مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
جمعه, ۶ مهر ۱۴۰۳، ۰۳:۰۲ ب.ظ

فردا داستان دیگری در پیشِ رو است

خوانش کتاب اتاق شگفتی‌ها، ظهر امروز تمام شد.

کتاب هرچه جلوتر می‌رفت، انرژی و پویایی آن هم فزونی می‌گرفت.

در فصل‌های پایانی آن چشم‌هایم تر شد.

به این ترتیب هفته‌ای را پشت سر گذاشتم که به خاطر خوانش دو کتاب رضایت‌بخش، روزهای خوشایندتری را تجربه کردم.

در یک کتاب شاهد عشق پدری به فرزندش و در دیگری تماشاگر عشق مادر پسری بودم. در هر دو کتاب می‌توانستم میل زیاد انسان به زندگی را ببینم.

چند دقیقه‌ای از خواندن کتاب نگذشته بود که تصمیم گرفتم صفحه نویسنده اتاق شگفتی‌ها را پیدا کنم. او فرانسوی زبان بود و من با انگلیسی دست و پا شکسته‌ام فهماندم که این کتاب را از کتابخانه امانت گرفتم و از اینکه ایشان چنین کتابی نوشته است از او سپاسگزارم. کتابی پر از امید به زندگی. یک دقیقه نگذشت که نویسنده کتاب هم در پاسخ، پیام تشکری برایم فرستاد.

دنیای ما روزهای مصیبت‌بار کم ندارد. همین روزها که من از شور و شعف خود نسبت‌ به کتاب و کتاب‌خوانی می‌نویسم و از امید و رنگ پاشیدن به زندگی سخن می‌گویم، خیلی خوب می‌دانم و آگاهم که در سرزمین‌هایی نزدیک، جنگ چه بر سر مردمان آورده است.

زندگی کوتاه است. و من دارم تلاش خودم را می‌کنم تا قدر لحظه‌های خوب زندگی‌ام را بدانم و حال خوبم را با دیگران تقسیم کنم. روزهایی بوده که در اینجا از غم‌هایم نوشته‌ام. حال چرا از دلخوشی‌هایم ننویسم؟ چرا با کلماتم شادی و امید نیافرینم؟

به قول تلمای اتاق شگفتی‌ها:

در حال حاضر، چقدر خوشبختم که فردا داستان دیگری در پیش رو است، که هر روزی موهبت تازه و مخصوص به خود را خواهد داشت، که برای یکایک ما بخت‌های بسیاری خواهد بود، مسیری جدید با امکان ساختن دوباره خود و پدید آوردن قدرت و صلابتی فزون‌تر...

 

چه خوشبختم که آموختم به موازات زندگی واقعی و این‌جهانیِ خود، در دنیای رمان‌ها و داستان‌ها زیست کنم.

۱ نظر ۰۶ مهر ۰۳ ، ۱۵:۰۲
یاس گل
پنجشنبه, ۵ مهر ۱۴۰۳، ۱۰:۵۴ ق.ظ

ما به دنیا رنگ می‌پاشیم

روزی رسید که تصمیم گرفت دیگر کارمند بانک نباشد. همسری داشت و فرزند کوچکی. حسابداری خوانده بود. و بعد از ۳۰ سالگی انگار ناگهان تصمیم گرفته بود زندگی‌اش را در مسیر تازه‌ای بیندازد.

می‌خواست در کنکور کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی شرکت کند. به جز همسرش حامی دیگری نداشت. کتاب‌های کنکور را پیش رویش گذاشت، کنکور داد و پذیرفته شد. پایان‌نامه‌نویسی‌اش همزمان شد با ورود پسرش به کلاس اول ابتدایی. قطعاً سال پرچالشی بود. اما او مصمم بود و از پس این کار هم با موفقیت برآمد.

دو سال پی‌در‌پی در کنکور دکتری شرکت کرد. یک بار قبل از اتمام دوره ارشد و یک بار بعد از آن. بار دوم برای مصاحبه به دانشگاه‌های علامه طباطبایی و پردیس بین‌الملل دانشگاه تهران و دانشگاه امام خمینی قزوین دعوت شد. می‌گفت فقط دارد خودش را محک می‌زند اما همسرش بسیار مشوق بود که او وارد مقطع دکتری شود.

