مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۳۸ مطلب با موضوع «لمس اوراق کتاب» ثبت شده است

شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۱۰ ب.ظ

سنکا و کوتاهی عمر

به دوره ی امپراطوری روم رسیده ام.دوره ای که ادبیات آن آهسته آهسته رو به انحطاط نسبی می رود.

به آثار منثور سِنِکا می رسم و مجموعه رسالات اخلاقی "گفتگوها".باکنِر،در توضیح مضمونِ بابِ"کوتاهی عمر" نوشته است:

اگر زندگی را تلف نکنیم،به قدر کافی فرصت داریم.

تاریخ ادبیات جهان را می بندم و فکر می کنم ما به اندازه ی تمام کارهایی که از پیش برای داستان زندگی مان برنامه ریزی شده است و در اندیشه ی آنیم،فرصت داریم.

مسئله خود مائیم!

مائیم که وقتمان را پای آدم ها،پای صفحه ها،پای چیزهایی که نقشی در داستان زندگی ما و  پیشرفتمان ندارند تلف می کنیم... .

 

 

۴ نظر ۱۶ شهریور ۹۸ ، ۱۲:۱۰
یاس گل
يكشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۳۲ ق.ظ

دوست داشتن های اشتباهی

می خواستم در این باب،حرف ها بزنم،چیزها بنویسم.در باب دوست داشتن های اشتباهی.

اما به نظرم آمد که تنها همین تصویر،خود همه چیز است،اگر که سرسری و روزنامه وار از روی آن نگذریم و همین عبارت،دعای گاه به گاهمان باشد:

که خدایا!مهر آدم هایی را که از آن ما نیستند،از دل ما بردار.

احساسات واهی مان را،مغلوب و شکست خورده ی عقل و منطق کن.

آمین

 

براده های یک ذهن:

تصویر از story کتابفروشی سوره مهر

۴ نظر ۱۰ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۳۲
یاس گل
چهارشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۷، ۱۱:۵۸ ق.ظ

نجوم دوست داشتنی

راستش یک آن شک کردم که آیا واقعا قیمت برگه یادداشت های چسب دار آن کتابفروشی آنقدر گران بود یا نه!هی با خودم می گویم نکند اشتباه خواندی؟اما حتی اگر هم آن یک مورد را اشتباه خوانده باشم قیمت برگه یادداشت های کناری اش را که دیگر درست خواندم!یادم باشد بار بعدی که می روم آنجا یک بار دیگر قیمت ها را مرور کنم.

البته دیگر نیازی ندارم.رفتم به یکی از نوشت افزارهای نزدیک خانه و با قیمت 3000تومان-همین حدودها- یکی از همان برگه ها را گرفتم.حالا یک کم شکلش متفاوت است اما خیلی هم مناسب کار من است.

دوشنبه هم رفتم به کتابخانه و سه کتاب از کتاب های گروه سنی نوجوان را به امانت گرفتم.مطالعه یکی از آن ها تمام شد.از مجموعه کتاب های علوم ترسناک بود:ستارگان و سیارات ترسناک.

اطلاعاتی به دست آوردم که واقعا برایم هیجان انگیز بود.چقدر خوب کاری کردم که برداشتمش.نام قمرهای مریخ را یادم رفته بود.تصور اشتباهم از اینکه گرم ترین سیاره عطارد است اصلاح شد و فهمیدم داغ ترین آن ها زهره است!چیزهایی هم درباره ستاره های نوترونی دریافتم و کهکشهان های آدم خوار.

حالا هم سراغ کتاب دوم رفته ام.آن هم از مجموعه کتاب های علوم ترسناک:حیوانات خشمگین.هرچه باشد موضوع حیوانات و جانوران هم از علاقه مندی های دیگر من است.

کتاب سوم،کتابی درباره ی مثل های ایرانی ست.چیزی شبیه به فرهنگ مثل ها.امروز گشتم تا ببینم کدام مثل را نشنیده بودم.یکی از مثل ها را پیدا کردم و توضیحش را خواندم.

تصمیم گرفته ام زبانم را هم جدی تر بخوانم.انقدر سرسری از آن نگذرم.مگر نه اینکه همین کلاس زبان رفتن هم از برنامه های مهم زندگی ام بود.خب پس باید واقعا خوب بخوانم.

