مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
يكشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۲، ۱۱:۵۹ ق.ظ

کوچه منتظران

آهسته آهسته گام برمى‌دارم،در کوچه اى که نه سر دارد و نه ته...!

به خاطر نمى‌آورم کدامین زمان بود که در این کوچه‌ى بس عجیب،قدم نهادم.آسمان...آسمان این کوچه هم با آسمان شهرمان متفاوت است.من کجاى زمین آمده ام؟!

خانه هاى اطرافم را مى‌نگرم و پنجره‌هایى که مزین به نور الهى شده‌اند.پنجره‌هایى باز به سمت آسمان بى کران... .

پیرزنى به گلدان‌هاى کوچک پشت پنجره آب میدهد.براى لحظه‌اى نگاهمان به هم گره میخورد.لبخندى به من هدیه میکند و دست پر مهرش را برایم تکان میدهد.به گلهاى داخل گلدان نگاهى میکنم و آرام میگویم:گوارایشان باد این آب...

به راه خود ادامه میدهم.

یاکریم ها از روى سرم میگذرند و چند قدم آن طرف تر،بر روى زمین فرود مى‌آیند.کودکى به سمتشان میدود در حالى که چیزى را در دستانش پنهان کرده.خداى من!حتما باز هم همان حکایت همیشگى است...قصه‌ى سنگ و فرار پرنده‌ها...اما...

نه،اینطور نیست،صبر کن!در دستان ظریفش مقدارى دانه است،آرى...دانه.یاکریم ها از کف دست کودک دانه ها را آرام آرام برمى‌چینند و من از قضاوت زود هنگام خود در دل احساس ندامت میکنم.

کودک نگاهى به من مى‌اندازد و میگوید:اینجا که دیگر خبرى از بدى نیست...!سپس به سمت خانه اى مى‌دود و دیگر نمى‌بینمش.

خبرى از بدى نیست؟منظورش را متوجه نمیشوم.کودک عجیبى بود.در کل همه چیز این کوچه عجیب است.

نسیمى مى‌وزد و با خود رایحه اى از گل یاس در هوا مى‌پراکند.آه که چقدر دلم براى این بو تنگ شده بود.اما...گل یاسى در این اطراف نمیبینم...پس این رایحه از کدامین سو به مشامم میرسد؟!

ناگهان مبهوت قابى که بر روى دیوار کوچه نصب شده است میشوم و نوشته‌ى خواناى روى آن...:

نام کوچه:کوچه ى منتظران

دوباره همان کودک را رو به رویم میبینم.کاغذى در دستم میگذارد و از من دور میشود.کاغذ را باز میکنم:

امروز روز موعود است.روز فرج منتقم فاطمه ى زهرا (س)؛مهدى موعود (ع)...مبارکت باشد اى منتظر...!!!

به دنبال کودک میدوم.با لبخند فریاد میزند:برایش چه آماده کرده‌اى؟

میگویم:براى که؟اصلا اهالى این کوچه کجایند؟این جا زمین است یا قطعه اى از بهشت؟

بالاخره مى‌ایستد.با انگشت آن سوى کوچه را نشانم میدهد...

یک مرد و جمعى بسیار پشت سرش!

کودک به سمت آنها میدود و میگوید:براى مولایمان مهدى چه آماده کرده‌اى؟!!!

پاهایم دیگر یارى‌‌ام نمیکنند که به دویدن ادامه دهم و مرا از رفتن باز میدارند.

به دست هایم مینگرم...خالى است.

جیب هایم هم همینطور...

و کوله بارم...

چشم هایم غرق در اشک میشوند و آرام روى هم میگذارمشان.

وقتى دوباره بازشان میکنم پنجره اى میبینم و آسمانى ابرى و خاک آلود،خیابانى شلوغ و آدم هایى سرگرم کار و زندگى خودشان...

و من دوباره هم سفر پرنده‌ى خیال خود شده بودم.

کاش بار دیگر این اتفاق فقط یک رویا نباشد...

کاش...!

«اللهم عرفنى حجتک فانک ان لم تعرفنى حجتک ضللت عن دینى »

 

سخن مسافر:تنها امید زندگی ام!بگو چه فدایت کنم تا در زمره ی فدائییانت باشم...

۱ نظر ۰۲ تیر ۹۲ ، ۱۱:۵۹
یاس گل
يكشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۲، ۱۱:۱۱ ق.ظ

امت پیامبر

روزى پیامبر اکرم صلى ‏الله ‏علیه ‏و آله از راهى عبور مى ‏کرد. در راهشیطان را دید که خیلى ضعیف و لاغر شده است.از او پرسید: چرا به این روزافتاده ‏اى؟

 گفت: یا رسول ‏الله از دست امت تو رنج مى ‏برم و در زحمت‏بسیار هستم.

