردين ۰۳ ، ۱۷:۵۲
یاس گل
سه شنبه, ۲ فروردين ۱۴۰۱، ۰۶:۰۷ ب.ظ

ولع دانستن

رفته بودیم باغ کتاب.

تنها بخشی که برای مدتی طولانی پای آن توقف کردم و تک تک کتاب های چیده شده در قفسه های آن را نگاه کردم،قسمت نقد ادبی بود.قفسه ها پر بود از کتاب هایی که برای یک دانشجوی ادبیات به درد بخور و لازم بود.دلم می خواست بسیاری از کتاب را بردارم و پولش را جیرینگی حساب کنم و به خانه بیاورمشان.اما مگر پول این همه کتاب را داشتم؟مگر جایش را داشتم؟یا اصلا وقتش را؟

راستش امروز به یک نتیجه ی مهم رسیدم و آن اینکه دانشجوی ادبیات فارسی زمانی در رشته خودش موفق است و سری در سرها در می آورد که به کلیات مسائل ادبی مسلط باشد.به سبک شناسی،معانی و بیان و بدیع،دستور زبان و .... وگرنه درک معنا و مفهوم شعر یا نثر چیزی نیست که تنها هدف اصلی یک دانشجو از ورود به رشته ی ادبیات باشد.

چند بار مردد شدم که یکی دو کتاب بردارم اما واقعیت این بود که همین قبل عیدی تازه کتاب بیان شمیسا را دریافت کرده بودم و قبل از هرچیز واجب بود این کتاب را بخوانم.واجب بود ابیاتی از شاهنامه که برای عید در نظر گرفته شده بخوانم،و همین طور لیلی و مجنون را.تازه تکالیف درس ادبیات داستانی هم هست.

اینطور وقت ها ولع آدم برای "بیشتر دانستن" زیاد می شود.دلت می خواهد بخوانی و بخوانی و بخوانی تا بدانی،تا بیشتر بدانی.

این شد که وقتی به خانه برگشتم بیان شمیسا را در دست گرفتم و شوع کردم به خواندن آن.

۰ نظر ۰۲ فروردين ۰۱ ، ۱۸:۰۷
یاس گل
شنبه, ۲۸ اسفند ۱۴۰۰، ۰۲:۲۶ ب.ظ

طرفدار

از کتابی که واقعا لذت می برم،کتابی است که آدم موقع خواندن آن،آرزو کند که کاش نویسنده ی آن، رفیق او باشد و هروقت که آدم دلش بخواهد او را پای تلفن بخواهد

ناطوردشت-سلینجر

 

کتاب هایش را در دستم می گیرم.به اسمش نگاه می کنم.

کتاب ها را باز می کنم.ورق می زنم.من پای این سطرها گاهی می گریستم.

نُه سال پیش هیچ فکرش را می کردم که روزی با نویسنده این کتاب ها هم کلام شوم و با هم حرف بزنیم؟نه

۲۸ اسفند ۰۰ ، ۱۴:۲۶
یاس گل
يكشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۹، ۰۵:۵۱ ب.ظ

من هم بادبادکم؟

همه ی ما بادبادکیم.بادبادک های به پرواز درآمده در آسمان زندگی.

هرسال که به سن شناسنامه ای مان رقمی اضافه می شود و بزرگ تر می شویم،قرقره ی نخ نیز در دست های هدایتگرِ پدر و مادرمان بازتر می شود.بالاتر می رویم.رفته رفته،در مسیر باد،یاد می گیریم چطور با تکیه بر بال ها و حلقه های تو در توی بادبادکی مان،قسمتی از پرواز را کنترل کنیم.البته از سویی دیگر دلمان گرم است به این که آن سوی نخ هنوز،آن پایین،به دست های پدر و مادرمان می رسد و ما همچنان متصلیم.

سارا یکی از همین بادبادک ها است،دختری در آستانه ی هجده سالگی که در خانه و خانواده ای مرفه بزرگ شده،اما دچار تنهایی است.سارا از وقتی که یادش می آید،میان پدر و مادرش دعوا بوده است،دعواهای برخاسته از اختلاف فکری و تاثیرپذیرفته از دخالت خانواده ها.اما این بار رنگ و بوی دعواها،چندان شبیه به گذشته نیست.دل نگرانی های او رو به افزایش است و می ترسد از روزی که یکی از دست های هدایتگر ِروی قرقره،کم شود.می ترسد از اینکه روزی همچون بادبادکی رها در باد،میان زمین و آسمان،این دست و آن دست شود.

سارا بیش از آن که در این سن،به حمایت های مالی والدین خود نیاز داشته باشد یا آزادی عملی از آن ها بخواهد -که مدت هاست از آن برخوردار است-به کنار هم ماندن این خانواده نیاز دارد.او خود را همچون فرشته ای می بیند که باید در مسیر نجات این زندگی و سرپا نگه داشتن آن قدمی بردارد.فرشته ای که برای برادر یازده ساله اش،پارسا،فقط خواهر نیست بلکه دلسوزی های مادرانه ی او را هم در طول داستان می بینیم.

کتاب :بادبادک ها" نوشته ی وجیهه سامانی به موضوع طلاق می پردازد و از ویژگی های مثبت آن برخورداری از نثری یک دست و توصیف هایی دقیق و ملموس از فضای داستان است.این داستان،اثر تحسین شده ی چهارمین جشنواره ی قصه نویسی انتشارات علمی فرهنگی بوده است.بادبادک ها را بهار 1398،نشر عهدمانا در 40 صفحه و با طرح جلدی متناسب با عنوان و موضوع ِکتاب منتشر کرده و با قیمت 4000 تومان در دسترس نوجوانان قرار داده است.