۱ نظر ۱۰ بهمن ۹۷ ، ۱۱:۵۸
یاس گل
شنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۷، ۰۸:۰۶ ب.ظ

امروز و هفته ی پیش رو

رفتم قانون مورفی را دیدم.بس که دوستان در استوری های شان نوشته بودند که آی خندیده اند و آی خندیده اند.

خب فیلم خوبی بود.بانمک بود.امیرجدیدی نمکین بازی کرده بود.دلمان هم که برای دیوانه بازی های رامبد جوان تنگ شده بود.اما من تصور می کردم بنا بر تعریف دوستان قرار است از دقیقه ی اول تا آخر یک سره دستمان رو شکممان باشد و پخش زمین شویم و اشک همینطور از چشممان بریزد!

بعد از فیلم هم رفتم نشر چشمه.من مانده ام که چرا قیمت برگه های چسب دار آنجا انقدر گران است!اصلا چرا باید به خاطر یک تکه کاغذ چسب دار کوچک،26هزار تومان بدهم؟می توانم بروم شهر کتاب و با قیمتی بسیار کمتر یکی از همین ها را تهیه کنم.تازه!کتابی را هم که می خواستم نداشت.البته چند جای دیگر هم نداشتند.آخرش باید بروم سمت انقلاب.

دلم برای سر زدن به کتابخانه خیلی تنگ است.نه فقط سرزدن.آن را که انجام می دهم.تصمیم گرفته ام هفته ای یک بار بروم نیم ساعت هم که شده بنشینم و توی کتاب هایی که دلم برای خواندشان تنگ است غرق شوم.مثلا می خوام هربار بروم و دو تا از ضرب المثل های آن کتاب را بخوانم.داستان ضرب المثل ها را بدانم.یا دانستنی ها را باز کنم و حیوانات گمنامی را که فراموششان کرده ام پیدا کنم و چیزهای به روزتری یاد بگیرم.دوباره بروم سراغ کتاب های نجوم.در بخش نوجوان بنشینم و برای نیم ساعت آن کتاب ها را ورق بزنم.چون کتاب های مرجع را نمی دهند ببرم.باید همان جا بخوانم.البته اگر آقای کتابدار باشد می گذارد ببرم.یک بار یکی از خانم های کتابدار هم اجازه داد.ولی خودم وجدان درد گرفتم که چرا باید با بقیه فرق داشته باشی؟

هنوز درس 26 زبان را نخوانده ام.فردا باید بروم سر کلاس.

از همین حالا هم انتظار تماشای بازی ایران-ژاپن را می کشم.البته از همان پنجشنبه.

کاش این هفته را کمی بهتر بگذرانم.الان اگر احمد حلت بود می گفت باید بگویید:حتما این هفته را به شکل فوق العاده ای می سازم.

خب پس بگذارید من هم همین را بگویم:تمام تلاشم را میکنم تا این هفته با برنامه ریزی بهتری پیش بروم.با اجرایی کردن برنامه ریزی ها.قطعا هفته ی خوبی در انتظار من است...

۵ نظر ۰۶ بهمن ۹۷ ، ۲۰:۰۶
یاس گل
پنجشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۷، ۰۴:۲۱ ب.ظ

با موراکامی

اصلا قرار نبود که سراغ هاروکی موراکامی بروم.حالا حالاها در برنامه ام نبود.یک سال پیش "دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل"او را خواندم.همین.

اما این روزها که به فکر نوشتن یک داستان کوتاه افتادم،پس از جستجو برای یافتن سوژه،به سوژه ای رسیدم که در بخشی از تحقیقات خود ملزم به مطالعه ی کتاب دیگری از موراکامی به عنوان یک نویسنده ژاپنی بود.

در کتابخانه وقتی کتاب "وقتی درباره ی دویدن صحبت می کنم،در چه موردی صحبت می کنم"را برداشتم،یاد یک برنامه ی تلویزیونی افتادم که در آن،کارشناس اشاره ای به دونده بودن موراکامی داشت و تصمیم گرفتم این کتاب را بردارم.

موراکامی در جایی از کتاب می گوید که از نظر او این انصاف نیست که برخی مثل خود او دارای استعداد چاقی اند و برخی مثل همسرش به خودی خود لاغر.