 پیامبر فرمودند: مگر امت من با تو چه کرده ‏اند؟

گفت: یارسول ‏الله، امت ‏شما شش خصلت دارند که من طاقت دیدن و تحمل این خصایص راندارم.

اول این که هر وقت ‏به هم مى‏ رسند سلام مى ‏کنند.

دوم این که با هممصافحه - دست دادن- مى ‏کنند.

 سوم آن که ، هر کارى را که مى‏ خواهند انجامدهند «ان‏ شاء الله» مى ‏گویند .

 چهارم از این خصلت ها آن است که استغفاراز گناهان مى ‏کنند.

 پنجم این که تا نام شما را مى‏ شنوند صلوات مى‏فرستند.

و ششم آن که ابتداى هر کارى « بسم الله الرحمن الرحیم‏» مى‏ گویند

 

سخن مسافر:چقدر خوشحالم از اینکه،همین کارهاى روزمره که دیگه برامون عادى شده،باعث رنجورى شیطان میشده و خبر نداشتم

۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۲ ، ۱۱:۱۱
یاس گل
يكشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۲، ۰۹:۰۰ ق.ظ

من از عشق بارون به دریا زدم...

در آینه نگاه میکنم.

کوچک شده اند...خیلى کوچک!بال هایم را میگویم...

براى پرواز کافى نیستند.پرواز بال و پرى میخواهد وسیع و گسترده.

دیروز که با کبوتر روى بام،هم صحبت شده بودم برایم از آسمان گفت.

با حرفهایش دلم را برد...

زمان پر کشیدنش به آبى بى کران،تنها با نگاهى سرشار از غبطه،نظاره گر بال هایش بودم.بالها کاملا متناسب با جثه کبوتر بودند،اما من...

البته اینها تقصیرى ندارند.مقصر من بودم.مراقبشان نبودم.آنقدر سرگرم زرق و برق دنیاى خاموش انسان ها شدم که به طور کل فراموششان کردم.نتیجه اش هم شد ریختن پرهاى سفید و کوچک شدن بال ها.

هیس...

به گمانم صبا رهگذر کوچه مان شده.آرى...صداى نجوایش را میشنوم.آرام از پشت شیشه ها زمزمه میکند:

 

"هنوز دیر نشده...دوباره به آنها جان بده"

 

باید تقویتشان کنم.وسیعشان کنم.اوج بگیرم.

میخواهم به میهمانى آسمان بروم.

مى دانم که وقت پرواز نزدیک است...

 

سخن مسافر:براى شروع مجدد و بهتر آماده هستم... :-)

پیشنهاد مسافر:آهنگ شهر باران - محمدعلیزاده 
 

 

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۲ ، ۰۹:۰۰
یاس گل
دوشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۲، ۰۳:۴۱ ب.ظ

به صبا میفرستمت

سر در نمى‌آورم از رمز و رازت!

قبل از آمدن هزار حرف نگفته،براى گفتن نزد تو،آماده میکنم...از روزگارم...از زندگى‌ام...از اطرافیانم...و از درد دل خودم.اما اصلا منطقى نیست.نمى‌دانم چه میشود که تا سراغت مى‌آیم زبانم قفل میشود.آرام میشوم و فقط به خودت خیره میشوم.

البته به خودت که نه....به مزار آسمانى‌ات!

یادت مى‌آید روزى که براى اولین بار شناختم تو را،نامت را و فداکارى بزرگت را؟کم سن و سال تر از اکنونم بودم.چشمانم را بستم.عددى را در ذهنم تجسم کردم.یکى یکى قبرها را شمردم تا به سنگ مزارت رسیدم.

از همان اول نامت بر دلم نشست:شهید سعید حاج سید احمدى.تو هم براى خودت هنرمندى بودى آقا!...فیلمبردار سپاه....

گاهى با اینکه سکوت اختیار میکردم و تو فقط از آن سوى دنیا،اشک هاى ناشى از فشارهاى روحى این دنیایم را میدیدى،خودت از همه ى ماجرا باخبر میشدى.این را زمانى فهمیدم،که مدتى بعد از ملاقاتت،گرفتاریم حل میشد.

هربار گره از کارم باز کردى با وساطتت.هربار به جز... !!!

خب لابد قسمت نبوده یا به صلاحم نبوده.ولى مرا که میشناسى!لجباز و یک دنده.تا حاجتم برآورده نشود ول کن نیستم.

  /**/

این بار هم آمده ام تا خواسته ام را براى بار هزارم تکرار کنم.تکرار کنم اما به نوعى دیگر...شاید کمى عاقلانه تر.