نتایج که آمد در پردیس بین‌الملل دانشگاه تهران پذیرفته شد. توصیه همگان از دوست و آشنا گرفته تا استاد راهنمایش این بود که صبر کند تا سال بعد در دوره روزانه یا شبانه یکی از دانشگاه‌ها پذیرفته شود. به هر حال پرداخت ترمی ۳۰ میلیون تومان چیزی نبود که بتوان آن را نادیده گرفت، آن هم در مقطعی که به هر حال مدت زمان تحصیلش کم نیست.

گمان می‌کردم چنین قبولی‌ای برای ما که از خانواده‌هایی با سطح درآمد متوسط هستیم خبر چندان خوشحال‌کننده‌ای نیست. یعنی خوشحالی‌اش فقط برای یک لحظه است. همان زمان که می‌بینی قبول شده‌ای‌ و تمام. اما همسرِ دوست ما بسیار بسیار خوشحال بود. شاید حتی از دوست ما هم بیشتر. از آن دست مردها بود که اگرچه خودش مشغله کاریِ فراوان داشت، اگرچه به وظایف همسرش در خانه به عنوان مادرِ یک فرزندِ محصل آگاه بود اما همچنان بزرگترین حامی او برای ادامه تحصیل بود. خاطرم هست در دوره پایان‌نامه‌نویسی هم به او گفته بود من مشکلی ندارم که تو این روزها به خاطر وقت کمت فرصت غذا پختن نداشته باشی. همین که غذا به اندازه‌ای باشد که فرزندمان سیر شود و تغذیه خوبی داشته باشد کفایت می‌کند. دیگر نگران گرسنگی من نباش.

دوست ما از قبولی خود یا از اولین روز حضورش در دانشگاه هیچ عکسی به اشتراک نگذاشت. از او پرسیدم توانستی ثبت‌نام کنی؟ گفت با هر دنگ و فنگی که بود بله و سپس برایم عکسی از خود در کنار تندیس معروف فردوسی در محوطه دانشکده ادبیات دانشگاه تهران فرستاد و توصیه کرد من هم حتما امسال در آزمون دکتری شرکت کنم.

ما با یکدیگر فرق می‌کنیم. مسیر زندگی‌مان و انتخاب‌هایمان متفاوت است. اما شادمانی او را درک می‌کردم و شاد بودم از تماشای خوشحالی‌اش. اراده و انگیزه او در 37 سالگی تحسین‌برانگیز بود.

از دیروز خوانش کتاب اتاق شگفتی‌ها را آغاز کردم. هرچند کلاسیک‌پسندم و فانتزی‌دوست و معمولا کمتر سراغ رمان‌های معاصر می‌روم اما روی کتاب چیزی نوشته بود که ترغیبم می‌کرد بخوانمش: اتاق شگفتی‌ها داستان امید است و پیدا کردن شادی در هر لحظه زندگی.

شگفتی، امید، شادی. این‌ها کلماتی است که دوستشان دارم.

همین هفته برای سردبیرم یک کارت پستال خریده بودم که پشت آن به انگلیسی نوشته بود: نمی‌گذاریم رنگ‌ها محو شوند. و من هم در کاغذی کوچک اضافه کرده بودم: بله. نمی‌گذاریم زندگی رنگ ببازد. ما به دنیا رنگ می‌پاشیم.

 

کجا به خنده می‌رسیم _ مانی رهنما

۱ نظر ۰۵ مهر ۰۳ ، ۱۰:۵۴
یاس گل
چهارشنبه, ۴ مهر ۱۴۰۳، ۱۱:۵۳ ق.ظ

ملاقات با فرد دلخواه در صفحات کتاب

از اینکه آن روز به کتابخانه رفتم تا بر حسب تصادف -و نه همچون دفعات پیش از قبل تصمیم‌گیری‌شده- کتابی را به امانت بگیرم، خرسندم. از اینکه در میان قفسه‌ها به دختر پرتقال رسیدم و بر آن شدم تا بخوانمش، خوشحالم. یک انتخاب رضایت‌بخش.

من در این کتاب با شخصیتی ملاقات کردم که بسیار شبیه انسان آرمانی من بود. کسی که به زندگی افسانه‌وار می‌نگریست و دختر رویاهایش را یک الهه، پری یا زنی از جهانی دیگر می‌دانست. کسی که از وجود حیات و بی‌کرانگی جهان آن‌چنان حیرت زده بود که دیگر برایش چندان حیرت‌انگیز نبود اگر ببیند پس از مرگ هم دنیای دیگری وجود دارد.