اما کمی بعد ادامه می دهد که اتفاقا او فکر می کند داشتن استعداد چاقی می تواند یک موهبت باشد چرا که او را ملزم به انجام ورزش و رعایت رژیم غذایی می کند در حالی که افراد لاغر احتیاجی به ورزش یا تغییر رژیم غذایی نمی بینند و وقتی پا به سن می گذارند به تدریج بدنشان رو به افول می رود.

به نظر من او کاملا درست می گوید.این چیزی است که من به تدریج به آن رسیده ام و در می یابم با وجود لاغر بودنم به طور حتم نیازمند ورزش و رژیم غذایی صحیح هستم.چرا که بی تحرکی نتایج نامطلوب خود را رفته رفته نشان می دهد.

۴ نظر ۱۹ مهر ۹۷ ، ۱۶:۲۱
یاس گل
شنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۲۰ ب.ظ

من مسلمانم-قسمت سوم

مطالعه ی شخصی من درباره ی امام جواد(ع)،با خواندن 4کتاب از زندگینامه و احادیث امام،بالاخره،به پایان رسید.نه به این معنا که پس از این دیگر به سراغ مطالعه ی بیشتر درباره ی امام نهم شیعیان نخواهم رفت اما در حال حاضر به آن میزان اطلاعات که مورد نیازم بود رسیده ام.حالا دیگر اگر کسی درباره ی امام جواد از من تعریفی بخواهد،صحبتم صرفا در اینکه امام چندم است و پدرش کیست و پسرش که،خلاصه نخواهد شد.می توانم از تولد او بگویم و از اتفاقات مختلفی که در سال های مختلف زندگی برایش افتاده.

حالا من نسبت به هر زمان دیگر در زندگی ام،از امام جواد بیشتر می دانم.و این برای من یعنی یک پله بالاتر.

الهام هم مطالعه درباره یزندگی حضرت عباس را به تازگی آغاز کرده است و  با کتاب سقای آب و ادب از سید مهدی شجاعی.

اما موضوع دیگری است که آن را هنوز با الهام در میان نگذاشته ام تا یک وقت در مطالعه اش عجله به کار نبرد.

من قصد کردم در فاصله ی مطالعه بین دو امام،این وسط سراغ یکی از سوره های قرآن نیز بروم.یعنی قبل از اینکه مطالعه درباره ی امام دیگری را آغاز کنیم،درست شبیه به آغاز مطالعات امام شناسی مان،سراغ سوره های قرآن هم برویم.

به این ترتیب تنوعی هم در موضوعات مطالعاتی مان ایجاد خواهد شد که جذابیت مسیر را بالاتر می رود.

به همین منظور سراغ نام سوره های قرآن رفتم و فکر کردم؛می خواهم از کدام سوره آغاز کنم؟سوره ای که در حد بقره طولانی نباشد.سوره ای که خیلی هم کوتاه نباشد.سوره ای که...که به نام یکی از حیوانات باشد!اصلا سوره به نام همان موجودی باشد که از آن میترسم:عنکبوت!

(چند سال پیش نیز که از مورچه میترسیدم(!!!) به سراغ سوره ی نمل رفتم.البته آن زمان به قصد ریختن ترسم از مورچه و پی بردن به شان و منزلت واقعی آن.و خب اثر هم کرد و دیگر از مورچه نمی ترسم.)

بله.سوره ی عنکبوت انتخاب اول من برای بیشتر دانستن شد.پس به کتابخانه رفتم و از میان مجموعه کتاب های تفسیر نور،سراغ همان جلدی رفتم که سوره ی عنکبوت را نیز شامل میشد.

تا الان که مشغول به نوشتن این پست هستم 30 آیه را پشت سر گذاشته ام.هر روز 5آیه به همراه تفسیر و فکر کردن درباره ی آن.

این مسیر برایم بسیار دوست داشتنی است.

شما فکر می کنید،انتخاب الهام در میان سوره ها،کدام سوره خواهد بود؟

فرقی نمی کند.

مهم این است که ما تصمیم به بیشتر دانستن درباره ی دینمان گرفته ایم.من که می توانم لبخند خداوند و تشویق های پی در پی او را بالای سرمان احساس کنم.شما چطور؟


۱ نظر ۰۶ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۲۰
یاس گل
شنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۷، ۰۹:۵۴ ب.ظ

من مسلمانم-قسمت اول

با هم قرارهای جالبی گذاشتیم.من و الهام،دوتایی.