یادت نرود که این بار به معبودم بگویى سرانجام داستانم را نیک رقم بزند.پایان ماجرا را طورى تمام کند که تازه،آغاز ماجرایى دیگر باشد.میدانى از چه حرف میزنم.به قول شاعر:

 

گوش کن با لب خاموش سخن میگویم

پاسخم گو به نگاهى که زبان من و توست

راستى پاک یادم رفته بود.در این سال جدید که فقط چند روزى از آغاز آن گذشته است،ما زمینى ها را بسیار دعا کن.سلام ویژه ى ما را هم به اهالى آسمان برسان .به امید آنکه با دعاى امثال شما سالمان نیک بگذرد.

 

سخن مسافر:نمى‌دونم چرا وقتى نوشته ها کمى به سمت معنویات متمایل میشه،تعداد نظرها کاهش چشمگیرى پیدا میکنه.گویا بین این 2،رابطه ى عکس برقراره!

 
۲ نظر ۰۵ فروردين ۹۲ ، ۱۵:۴۱
یاس گل
چهارشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۱، ۱۱:۵۶ ق.ظ

و این کاریست بس مشکل...

باور کن کار ساده ‌اى نیست.تازه کردن دل را میگویم!

حتى از خانه تکانى هم سخت تر است.حداقل در خانه تکانى میتوانى چیزى را که برایت آزاردهنده بوده دور بیندازى.میتوانى دستى بر اشیاء خاک خورده بکشى.میتوانى چیزى را که دوست دارى وارد خانه ‌ات کنى.

اصولا مادیات همین گونه اند دیگر...به راحتى قابل تعویض و قابل جایگزینى،اما...

با دل چه میتوان کرد؟

میتوان خاطرات آزاردهنده را به طور کامل دور انداخت؟میتوان خاطره ‌اى از اتفاقى شیرین و مورد علاقه در دل ساخت در حالى که هرگز تجربه‌اش نکرده‌ایم؟نه...

سخت میتوان تمام خوبى ها را به یک باره وارد دل کرد.سخت میتوان تمام بدى ها را به یک باره از دل بیرون کرد.

و معنویات همین گونه اند...

شیرین و در عین حال به سختى دست یافتنى!

فقط مى‌ماند یک سوال...

خودمان هستیم دیگر،ماندگارى کدام یک بیشتر است؟

 

۲ نظر ۳۰ اسفند ۹۱ ، ۱۱:۵۶
یاس گل

زیاد او را نمیشناختم،فقط میدانستم رئیس جمهور ونزوئلا است و مردى با آرمان هاى بزرگ!

نمیدانم چرا!اما وقتى خبر فوت این بزرگ مرد،در برابر چشمانم گذشت،قلبم را آکنده از اندوه کرد...

ماجراى عجیبى است.اینکه از خبر درگذشت کسى غمگین شوى که از او چیز زیادى نمیدانستى!

شاید همین علاقه عجیب و ناگهانى باعث شد که به دنبال ماجراى زندگى اش بگردم...که بیشتر بشناسم او را هر چند که اندکى دیر است!

فهمیدم که چاوز عزیز،براى جمهورى اسلامى ایران،فراتر از رابطه سیاسى،دوستى واقعى و اعتقادى بود...

دریافتم که تنها پرچم دار حمایت از ایران عزیزمان در کل منطقه آمریکاى لاتین بوده است...

متوجه شدم که این مرد بزرگ کسى بود که صراحتا اعتقاد خود را به پیامبران الهى اعلام کرده و مثل ما منتظر حکومت والاى عدل جهانى بود...

چه خاطره انگیز شد این عکس هاى یادگارى اش که در سفرهاى خود به این سرزمین گرفته بود.

و چه محبوب تر و خاطره انگیزتر براى مردمش،که این چنین در غم نبود او،رخت عزا بر تن کرده‌اند و عزاى عمومى گرفته اند!

راستى چاوز عزیز!چه زیبا با سرطان جنگیدى.

چه دلاورمردانه با وجود فشارهاى زیادى که بر جان و روحت بود،در صحنه ى پیکار حق علیه باطل ظاهر شدى...!

هرچند که از میان ما رفتى و به یقین با رفتنت لبخند شادى بر لبان استعمارگران نشاندى اما...به قول بزرگ مرد دیگرى همچون خودت:

"چاوزها یکى پس از دیگرى طلوع و ظهور خواهند کرد"

این است امید جوانان ایران زمین...

چشمانمان را گریان کردى با رفتنت،اما امید رسیدن به پیروزى را در قلب هایمان از نو زنده کردى...

روحت همیشه پرنور باد اى بزرگ مرد ونزوئلایى...

 
۱ نظر ۳۰ اسفند ۹۱ ، ۱۱:۵۶
یاس گل
پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۱، ۰۴:۰۴ ب.ظ

این مالکان محترم

/**/

به خاطر دارى؟روزى را که این چنین محکم و با صلابت گفتى:

 

                                 "هر کجا هستم باشم

                         آسمان مال من است"

 

یادش بخیر باد آن روزها که آسمان مال همه ى ما بود.آرى...متعلق به همه ى انسان ها اعم از غنى و فقیر .