اگر روزی تصمیم گرفتید این کتاب را به کسی هدیه دهید، خواهش می‌کنم در تحویل آن بی‌سلیقگی نکنید. همه چیز را متناسب با محتوای کتاب تنظیم کنید. مثلاً کارت پستالی انتخاب کنید که روی آن یک نقاشی از درخت پرتقال چاپ شده و آن را ضمیمه کتاب کنید. آن را با کاغذ کادویی نارنجی رنگ که بوی پرتقال بدهد بسته‌بندی کنید. نه اینکه واقعاً به آن عطر پرتقال بزنید، نه. مقصودم این است هنگام انتخاب ساک دستی، کاغذ کادو یا پارچه کادویی توجه کنید که از تصویر نقش‌بسته بر آن عطر پرتقال بلند شود یا چنین احساسی را در مخاطب برانگیزد. حتی شاید ایده بدی نباشد اگر یک پاکت کوچک پرتقال به او هدیه دهید!

می‌توانید کارهای جالب‌تری هم بکنید. مثلاً سونات مهتاب بتهوون یا ترانه فراموش‌نشدنی ناتالی کول که در کتاب از آن‌ها نام برده شده را برایش بفرستید و به او بگویید: با خواندن این کتاب به صفحه‌ای می‌رسی که نام این قطعه در آن آمده است. خواندن دختر پرتقال را با شنیدن این قطعات همراه کن.

یا اگر او به نجوم و اخترشناسی علاقه‌مند است تصویری از تلسکوپ هابل را در صفحه مربوطه لای کتاب قرار دهید.

خلاصه اینکه حواستان باشد این کتاب یک کتاب معمولی نیست.

۳ نظر ۰۴ مهر ۰۳ ، ۱۱:۵۳
یاس گل
دوشنبه, ۲ مهر ۱۴۰۳، ۰۳:۰۳ ب.ظ

زیستن میان دشواری‌ها

صبحی رفتم کتابخانه. سالن‌های مطالعه خالی بود چون می‌خواستند تعمیرات را شروع کنند. به کتابداران سلامی دادم و وارد راهروی بین قفسه‌ها شدم. دلم می‌خواست باغ مخفی را بخوانم اما چون این کتاب در سالن کودک و نوجوان بود ترجیح دادم بی‌خیالش شوم. وگرنه باید دوباره این یادآوری مکرر را می‌شنیدم که: خانم شما نمی‌توانید کتاب‌های کودک و نوجوان را امانت ببرید. اگر برای فرزندتان می‌خواهید، عضوش کنید.

در قفسه رمان‌های ملل به عنوان کتاب‌ها نگاه می‌کردم. برخی را برمی‌داشتم، تورقی می‌کردم و دوباره سر جایشان می‌گذاشتم. از انتخاب قبلی‌ام راضی بودم. سالار مگس‌ها کتاب خوبی بود. شخصیت خوکه بیشتر از باقی شخصیت‌ها توجهم را جلب کرد. پسر متفکر گروه که آسم داشت، بدون عینک نمی‌دید و اغلب از سوی بچه‌های دیگر مسخره می‌شد. اما ایده‌هایش همیشه کارگشا بود، هرچند که جز رالف فرد دیگری شنونده حرف‌هایش نبود.

این‌بار دختر پرتقال و اتاق شگفتی‌ها را برداشتم.

وقتی سوی پیشخوان آمدم تا ثبتش کنم خانم کتابدار پرسید: از آن موقع تا حالا شما بین قفسه‌ها بودی؟ گفتم: بله. گفت: چقدر طول کشید! گفتم: داشتم کتاب‌ها را می‌خواندم.

خوب است که این روزها نه استرس ارائه کاری را دارم نه اضطراب گرفتن نمره‌. برای سوار شدن عجله‌ای نمی‌کنم. صبر می‌کنم یک بی‌آرتی خلوت از راه برسد. روحم به این آسودگی محتاج بود. باید از این فرصت کوتاه استفاده کنم تا بعدتر بتوانم با انرژی کافی تصمیم‌های تازه‌ای بگیرم. به قول الهام قرار نیست پس از این منتظر روز و روزگاری باشیم که همه‌چیز گل و بلبل باشد. اتفاقا هرچه بزرگتر می‌شویم با مشکلات سطحِ بالاتری مواجه می‌شویم 😄 و هنر ما در این است که یاد بگیریم چطور میان سختی‌ها و دشواری‌ها، زندگی کنیم.