قرار گذاشتیم برای این الکی مسلمان نبودنمان،از یک جای راه شروع کنیم.دیدیم چندان هم از این نصفه نیمه مسلمان بودنمان،اصلا از این کمتر از یک ربع،یک چهارم مسلمانی مان ناراحتیم.

من گفتم برای شروع برویم سراغ امام شناسی.گفتم:هر کداممان برویم سراغ امامی که دوست داریم بیشتر درباره اش بدانیم.برویم سراغ کتابخانه ها و بگردیم به دنبال کتاب هایی درباره ی همان امام.

قرار شد او پنجشنبه ای،برود سراغ کتاب سقای آب و ادب.من هم امروز رفتم سراغ حکمت های نقوی.من از امام جواد الائمه شروع کردم.او از حضرت عباس.

همین یک ساعت پیش،یک دفتر 40برگ نهال هم خریدم تا چیزهای جالبی که از امام محمد تقی می خوانم را درون آن یادداشت کنم.

من،از همین امروز،در آغاز راه...

۳ نظر ۲۳ تیر ۹۷ ، ۲۱:۵۴
یاس گل
يكشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۷، ۰۴:۲۴ ب.ظ

این قسمت:شگفتی!

واقعا خوشحالم از اینکه در کتابخانه انتخابش کردم!

بگذارید برایتان توضیح دهم.

برق کتابخانه دچار مشکل شده بود.کتابدار پیشنهاد کرد برای پیدا کردن کتابی که به دنبالش بودم،سری به قسمت نوجوان بزنم.کتاب های نوجوان چندماهی میشد که به یک اتاق نسبتا کوچک در همان ابتدای راهرو اصلی کتابخانه منتقل شده بود.وقتی در آستانه ی در ورودی اتاق ایستادم،دیدم که اتاق،زیادی تاریک است.هرچه این ور و آن ورم را نگاه کردم کلید روشن کردن چراغ را پیدا نکردم.

به هرحال وارد همان اتاق تاریک شدم و شروع به گشتن کردم.

جدا از کتابی که دنبالش بودم،یکی دو کتاب دیگر هم برای مطالعه در نظر داشتم که اتفاقا هر دوی آن ها را پیدا کردم.

یکی از این کتاب ها،کتاب شگفتی بود!به گمانم یک سال پیش(شاید هم دورتر)،در صفحه ی سارا نجفی عکسی از آن دیده بودم و خوب به خاطر داشتم که سارا چقدر از آن تعریف کرده بود.احساس میکردم این تابستان زمان مناسبی برای خواندن آن می تواند باشد.

همین دیروز شروع کردم به خواندن آن.نمی توانم بگویم چقدر از انتخابش راضی هستم.کتاب درباره ی پسری به نام آگوست می باشد که دارای یک نقص مادرزادی است.شما آن زن و شوهر جوانی را که به برنامه ی امسال ماه عسل آمده بودند،به خاطر دارید؟یادتان هست که مرد جوان دچار یک نقص کروموزومی بود و به همین خاطر ظاهرش با آدم های دیگر متفاوت بود؟خب باید بگویم آگوست هم به همان نقص مبتلاست و داستان،داستان زندگی اوست از وقتی که دیگر باید وارد مدرسه شود.وارد دوران راهنمایی.چرا که تا پیش از این در خانه و نزد مادرش درس میخواند.

آن قدر از خواندن این کتاب خرسندم که حتی قصد تماشای فیلم سینمایی آن را هم دارم.فیلمی که اتفاقا محصول سال 2017 است و باید بعد از به پایان رسیدن کتاب،حتما ببینمش.

راستش این روزها به یک چیز دیگر هم فکر میکنم.به اینکه اگر در دوچرخه هر از گاهی هم،من بتوانم در قسمت معرفی کتاب فعالیتی داشته باشم،معرکه می شود.مطمئنم که خیلی خوب از پس آن بر می آیم اما مسئله اینجاست که نمی دانم در صورت در میان گذاشتنش با دوچرخه با چه پاسخی رو به رو می شوم.به هرحال هرچه باشد،اگر که فرناز و فاطمه و باقی بچه ها می توانند امروز در دوچرخه بنویسند،حاصل حفظ ارتباط قوی شان با دفتر دوچرخه است.حاصل رفت و آمدها و چیز یاد گرفتن ها.چیزی که من انجامش ندادم و حتی همین حالا هم اگر بگویند برای معرفی کتاب باید به دفتر دوچرخه در حال رفت و آمد باشی احتمالش زیاد است که بگویم:اوه نه!

