مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
پنجشنبه, ۳ آبان ۱۴۰۳، ۰۴:۲۶ ب.ظ

خزینه‌ی دل

حالا به فصل پایانی سمفونی مردگان رسیده‌ام.

ابتدا برایم کند پیش می‌رفت. هی در فرهنگ لغت دنبال واژگانی می‌گشتم که معنی آن را نمی‌دانستم. بعد کم کم با متن ارتباط گرفتم. در نت به جستجوی آیین‌ها و باورهای عامیانه‌ای گشتم که در کتاب از آن صحبت شده بود و این کار را دوست داشتم. کتاب مرا به جستجو وامی‌داشت.

عباس معروفی را نویسنده‌ای کاردرست و حرفه‌ای یافتم. اجرای زاویه‌دید چرخشیِ و چندصدایی کردن داستان، شخصیت‌پردازی درست، درآوردن لحن شخصیت‌ها درخور و متناسب با روحیات و خلق و خوی‌شان و ... .

موومان سوم را بسیار دوست داشتم. شاید به این دلیل که روحیات راویِ این فصل یعنی سورملینا را خیلی خوب می‌فهمیدم. به گمانم او را می‌شناختم. در همین فصل بود که از او خواندم:

گفتم: وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیشتر تنهاست. چون نمی‌تواند به هیچکس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد...گفتم: و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق می‌کند، تنهایی تو کامل می‌شود.

تصور می‌کنم آدم وقتی به کسی مهر می‌ورزد مثل این است که از خزینه‌ی قلبش دُر و گوهر ببخشد. و حالا فکر کن سنگ‌های قیمتی‌ات را خرج کسی کنی که پیشکشی‌ات را از پیشِ روی خود برندارد یا اصلا نبیند که بخواهد بردارد. البته که سورملینا درباره احساسش اشتباه نکرده بود. آیدین هم دوستش داشت. پس احتمالا سرمایه‌ی قلبی‌اش را جای درستی خرج کرده بود.

 فصل آخر سمفونی مردگان همین امروز و فردا تمام می‌شود و دلم می‌خواهد بعد از آن، کم‌کم سراغ نوشتن مقاله جدیدی بروم.

مادر اصرار دارد که در کنکور دکتری شرکت کنم. همان‌گونه که پریسا پیگیری می‌کند. همان‌طور که استادم تشویقم می‌کند.

۲ نظر ۰۳ آبان ۰۳ ، ۱۶:۲۶
یاس گل
چهارشنبه, ۲ آبان ۱۴۰۳، ۰۵:۰۹ ب.ظ

روزهای تلخ‌مزه و دشوار

چند روز دشوار را پشت سر گذاشته‌ام. تب، لرز، بدن‌درد، معده‌درد، چه و چه. آنفولانزا نگرفته‌ام چون اصلا با کسی تعامل نداشته‌ام. علت این حال بد را نمی‌فهمم و از دکتر رفتن خسته‌ام‌. همین دو هفته پیش سرم و چند آمپول تقویتی زدم و داروهایم تمام شد. هر روز منتظرم تا حال جسمی‌ام بهتر شود. اما باز روی تخت می‌افتم و نمی‌توانم کاری را پیش ببرم، جز کتاب خواندن. این روزها حالم یک‌جوری است که حتی از کتاب خواندن هم حالت تهوع می‌گیرم.

ظهر گرفتم خوابیدم تا زمان زودتر بر من سپری شود. خواب دیدم در مناسبتی خاص قرار گرفته‌ایم که در آن روز خیلی‌ها خودشان را شبیه سهراب سپهری می‌کنند و اطراف محوطه‌ای که احتمالا ارتباطی با این شاعر دارد می‌پلکند. از دیدن آن همه سهراب سپهری خرسند و هیجان‌زده بودم.

اما این خوشی دوام چندانی نداشت. بیدار که شدم معده‌ام همچنان درد می‌کرد و حالم خوش نبود.

 

ای روزهای تلخ‌مزه و دشوار! از من بگذرید. از من عبور کنید. من دیگر بیش از این توان مبارزه کردن ندارم.

۲ نظر ۰۲ آبان ۰۳ ، ۱۷:۰۹
یاس گل
پنجشنبه, ۲۶ مهر ۱۴۰۳، ۰۸:۳۹ ب.ظ

شیر و خورشید

زن می‌گوید: چهره‌ات شبیه یکی از بازیگران سریال شهباز است. فرم صورتت، بینی‌ات.