 

مهمونی - ایرج طهماسب ، ترانه‌ای که بسیار دوستش دارم.

۴ نظر ۰۲ مهر ۰۳ ، ۱۵:۰۳
یاس گل
شنبه, ۲۴ شهریور ۱۴۰۳، ۰۹:۱۸ ب.ظ

دردی که با من است

عکس CBCT دندانم را توی سا‌ک‌دستی‌ام گذاشتم و با خودم گفتم: این آخرین بار است که برای مشاوره نزد جراح می‌روم. اگر گفت بکش می‌کشم و اگر گفت به آن دست نزن بی‌خیالش می‌شوم.

دستیار دکتر گفت: بنشینید. کمی‌معطلی دارید.

یک نفر تازه دندانش را کشیده بود و داشت از مطب می‌رفت. یک‌نفرِ دیگر آن داخل بود و داشت ایمپلنت می‌کرد. و یک دختر هم بیرون منتظر نوبت جراحی‌اش بود.

بعد از گذشت ۴۰ دقیقه صدایم زدند. اول، دستیارِ دکتر یک بار دیگر متذکر شد که کشیدن این دندان عوارض دارد. می‌گفت اگر سنتان کمتر بود می‌گفتیم ۵۰درصد احتمال دارد بی‌حسی ایجاد کند. اما در این سن احتمالش خیلی زیاد است. مشخص نیست بی‌حسی کی برطرف شود. گاهی چند ماه طول می‌کشد یا نیاز است فیزیوتراپی شود. نه اینکه فلج شود اما سردی، گرمی، درد... هیچ‌چیز را احساس نمی‌کنید.

این‌ها را دمِ در گفت و سپس خودِ جراح عکس دندانم را نشانم داد و گفت: ببینید! ریشه دندانتان یک سانت زیر عصب رفته است. این یعنی کاملا با عصب درگیر است.

پرسیدم: یعنی نکشیدنش بهتر از کشیدنش است؟

گفت: بله.

_ و در مورد این درد و احتمال پوسیدگی دندان کناری چطور؟

_ در عکس اولت، دندان کناری مشکوک به پوسیدگی بوده. در عکس جدیدت پوسیدگی دیده نمی‌شود. باز هم لازم است یک دندان‌پزشک نظر دهد.

آمدم بیرون. پس از هشت بار رفت و آمد به مطب‌های مختلف و بیمارستان دندان‌پزشکی، از کشیدنِ دندان عقلم پشیمان شدم. مگر آنکه روزی -روزی که نمی‌دانم دور است یا نزدیک یا هیچ‌گاه نمی‌رسد- کاملا مجبور شوم و راهی جز کشیدن برایم باقی نمانده باشد.

از آنجا با خواهرم رفتیم به کتابخانه. کتاب‌های قبلی‌ام را پس دادم و کتاب سالار مگس‌ها را امانت گرفتم.

حالا که دارم این پست را می‌نویسم شبکه نسیم برنامه مهمونی را پخش می‌کند و صدای آقای همساده به گوش می‌رسد. اما من توی اتاقم هستم و چندان حوصله تماشا کردنش را ندارم.

درد دندان کناریِ دندان عقلم هنوز با من است.

۵ نظر ۲۴ شهریور ۰۳ ، ۲۱:۱۸
یاس گل
پنجشنبه, ۲۲ شهریور ۱۴۰۳، ۰۶:۵۸ ب.ظ

درخت‌نشینی با کوزیمو

روز سه‌شنبه مادرم به فرهنگسرا می‌رفت که پرسید: از کتابخانه کتابی نمی‌خواهی؟ گفتم چرا، بارون درخت‌نشین را می‌خواهم.

آن را گرفت و آورد و امروز عصر تمامش کردم. فصل‌هایی از آن را بسیار دوست داشتم. خصوصاً از جایی به بعد که جووانی خلنگِ راهزن پس از آشنایی با کوزیمو به یک دیوانه کتاب تبدیل می‌شود و دست از دزدی می‌شوید و تمام روزش را پای کتاب‌خوانی می‌گذراند. اما خب صادقانه بگویم با رسیدن به آن فصل‌هایی که در خلال داستان وارد انقلاب‌ها و سیاست‌های زمانه می‌شد، حوصله‌‌ام سر می‌رفت. برای همین هم برای شخصی با روحیات من از آن دست کتاب‌هایی نبود که مثلاً تا مدت‌ها بعد از خواندنش فکرم درگیرِ آن بماند یا با شخصیت‌هایش زندگی کنم. حتی عاشقانه‌های کتاب هم مطابق امیال و معیارهای من نبود.