چه دارایى بزرگى بود!میگویند رنگش آبى آبى بود و ابرهاى سفیدش در میان آن آبى بى کران خوش مى‌درخشیدند!

اما حالا،اینجا؛در شهر ما و بسیارى از شهرهاى دیگر بزرگ این کره خاکى چنین نیست سهراب عزیز،چنین نیست...!

اینجا آسمان مالکانى جدید پیدا کرده است،آن هم مالکانى که حتى از جنس ما نیستند.

معرفى میکنم؛مالکان جدید آسمان آبى...آم...ببخشید،جسارت بنده را بپذیرید،اصلاح میکنم،مالکان جدید و محترم آسمان خاکسترى:

 

ماشین ها و سایر وسایل نقلیه دودزا

۱ نظر ۱۰ اسفند ۹۱ ، ۱۶:۰۴
یاس گل
سه شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۱، ۰۴:۳۲ ب.ظ

مرگ خوشبختى


 

از دستان من نیاموختى

که من براى خوشبختى تو

چه قدر ناتوانم

من خواستم با ابیات پراکنده‌ى شعر

تو را خوشبخت کنم

خوشبختى را من همیشه به پایان سال موکول مى‌کردم

هفته پایان مى‌یافت

ماه پایان مى‌یافت

سال پایان مى‌یافت

همیشه در هراس بودیم

کسى در خانه‌ى ما را بزند و ما در خواب باشیم

چه قدر میتوانستیم بیدار باشیم

یک شب پاییزى

که بادهاى پاییزى

همه‌ى برگ هاى درختان را

بر زمین ریختند

به زیر برگ ها رفتیم

و براى همیشه خوابیدیم...

 

شعر از احمدرضا احمدى همراه با تلخیص

 

۱ نظر ۰۱ اسفند ۹۱ ، ۱۶:۳۲
یاس گل
جمعه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۱، ۰۵:۵۶ ب.ظ

بدون شرح

گاهى تو را باید،در میان واژه‌هاى خاموش و نجیب نوشته‌هایم جا بگذارم.

گمت کنم تا تنها خودم بدانم که کجاى این سیاه‌مشق‌ها قرارت داده‌ام.

دلخور نشو!اجبار،دست آدم‌ها را مى‌بندد.اما این یک اجبار تلخ نیست،بلکه شیرین است.

به شیرینى سروده‌هاى آخرینم که از تک تک آنها خبردار هستى.

برایت مى‌نویسم سلامتى...

مى‌نویسم معنویت،امید...چاره‌اى نیست.تا اطلاع ثانوى باید با این واژه‌ها مراقبت باشم.

بایستى آنقدر بنویسم،آنقدر به این نوشته‌ها وسعت دهم،تا محل سکونت فعلى‌ات- که در میان همین کلمات است- کوچک و تاریک نباشد!

نام خودم را هم به آنها اضافه مى‌کنم تا تنهایى،براى همیشه در ذهنت رنگ ببازد.

بیا آرزویى بکنیم...

آرزو کنیم که روزى از دل این واژه‌ها،پر غرور بیرون بیایى.

بیایى و فریادوار،حضورت را در زندگى جارى کنى....

 

۰ نظر ۲۰ بهمن ۹۱ ، ۱۷:۵۶
یاس گل
پنجشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۱، ۰۲:۰۶ ب.ظ

صعود یا هبوط؟مسئله این است...

یک ضرب‌المثل ایتالیایى هست که مى‌گوید:

«آدمى که تنهاست،یا فرشته است یا حیوان»!!

جالب است.در واقع،آدم‌هاى تنها،یا آنقدر خوب و پاک هستند که کسى لیاقت با آنها بودن را ندارد،یا بالعکس.یعنى یک فرد،آنقدر ارزش انسانى خود را پایین مى‌آورد و زندگى ناسالمى را براى خودش مى‌سازد که در نهایت،خود او لیاقت با انسانها زندگى کردن را ندارد.

به دایره‌ى روابط اجتماعى‌ام که نگاه میکنم،میبینم هستند آدمهاى فرشته صفت و حیوان صفتى که متأسفانه یا من قدردان حضورشان نبوده‌ام یا از بد روزگار،گولشان را خورده‌ام!

بگذریم...اما سعى کنیم در هر شرایطى که هستیم،با همان قدرت اختیار انسانى‌مان،فرشته بودن و خوب بودن را تجربه کنیم.نزدیک شویم به صفات پسندیده‌ى انسانى.

حرف اول و آخر من این است:

من،شما و تمام این آدمها فقط و فقط یک مسافریم...یک مسافر.

این را فراموش نکنیم.

۱ نظر ۱۲ بهمن ۹۱ ، ۱۴:۰۶
یاس گل