می‌روم دنبال تصاویر بازیگران شهباز و بعد از دیدن عکس بازیگران، احتمال می‌دهم منظورش شخصیت نجوا بوده باشد. 

از نگاه هرکس، شکلی هستم. و شاید از نگاه بعضی‌ها، بی‌شکل.

در میدان روبه‌روی فواره‌ها می‌ایستم و به آدم‌ها نگاه می‌کنم. نگاه‌هایی لیز و لغزنده که غرض از آن، دیدن مردم و کشف کردن شکل و شمایلشان نیست. به آن‌ها نگاه می‌کنم و فکر‌ می‌کنم. به ادامه تحصیل، به نوشتن و بیشتر از همه به شیر بیشه.

شیر بیشه این روزها همه‌جا هست. در فروشگاه، در خیابان، لا‌به‌لای صفحات کتاب، میان نت‌های موسیقی، توی آسمان، توی خواب. او در چشم‌های من خانه کرده است.

چند سال پیش، شبی در خواب دیده بودم که کسی می‌گوید اسم رمز تو خورشید است و حالا فهمیده‌ام اخترشناسان جایگاه خورشید را در برج شیر می‌دانسته‌اند.

این‌روزها به همین سادگی همه‌چیز را به هم ربط می‌دهم. شیر را به خورشید و خورشید را به شیر.

به خانه که می‌رسم، از یکی از کتابفروشی‌ها، کتاب گزیده غزلیات مولوی را سفارش می‌دهم: در عشق زنده بودن.

شاعرانمان دل‌های خالی از عشق را چه نفرین‌ها که نکرده‌اند.

۱ نظر ۲۶ مهر ۰۳ ، ۲۰:۳۹
یاس گل
پنجشنبه, ۲۶ مهر ۱۴۰۳، ۰۹:۲۰ ق.ظ

باید دچارِ دوری شوم

دیروز سراغ خواندن مناظره خسرو با فرهاد رفته بودم. مثل هربار از خواندن پاسخ‌های نغز و شیرین فرهاد و حاضرجوابی‌اش مسرور بودم که این‌بار ناگهان با رسیدن به این بیت حالم دگرگون شد:

ز دعوی‌گاه خسرو با دلی خوش

روان شد کوه‌کن چون کوه آتش

ناگاه فرهادی را در برابرم دیدم که با ساده‌دلی از کاخ خسرو به سوی کوه روان می‌شد به این امید گه شرط را ببرد و به وصال شیرینش برسد. اما آخر کدام شرط؟ خسرو می‌دانست که فرهاد موفق به انجام کاری که به او سپرده نمی‌شود و برای همین هم شرط را پذیرفته بود. اما عشق چنان انگیزه‌ای به فرهاد بخشیده بود که خود را قادر به انجام هر کار شگفتی می‌دید.

دلم برای فرهاد خیلی سوخت و برایش مثل ابر بهار گریستم. با صدای بلند در اتاق. خیلی وقت بود که هنگام خواندن شعر دچار چنین وضعیتی نشده بودم.

***

شب پای تماشای سرزمین شعر نشسته بودم که امیرحسین مدرس گفت: «من هر روز شعر می‌خونم و به واسطه کار تصحیح متونِ کهن به ویژه در حوزه شعر، طبیعی‌ست که زندگیم با شعر و زبان و ادبیات فارسی گره خورده، و امیدوارم این گره کورتر بشه که با هیچ دندان و دستی باز نشه.»

اینجا بود که برای دیگر بار دلم لرزید. بغضی گلویم را گرفت. به خودم فکر می‌کردم و به شعرخوانی‌ِ هرروزه‌ام. به زیستنم با شعر.

***

شب، پریسا داشت برایم از فضای علمی دانشگاه تهران می‌گفت. از او درباره استادانشان پرسیده بودم اما او گفت به جای قیاس استادانمان می‌خواهم دانشجویان اینجا و دانشگاهِ ارشدمان را مقایسه کنم. اینجا بچه‌ها خیلی جدی‌تر درس می‌خوانند. پویایی و جنب و جوش علمی آن‌ها را کاملا می‌توانی ببینی و حس کنی. کاش یک روز بیایی و از نزدیک شاهدش باشی.

***

دارم آن نشانه‌ها را در خودم می‌بینم. تولد دوباره اشتیاق در دلم. دارم شبیهِ روزهایی می‌شوم که تصمیم گرفته بودم در کنکور ارشد ادبیات فارسی شرکت کنم. این بغض‌ها، این اشک ریختن‌ها حین خواندن شعر... .