شماره تلفن عهد مانا:

025-32935935

 

+روزنامه همشهری،هفته نامه دوچرخه،پنجشنبه سی خرداد هزار و سیصد و نود و هشت

۲ نظر ۲۴ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۵۱
یاس گل
شنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۹، ۰۵:۲۶ ب.ظ

روزهای آن شکلی،روزهای این شکلی

آن روزها مثل حالا نبود که تا از هنر کسی خوشمان آمد،سریع بگردیم و صفحه اش را در فضای مجازی پیدا کنیم.باید روزها منتظر می ماندیم و از رو به روی دکه های روزنامه فروشی رد می شدیم تا بلکه مصاحبه ی جدید و تازه به چاپ رسیده ای از او می خواندیم.

دیگر اگر خیلی خوش شانس می بودیم،طرف یک وبلاگی وب سایتی چیزی داشت تا لااقل نوشته هایش را بخوانیم و دلمان خوش باشد که او هم نظرات ما را می خواند.

هجده-نوزده ساله بودم.تازه وارد دانشگاه می شدم.البته آن زمان فیس بوک و گوگل پلاس بود اما من عضو هیچ کدامشان نبودم.همان روزها بود که در یک فروشگاه،کتاب متفاوتی از یک نویسنده خریدم.عاشق جلدش،صفحه های کاهی اش،تصویرگری هایش و البته عاشقانه نویسی های نویسنده اش شدم بی آنکه بدانم چه شکلی است،اهل کجاست،چه می پوشد چه می خورد و ... .

یکی دو سال بعد از آن روز،در نمایشگاه کتاب،اثر دیگری از همان نویسنده را هم خریدم.کتابی جدید اما با همان ویژگی ها.(منظور همان صفحه های کاهی و تصویرگری ها و ...)

به جز نسخه هایی که خودم داشتم،یک جلد از آن را هم به دوستم هدیه دادم و جلد دیگری هم خریدم و کادوپیچ شده توی صندوق چوبی ام گذاشتم برای روز مبادا!(من همیشه تصور می کنم چیزهایی که دوستشان دارم یک روز تمام می شوند،آن روزها هم تصور می کردم دیگر این کتاب تجدید چاپ نمی شود پس باید یک نسخه اضافه از آن نگه می داشتم!)

القصه!داشتم می گفتم که آن روزها مثل این روزها نبود.

چند روز پیش بود که پدرم پای تماشای یکی از برنامه های تلویزیون نشسته بود.رفته بودم آشپزخانه تا یک لیوان آب بنوشم.صدای مجری را شنیدم که نام مهمان برنامه را بر زبان آورد.نامِ آشنای نویسنده ای را که هشت-نه سال پیش آن قدر به کتاب هایش عشق ورزیده بودم.

سریع برگشتم و برای اولین بار دیدمش.موهای مشکی،چهل و اندی ساله و دارای شخصیتی شبیه به قلمش.

فکرش را بکنید!من بعد از چند سال تازه توانستم چهره ی نویسنده ی مورد علاقه ام را ببینم.

دیگر وقت را تلف نکردم.سریع رفتم و در اینستاگرام نامش را جستجو کردم و به صفحه اش رسیدم.

این ها را گفتم تا دل خوشی کوچک این روزهایم را جایی ثبت کرده باشم اما بعید می دانم شما لذتی این چنینی را درک کنید وقتی در این عصر به راحتی آب خوردن به صفحه ی اینستاگرامی هنرمندتان می رسید.

۲ نظر ۲۳ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۲۶
یاس گل
دوشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۹، ۰۹:۰۳ ب.ظ

O Captain! My Captain

شعر معروفی است از والت ویتمن که حتما عنوان آن را در فیلم سینمایی انجمن شاعران مرده شنیده اید:ای ناخدا،ناخدای من!

اینجا میگذارمش برای آنکه روزی،روزی که از این دوران سخت به سلامت بگذریم،با یکدیگر قرائتش کنیم به شادی اما سوگوارِ از دست دادن هم وطنانمان:

 

آی ناخدا ، ناخدا ی من ، سفر دهشتبارمان به پایان رسیده است  

کشتی از همه ی مغاک ها به سلامت رست ، به پاداش موعود رسیده ایم   

بندرگاه نزدیک است ، طنین ناقوس ها را می شنویم ، مردمان در جشن و سرورند  

چشم های شان پذیرای حصار حصین کشتی است ،  آن سرسخت بی باک  

امّا ای دل ، ای دل ، ای دل  

وای از این قطره های سرخ خون فشان  

بر این عرشه که ناخدای من آرمیده است  

سرد و بی جان  

آی ناخدا ، ناخدا ی من ، برخیز و طنین ناقوس ها را بشنو  

برخیز ، پرچم برای تو در اهتزاز است ، برای تو در شیپور ها دمیده اند  

برای توست این دسته ها و تاج های گل ، این ساحل پر همهمه  

این خلق بی تاب و توان نام تو را آواز می دهند ، چهره های مشتاق تو را می جویند  

بیا ناخدا ، ای پدر بزرگوار من  

سر بر بازوی من بگذار  

این وهمی بیش نیست که تو سرد و بی جان آرمیده ای  

ناخدای من پاسخم نمی دهد ، لبانش رنگ پریده و خاموش است  

پدرم بازوی مرا حس نمی کند ، کرخت و بی اراده است  

سفر به انجام رسید و کشتی ایمن و استوار کناره گرفت  

از این سفر سهمناک ، کشتی پیروزمند ، گوی توفیق ربود و به ساحل رسید  

سرور از نو کنید ای مردمان ساحل ، طنین در افکنید ای ناقوس ها  

امّا من با گام های سوگوار  

ره می سپارم بر این عرشه 

 

۱ نظر ۳۰ تیر ۹۹ ، ۲۱:۰۳
یاس گل