فعلا نمی‌دانم کتاب بعدی‌ام چه خواهد بود، اما در اینجا برشی از همین کتاب را برایتان می‌آورم که مربوط به واپسین گفتگوی پدرِ کوزیمو با او است:

 

_ می‌دانی که من، به عنوان دوک، می‌توانم بر همه اشراف ناحیه فرماندهی کنم؟

_ من فقط این را می‌دانم که اگر من بیشتر از دیگران چیز بدانم در صورت نیازِ آن‌ها باید آنچه را که بلدم در اختیارشان بگذارم. به نظر من، فرماندهی یعنی همین.

 

_ هجده سالت شده. وقت آن رسیده که با تو مثل یک مرد بالغ رفتار شود. من دیگر چیزی از عمرم نمانده. می‌دانی که تو بارون روندو هستی؟

_ نام و نشانم را از یاد نبرده‌ام، پدر گرامی.

_ کاری می‌کنی که لایق این نام و نشان باشی؟

_ هرچه از دستم بر بیاید می‌کنم تا لایق اسم و مشخصات انسان باشم.

۲ نظر ۲۲ شهریور ۰۳ ، ۱۸:۵۸
یاس گل
سه شنبه, ۲۰ شهریور ۱۴۰۳، ۰۸:۱۲ ق.ظ

غول و گلدان‌های کوچک

در خواب، عاشقِ یک غول شده بودم، و غول نیز دوستدار من بود.

غول، گلدان‌های کوچکی به من هدیه داده بود. وَ بیمِ آن بود که روزی او را به قتل برسانند.

او را کشتند و نامه‌ای از او به دستم رسید که در آن نوشته بود: 

 

دوست دارم با یاد تو بمیرم و با دستانِ لرزان پیامبر بیدار شوم

 

پس از او، گلدان‌های کوچکم را که می‌دیدم یادش می‌افتادم و قلبم از نبودنِ او بسیار غمگین می‌شد.

 

Sleepy Giant

۱ نظر ۲۰ شهریور ۰۳ ، ۰۸:۱۲
یاس گل
يكشنبه, ۱۸ شهریور ۱۴۰۳، ۰۵:۰۰ ب.ظ

زیبایی منحصر به فردِ هر چیز

  در گوگل مپ نوشته بود که ایستگاه متروی تئاتر شهر تا فروشگاه به‌نشر ۱۲ دقیقه پیاده‌روی دارد. به سرم زد که بیایم و به جای اینکه کتاب منتخبم را اینترنتی سفارش دهم، بلند شوم بروم انقلاب و حضوری تهیه‌اش کنم. و نمی‌دانم چرا پیش خودم این‌طور فکر کردم که از خانه‌مان تا آنجا نهایت ۴۵ یا ۵۰ دقیقه راه است. تازه کتاب‌های کتابخانه‌ام را هم برداشتم تا بعد از برگشتنم از انقلاب، بروم تحویلشان دهم و کتاب دیگری بگیرم.

وقتی به ایستگاه مترو تئاتر شهر رسیدم یک ساعت از راه افتادنم گذشته بود. آن ۱۲ دقیقه‌ای هم که توی نقشه تخمین زده شده بود را ۲۰ دقیقه پیاده‌روی کردم. کمی در فضای خنک فروشگاه ماندم و دنبال کتابم گشتم. بعد دوباره بی‌معطلی به سمت ایستگاه مترو برگشتم. در ایستگاه مترو رفتم سراغ یکی از غرفه‌هایی که کیف پول می‌فروخت و بعد از یک ربع زیر و رو کردنِ طرح‌ها بالاخره به یکی از آن‌ها رضا دادم و انتخابش کردم، هرچند که با خودم می‌گفتم اینی که خریدم چندان هم طرح خاصی نبود. فقط کمی بیشتر از آن یکی‌ها به دلم نشست.