بله. من همیشه برای بازگشتی عاشقانه به سوی محبوبم، به دوری جستن و فاصله گرفتنی چند وقته نیاز دارم. به هجران.

باید دچار دوری شوم تا دوباره با سلول به سلول تنم، وصال را طلب کنم.

۰ نظر ۲۶ مهر ۰۳ ، ۰۹:۲۰
یاس گل
سه شنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۳، ۰۷:۴۶ ب.ظ

پرواز از روی صندلی‌های مترو

روی صندلی مترو نشسته بودیم که ناگهان از کیفش چیزی بیرون آورد و گفت: برای شماست.

‌هدیه‌ای با یک بسته‌بندی خاص و پر جزئیات. روی کاغذِ بسته‌بندی، بخشی از شعر مسافر سهراب سپهری را نوشته بود. یک گل نرگسِ خشک‌شده به آن چسبانده بود و درنایی کاغذی.

هنوز سرمستِ تماشای بسته‌بندی‌اش بودم که شروع کرد به باز کردن آن. به محض آنکه چشمم به تصویرِ جلدِ کتاب افتاد گفتم: خدااای من!

یکی از کتاب‌های شعر محمدسعید میرزایی بود. (همین دیروز به او گفته بودم دلم می‌خواست با دو شاعر ملاقات کنم. اولی سهراب و دومی سعید میرزایی.)

گفت: نمی‌دانستم این کتابش را خوانده‌ای یا نه. گفتم: نه اتفاقا این یکی را نخوانده بودم.

بعد کتاب را باز کرد و یک‌بار دیگر شگفت‌زده‌ام کرد. روی برگی پاییزی، نقاشی کشیده بود و از آن بوکمارک زیبایی ساخته بود. گفت: این برگ را از مسیر کوه‌نوردی کلکچال آوردم.

در آن لحظه من دیگر انسان نبودم. پرنده‌ای بودم که بال درآورده بود، سقف مترو را شکافته بود و در آسمان‌ها پرواز می‌کرد.

۰ نظر ۲۴ مهر ۰۳ ، ۱۹:۴۶
یاس گل
يكشنبه, ۲۲ مهر ۱۴۰۳، ۰۶:۰۰ ب.ظ

افسانه سهوی زندگی‌ام

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ مهر ۰۳ ، ۱۸:۰۰
یاس گل
جمعه, ۲۰ مهر ۱۴۰۳، ۰۵:۵۶ ب.ظ

شیر، بیشه، گل

روزی شیری از بیشه‌ای می‌گذشت. بیشه‌ای پر از گل‌های رنگارنگ.

گل‌های غمزه‌گر، دامن بر چمن گسترده، در آخرین دقایق روشنایی روز جا به جا نشسته بودند و با یکدیگر مشغول گفتگو بودند.

شیر در بیشه چشم چرخاند و در گوشه‌ای از چمن‌زار، به گلی ساده نگاه انداخت. گل سر به زیر انداخته در خلوت خویش بود. بی‌گفتگو با سایر گل‌ها.

شیر آرام‌آرام به سوی او گام برداشت. در مقابلش ایستاد.

گل سر بلند کرد و هیبت شیر را در برابر خویش دید.

شیر به او لبخندی زد و گفت: چه خوب که گلی چون تو میان این بیشه است. این را گفت و رفت.

زمان زیادی از رفتن شیر گذشته بود و گل همچنان مات و مبهوت به مسیر عبور شیر چشم دوخته بود. بارها جمله‌ی کوتاه و خوش بر دل نشسته‌ی او را با خود تکرار می‌کرد. در میان این همه گل، چطور شیری به بزرگی او، گلی را با چنین جثه‌ی کوچکی دیده بود؟

گل که خود پای رفتن نداشت، هر روز منتظر بازگشت شیر بود. سحر با شبنمِ روی گلبرگ‌ها صورتش را شست و شو می‌داد و زیر نور مستقیم خورشید بر گونه‌هایش گل می‌انداخت. او عطر تنش را به امید بازگشت شیر به بیشه، در میان گلبرگ‌ها حفظ می‌نمود.

اما شیر گویی برای همیشه از آن بیشه رفته بود.

و گل نمی‌دانست که او آن روز فقط مسافری بود که می‌خواست ارزش گلی ساده چون او را به او یادآوری کند.