اوووف.باید کمی برنامه ریزی هایم را درست و حسابی تر بچینم و ببینم که چه می شود.


براده های یک ذهن:

به شما گفته بودم که من از رفت و آمدهای مکرر فراری ام؟به شما گفته بودم که حتی از صحبت کردن های تلفنی هم تا حد امکان دوری می کنم؟به جاهای شلوغ که می رسم واقعا برای لحظاتی گیج می شوم و ترجیح می دهم زودتر از آنجا خارج شوم؟

من اینی هستم که دارم به شما می گویم.مدلم همین است.پس اگر رفتارهای مشابه به چیزی که می گویم از من دیدید فقط بدانید که یاسمن همین جور آدم است.البته تمام موارد بالا استثنائاتی هم دارند و آن در مورد افرادی ست که از صمیم قلب دوستشان دارم.خیلی خیلی زیاد

۷ نظر ۱۰ تیر ۹۷ ، ۱۶:۲۴
یاس گل
شنبه, ۹ تیر ۱۳۹۷، ۱۲:۰۷ ب.ظ

کتابدارها،سیستم و من!

من به شما قول می دهم.من همین جا به شما قول می دهم که از این به بعد،هر وقت برای تمدید یک کتاب با کتابخانه تماس میگیرم حتما صدای خودم و شخص مسئول پشت خط را حین مکالمه ضبط نمایم!ضبط نمایم و تا روزی که مطمئن نشده ام درخواست تمدید کتاب من به درستی ثبت شده،آن را از تلفن همراهم پاک نکنم.

من به شما قول می دهم.قول می دهم هر بار پس از تمدید، وضعیت امانات کتاب هایم را در سیستم بررسی کنم.یا حتی به هنگام تحویل یک کتاب.

من از این سوراخ سه مرتبه گزیده شده ام و پشت دستم را داغ کرده ام که دیگر به بیشتر این تمدیدهای تلفنی اعتماد نکنم.زیرا که امروز برای بار سوم و در کتابخانه ای دیگر،دیدم که برایم دیرکرد ثبت شده و حرف هایم مبنی بر اینکه:من تماس گرفتم آقا.تمدیدش کردم.چه دیرکردی؟،اعتباری ندارد و سندی برای اثبات آن موجود نیست.


براده های یک ذهن:

این ها را نگذارید به حساب بدعملکردی کتابدارها.در بیشتر مواقع ایراد کار از کتابدار نیست.سیستم ها به واقع دچار مشکل اند.

ضمن اینکه من واقعا در این میان محبت ها و لطف هایی از کتابدارها نیز دیده ام.جدی می گویم.

۵ نظر ۰۹ تیر ۹۷ ، ۱۲:۰۷
یاس گل
سه شنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۷، ۰۷:۵۲ ب.ظ

هولدن!از من نخواه که دوست بدارمت

می دانی چیست هولدن؟

مشکل اینجاست که تو خود جی.دی.سلینجر هستی!این را توی آن فیلم یاغی دشت دیده بودم.همان جا که استاد دانشگاهِ سلینجر جوان به او گفت:هولدن کالفیلد خود تویی،مگر نه؟

بله.مشکل همین جاست.همین جا که من جی.دی.سلینجر را می توانستم دوست داشته باشم اما هولدن را نه!تو را نه...

تو از آن نوجوان های نیویورکی سردرگم بودی.فصل به فصل تو را که می خواندم یا در حال کشیدن سیگار پشت سیگارهایت بودی(آن قدر که گاهی واقعا بوی سیگار را از داخل خانه حس می کردم و هرچه به اطرافیان می گفتم:این بو از کجا می آید می گفتند بویی نمی آید!)،یا به دنبال بارها و کاباره هایی که وقتی گارسون بالای سر آدم می ایستد بلافاصله نپرسد که تو چند سال داری و ما به هم سن و سالان تو مشروب نمی دهیم و یا، فکرت درگیر این دختر و آن دختر بود.