رفتم که سوار مترو شوم. گرما و سرِ پا ماندن‌های طولانی حسابی کلافه‌ام کرده بود. یعنی دیگر نایی برایم نمانده بود. وقتی از مترو پیاده شدم، کتابخانه، آن سوی خیابان، روبه‌رویم بود. اما دیدم نه! این پاها دیگر جان ندارد. این شد که کلاً بی‌خیالِ بازگرداندن امانت به کتابخانه شدم و سوار بی‌آرتی شدم تا فقط زودتر به خانه برسم.

وقتی به خانه برگشتم و اینترنتم را روشن کردم دیدم سردبیر پیام فرستاده. باید به کار جدیدی که تازگی آماده کرده‌ بودیم نگاهی می‌انداختم و دو متن کوتاه هم آماده می‌کردم. برایشان توضیح دادم که کمی خسته‌ام و بعد از یکی دو ساعت استراحت کارهای خواسته شده را ارسال می‌کنم.

ساعت ۴ کارها را آماده کردم و فرستادم.

بعد رفتم توی بالکن و هوای مطلوب عصرگاهی را -که دیگر این روزها نویدبخش پاییز است- نفس کشیدم و در ریه فرستادم. دوباره به کیف پول جدیدم نگاهی انداختم و حس کردم اتفاقا زیباست. شاید مشکل این بود که در ایستگاه مترو، چشمم از طرح‌های رنگ به رنگ سایرِ کیف پول‌ها پر شده بود و همین موضوع باعث می‌شد زیبایی منحصر به فرد هر طرح را به درستی نبینم. ذهنم زیادی درگیر قیاس کردنِ این طرح و آن طرح شده بود. مثل بسیاری از اوقات که در زندگی‌مان دچار این دست قیاس‌ها می‌شویم و اصرار داریم حتما هر چیز را در کنار چیزِ دیگری بسنجیم تا به برتری یکی بر دیگری پی ببریم!

 

چقدر دلم می‌خواست در این عصر دل‌انگیز کتاب جدیدی (از کتابخانه) دستم بود و شروع به خواندنش می‌کردم.

۲ نظر ۱۸ شهریور ۰۳ ، ۱۷:۰۰
یاس گل
شنبه, ۱۷ شهریور ۱۴۰۳، ۰۸:۱۱ ب.ظ

تو هم دلت را بزن به دریا

با پدرم رفتیم به بیمارستان. با اینکه جمعیت زیادی در سالن نشسته بود اما کار بیماران زیاد به درازا نمی‌کشید. البته که مراحل خودش را داشت. اما باز هم مدت زمانی که باید برای انجام کار می‌گذاشتیم با در نظر گرفتنِ جمعیت حاضر در سالن بد نبود.

مرا فرستادند پیش جراح. جراح عکس دندانم را دستش گرفت و چشم‌هایش گرد شد. این شد که به حرف آمدم و گفتم: 《می‌گویند ممکن است با کشیدنش یک طرف فک بی‌حس شود.》 گفت: 《بله و احتمالش هم خیلی زیاد است. ضمن اینکه امکان شکستگی فک هم وجود دارد. یک عکس دیگر هم می‌نویسم. آن را ببینم بعد جراحی می‌کنم. آن هم اینجا نه.》  نگفتم که اتفاقا جراح و متخصص دیگری را در مطب‌هایشان دیده بودم و برعکس شما گفته‌ بودند اگر قرار شد انجام شود در مطب نه، در بیمارستان.

پرسیدم: 《با این همه آیا باز هم کشیدنش بهتر از نکشیدنش است؟》 گفت: 《 بله. هرچه بگذرد فقط کار سخت‌تر می‌شود.》

رفتم عکس CBCT دندانم را انداختم. بعد برگشتم پیش پدر. حالا پدر باید یکی از دندان‌هایش را می‌کشید. عفونی شده بود. خنده‌اش گرفته بود و می‌گفت: 《 آمدیم دندان تو را بکشیم بعد جای تو ما را خواباندند روی تخت.》

وقتی از بیمارستان خارج می‌شدیم جز شش نفر، بیمار دیگری در سالن نبود. فضا آرام‌تر شده بود. و من هی از پدر خواهش می‌کردم بعد جراحی صحبت نکند و او گوش نمی‌کرد. دل و جرات پیدا کرده بود‌. می‌خندید و با دهان نیمه‌بسته می‌گفت: 《تو هم آخرش دلت را بزن به دریا و دندانت را بکش. البته پیش یک جراح خبره.》

باشد. من هم بالاخره تصمیم خودم را می‌گیرم. یا به کل بی‌خیالش می‌شوم یا خطر می‌کنم و می‌کشمش.