۳ نظر ۲۰ مهر ۰۳ ، ۱۷:۵۶
یاس گل
چهارشنبه, ۱۸ مهر ۱۴۰۳، ۰۳:۱۷ ب.ظ

گر اندکی نه به وفقِ رضاست خرده مگیر

گاهی فراموش می‌کنم! یادم می‌رود که اگر رسیدن به جایگاهی، چیزی یا کسی سهم زندگی‌ام باشد، تو عادل‌تر از آنی که شرایط رسیدن به آن را مهیا نکنی. و اگر نرسیدن قسمتم شود، آن جایگاه، چیز یا کس، از اول روزی‌ام نبوده است.

برای یادآوری این حرف‌هاست که سراغ دعای سی و پنجم صحیفه سجادیه می‌روم. می‌خواهم این دعا را تا وقتی برایم لازم است، هر روز بخوانم.

۱ نظر ۱۸ مهر ۰۳ ، ۱۵:۱۷
یاس گل
سه شنبه, ۱۷ مهر ۱۴۰۳، ۰۳:۲۱ ب.ظ

میان کتاب‌ها در ترددم

پشت پیشخوان می‌ایستم و دو کتابِ دیروز می‌شوم که بیایی و در بندر آبی چشمانت را به کتابدار می‌دهم. این‌ها کتاب‌های جدیدی است که با خود می‌برم. در عوض کتابِ زنگ‌ها برای که به صدا در می‌آید و غمنامه‌ای برای یاسمن‌ها را که پیش از این برده بودم، پس می‌دهم.

 مقصد بعدی‌ام شهرکتاب است. از بی‌آرتی پیاده می‌شوم و به میدان می‌روم‌. در میدان، وارد شهر کتاب می‌شوم و چهار صندوق بهرام بیضایی را می‌خرم. صندوق‌دار وقتی دارد حسابش می‌کند از همکارش می‌پرسد: از این کتاب نسخه دیگری هم داریم؟ همکارش می‌گوید نه. صندوق‌دار می‌گوید: من هم می‌خواستمش. همکارش به مزاح می‌گوید: صندوقِ طلا نیست‌ها!

به خانه که برمی‌گردم می‌بینم سردبیر پیام داده شاید برای زمستان، مجله را چاپ نکنیم. فعلاً این هفته باید مطالب پاییز را جمع و جور کنیم و به دست ویراستار بسپاریم.

چهار صندوق را برمی‌دارم و می‌خوانم. آثار نمادگرایانه را دوست دارم. از یادداشت کردن معانی برخی کلمات و اصطلاحات لذت می‌برم. و از تصور اینکه شاید او این کتاب را از من... . نه. نباید خیال‌بافی کنم.

چهار صندوق را که به نیمه می‌رسانم، سراغ محمد سعید میرزائی می‌روم. غزل‌غزل شعر می‌خوانم:

چه خوشبختی کوتاهی: کنارت بودن و رفتن

کنار چشم‌های بی‌قرارت بودن و رفتن

فقط یک قطعه عکس یادگاری در کنار تو

برایم از تو تنها یادگارت بودن و رفتن...

دارم در کتاب‌ها زیست می‌کنم. میان آن‌ها در ترددم. از این کتاب به آن یکی، از آن یکی به این یکی. و در این میان چیزهایی هم هست که مرا به زندگیِ واقعی وصل می‌کند. مثل نوشتنِ همین پست یا صدای در زدن. بله انگار در می‌زنند. می‌روم در را باز کنم...

 

Until we Meet Again

۱ نظر ۱۷ مهر ۰۳ ، ۱۵:۲۱
یاس گل
يكشنبه, ۱۵ مهر ۱۴۰۳، ۰۵:۴۱ ب.ظ

از چشم‌های او تا من

از چشم‌های او تا من، پلی بود شیشه‌ای.

کامیون‌‌کامیون نگاه روی پل جابه‌جا می‌شد،

وَ بارها و محموله‌ها، اینجا، جایی در وجود من خالی می‌شد.

 

 

از آنجا برمی‌گشتم. از میان جمعی که کنارشان هایکو خوانده بودم. از داخل کافه‌ای که خواننده‌ای برایمان زیر آواز زده بود و خوش می‌خواند. از طبقه ششم ساختمانی که از پشت پنجره‌اش، حرکت آرام خودروها را با چراغ‌های روشنشان در تاریکی عصرگاه تماشا می‌کردم.

شب عجیبی بود. و ذهن خیال‌باف من، میان یکی از آدم‌های آن جمع و شخصیتی داستانی، به دنبال وجه اشتراک می‌گشت تا برای خودش، داستانی تازه بیافریند.

۰ نظر ۱۵ مهر ۰۳ ، ۱۷:۴۱
یاس گل