تو مدرسه را رها کرده بودی.یعنی اخراج شده بودی.چون درس نمی خواندی.

جالب بود که تو خود به مسائل جنسی فکر می کردی و حتی یک بار به آن آسانسورچی پول دادی تا یک زن خراب به داخل اتاقت بیاورد اما پایش که می افتاد پشیمان میشدی و ادامه نمی دادی.حتی از استرادلیترهایی که می دانستی آن کاره اند و کار دخترها را تمام می کنند بدت می آمد.حتی دلت می سوخت برای چنین دخترهایی...عجیب نیست؟

در تمامی داستان،هم می توانست حالم از تو به هم بخورد و هم می توانست دلم برای تو بسوزد.

مثلا آن جا که با آن دختره ی موطلاییِ به قول خودت احمق، در کاباره می رقصیدی، از تو و حرف هات عقم می گرفت ... و آن جا که علی رغم برخورداری از یک خانواده ثروتمند و پرورش ات در وضعیت اقتصادی مطلوب،دیگر پولی ته جیبت نمانده بود و خواهر کوچکت فیبی،تمام عیدی هایش را به تو قرض می داد(یعنی همان جا که خودت هم گریه ات گرفت)آنجا دلم برایت سوخت.

راستش یک جای ماجرا حتی برایت دست زدم.آن جا که تلاش کردی در مدرسه ی فیبی آن جمله ی زشتِ و قبیح «دهنتو ... » را پاک کنی.با خودم گفتم عجب!هر چقدر هم که ذهن خودش درگیر این چیزها باشد اما این جور جاها که می شود به غیرت می آید.شاید مثل خیلی های دیگر فکر می کردی بچه ها نباید این چیزها را بدانند اما اگر به سن و سال خودت برسند عیب ندارد!

به هرحال باید بگویم که فهمیدن تو برای آدمی شبیه به من واقعا سخت بود.فهمیدن تو و حتی آدم های بدتر از تویی که دیگر نوجوان هم نیستند اما همچنان در بی هدفی و سردرگرمی روز و شب می گذرانند و غرق در لذت های بیخودکی اند.

اما فکر می کنم بیشتر پسرهای نیویورکی-اصلا غرب و شرق ندارد که!همین ایرانمان هم عجیب به سمت نیویورکی شدن پیش می رود-من فکر می کنم بیشتر پسرهای هر جایی از دنیا،حال و احوال ناطور دشتی تو را خوب می فهمند.

گرچه تصور اینکه خیلی از پسرهای نوجوان سرزمینم درگیر حال و روز تو باشند،واقعا برایم وحشتناک است و آرزو میکنم با گذر از نوجوانی واقعا وضعیت بهتری پیدا کنند و نه بدتر.

بگذریم.

حالا می فهمم که چرا جین وبستر را تا این اندازه دوست دارم.جین وبستری که حتی وقتی درباره ی بدی های نیویورک حرف می زند،لااقل تصویرهای قابل تحمل تری را نشان آدم می دهد.

یا وقتی صحبت از عشق در داستان های او مطرح می شود این قدر ذهن جنسیت مذکر داستان پی جاذبه های صرفا جنسی نیست....

بله...

هولدن!هولدن کالفیلد بیچاره!

از من نخواه که دوست بدارمت اما به یقین تو بهتر از همان استرادلیترهایی.این خودش چیز کمی نیست.لااقل در همان غرب خراب شده.پس...خب،از تو نمی توانم هم متنفر باشم.بله...


 براده های یک ذهن:

ملاکتان برای خواندن یا نخواندن این کتاب،سلیقه ی شخصی من نباشد.مگر اینکه احساس کرده باشید از لحاظ روحی،باوری،اعتقادی و سلیقه ای تا حد زیادی شبیه به خود من هستید.

و موضوع دیگر اینکه،شما می توانید عاشق هولدن باشید و من می توانم عاشقش نباشم و این ابدا به معنای این نیست که ما از هم متنفر باشیم :))) 

ما داریم با تفاوت های یکدیگر و تفاوت در نگاه و دنیامان آشنا می شویم تا بتوانیم از دیدن این همه تنوع در سلیقه، بیشتر دنیا را دوست داشته باشیم.

۶ نظر ۲۹ خرداد ۹۷ ، ۱۹:۵۲
یاس گل