۱ نظر ۱۷ شهریور ۰۳ ، ۲۰:۱۱
یاس گل
جمعه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۳، ۱۱:۵۹ ق.ظ

زمانِ نامحدود

«اگر برایم گفته شده بود، اگر اثبات شده بود که حیات نامحدودی در اختیار دارم، دیگر درصدد کاری بر نمی‌آمدم. از آنجا که برای هر کار زمان و فرصت کافی در اختیار داشتم، دیگر از شروع به فلان کار مشخص اجتناب می‌ورزیدم و هرچه باداباد کاری انجام می‌دادم...»

مائده‌های زمینی - آندره ژید

 

دیشب خواب می‌دیدم که راهی کربلا شده‌ام. بدون خانواده‌. همراه با چند نفر از -احتمالاً- دوستانم. امری که در بیداری هرگز اتفاق نیفتاده است. خانواده‌ام از این سفر خبر نداشتند. در مسیر تلاش می‌کردم به اینترنت وصل شوم و به آن‌ها بگویم کجا هستم. اصلا هم نگرانِ این نبودم که اگر بشنوند بی‌اجازه به چنین سفری رفته‌ام دعوایم کنند. در خواب اشک می‌ریختم و باورم نمی‌شد تنها و با پای پیاده راهی شده‌ام. احساس خستگی نمی‌کردم. احساس گرما نمی‌کردم. نگران بیماری‌ها هم نبودم. شاید یاسمنِ دیگری بودم.

چشم‌هایم را که باز کردم هنوز هوا تاریک بود. به این فکر کردم گاهی در بیداری چندان طالب چیزی نیستم، اما گویی روح من در خواب بسیار طالب آن است.

 

این روزها اگرچه نسبت به سال‌های گذشته پرکارترم. یعنی اگرچه فعالیت روزنامه‌نگار‌ی‌ام بیش از گذشته است و در کنارش گاهی ویراستاری کتاب کودک هم انجام می‌دهم، اما هنوز جای خالی یک چیز کم است. من همچنان به آموختن نیاز دارم. بعد از کارشناسی هم همین اتفاق افتاد. هیچ‌چیز جز ادامه تحصیل نمی‌توانست مرا از روز و روزگارم راضی نگه دارد. اما این‌بار قصد ورود به دکتری  ندارم. می‌خواهم آموختن را، تحصیل را به شیوه دیگری ادامه دهم. نیاز دارم سراغ یادگیری چیزهایی بروم که طالبشان بوده‌ام اما شرایطش را نداشته‌ام. مثلا کلاس زبان انگلیسی را شروع کنم یا بروم به کلاس موسیقی یا ورزش.

به پس‌انداز اندکی که خردخرد با نوشتن در حسابم جمع کرده‌ام نگاه می‌کنم و می‌بینم هنوز مخارج ضروری زندگی اجازه چنین کاری را به من نمی‌دهد. هنوز تکلیف دندانم مشخص نشده. که اگر لازم شود حتماً کشیده شود بسته به اینکه کجا و پیش چه کسی کشیده شود بخشی  از همان ذخیره ناچیز (یا شاید کلِ آن) هم از دست می‌رود. گاهی خواهر و خاله‌ام می‌گویند تو چرا انقدر نگران هزینه‌های کلاس‌هایت هستی؟ برو. خرجش با ما. و من دیگر دلم نمی‌خواهد در این سن خرجم با فرد دیگری باشد.

 

بیش از یک ماه است که سراغ نوشتن مقاله دوم نرفته‌ام. چندباری صفحه را باز کردم و دیدم ذهنم روی آن متمرکز نمی‌شود. انگار دچار همان مسئله‌ای شده‌ام که آندره ژید در مائده‌ها مطرح کرده است. وقتی تصور می‌کنی زمانی نامحدود در اختیار داری مدام از انجام دادن یک کار طفره می‌روی. من هم که دیگر قصد دکتری خواندن ندارم ضرورتی نمی‌بینم برای نوشتن مقاله‌های بعدی عجله‌ کنم.

 

چیزی نمانده تا پاییز.

و من نمی‌خواهم این پاییز بدون برنامه خاص و رضایت‌بخشی سپری شود.

۰ نظر ۱۶ شهریور ۰۳ ، ۱۱:۵۹
یاس گل