مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
پنجشنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۳، ۱۰:۱۰ ب.ظ

روزهای داشتنش

از سرِ راه از همان حلواهایی که مادربزرگ دوست دارد می‌خریم. بعد هم از گلفروشیِ کنار مسجد یک سبد گل کوچک. جلوی مسجد دارند شربت می‌دهند و آمدن ربیع‌الاول را جشن می‌گیرند. ما هم داریم می‌رویم تا تولد هشتاد و اندی سالگی مادربزرگ را شادباش بگوییم.

مادربزرگ همان‌طور که گام‌های کوتاه و محتاطانه‌اش را برمی‌دارد تا به پذیرایی بیاید با لبخند می‌گوید: سی‌ساله شدم!

خاله دف می‌زند. خواهرم می‌رود سوت مادربزرگ را می‌آورد و مادربزرگ در سوتش می‌دمد. و من فکر می‌کنم چه خوبند روزهایی که می‌بینیم حالش خوب است. چه خوبند لحظاتی که آن توهمات (که راستش گاهی نمی‌دانم واقعا توهمند یا نه) اذیتش نمی‌کند یا لااقل فراموششان می‌کند. چه خوبند روزهایی که می‌خندد، اشتها دارد و ... .

چه خوب است روزهای داشتنش.

 

و اگر روزی دیگر نباشد چه؟

 

+Reverence

۱ نظر ۱۵ شهریور ۰۳ ، ۲۲:۱۰
یاس گل
سه شنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۳، ۰۷:۰۸ ب.ظ

جایی شبیهِ خانه خودم

آه ای ناتانائیل! از چه بسا چیزها می‌توان گذشت. جان‌ها هرگز به آن‌قدر که باید میان‌تهی نمی‌شوند تا عاقبت آن‌قدر که باید از عشق سرشار شوند. از عشق و انتظار و امید که تنها مایملک حقیقی ماست.

مائده‌های زمینی آندره ژید را می‌خوانم. گاه در بخش‌هایی از کتاب ارتباطم با متن کم می‌شود و در لحظاتی دیگر با رسیدن به چنین جملاتی، دوباره اتصالم برقرار می‌شود و ارتباطم عمق پیدا می‌کند. امروز با خواهرم برای خرید مقوا به شهر کتاب رفته بودیم. چشمم به سبدی پر از نشان‌کتاب‌های زیبا افتاد. نشان‌کتاب‌هایی رویایی از نقاشیِ نقاشانی معروف. آنجا نامه پذیرش هاگوارتز و بلیت قطار ایستگاه کینگزکراس را هم دیدم. اتفاقا بلیتش قیمتی هم نداشت. اما نخریدمش. دلم می‌خواست نسخه دیگری از من- اما نه، بهتر از من- وجود داشت که این کارها را برایم می‌کرد. مثلاً وقتی کتابی به من هدیه می‌داد بی آنکه بگوید، یکی از آن بلیت‌ها را هم لای کتاب می‌گذاشت همراه با نامه‌ای به دست‌خط خودش و در آن نامه جوری با من صحبت می‌کرد که گویی جدی‌جدی به حرکت این قطار به مقصد هاگوارتز باور دارد و می‌خواهد مرا هم راهیِ آن مدرسه کند. چرا که زمانی (مثلا در فلان تاریخ) به قدرت‌های جادویی من پی برده است. به همان ویژگی‌ها که از نگاه دیگران خیلی معمولی یا بی‌اهمیتند اما از نظر او کم از قدرتِ جادو ندارند.

خب می‌دانید که! من اهل اینجا نیستم. از سرزمین دیگری می‌آیم و دوست دارم آدم‌ها با من به زبان مردمان سرزمین خودم صحبت کنند.

مثلا دلم می‌خواهد وقتی اندرزم می‌دهند چنان سخن بگویند که گمان کنم کتاب جدیدی دست گرفته‌ام. پندهایشان را از زبان شاعری، نویسنده‌ای یا شخصیتی خیالی به من منتقل کنند یا لااقل کلامشان را با چنین چیزهایی بیامیزند.

درباره شخصیت‌های داستانی طوری با من گفتگو کنند که انگار به حیاتشان باور دارند.

وقتی برایم هدیه‌ای می‌آورند برای آن هدیه، داستانی افسانه‌ای هم بسازند.

نامه بنویسند. به زندگی‌شان جادو اضافه کنند و همه‌چیز را جور دیگری ببیند. یک جور غیرتکراری و قشنگ. جوری که مردم عادی قادر به تماشای آن نباشند.

من دلم می‌خواهد آدم‌ها با من این‌طور صحبت کنند تا گاهی خیال کنم اینجا هم می‌تواند جایی شبیهِ خانه خودم باشد.

۲ نظر ۱۳ شهریور ۰۳ ، ۱۹:۰۸
یاس گل
يكشنبه, ۱۱ شهریور ۱۴۰۳، ۰۸:۰۳ ب.ظ

گریه‌های آن بزدلِ ترسو در خلوتش

بزدلِ ترسو یک گوشه دور از دیگران نشسته بود و در خفا می‌گریست. به خاطر تمام ترس‌هایش در زندگی. ترس‌هایی که همیشه با او بود و گاه قدرت انتخاب کردن را هم از او می‌گرفت.

مثل همیشه ترسیده بود.

جراحِ اولی به او وقت داده بود اما به خاطر مشکلی که برای سایت بیمه پیش آمده بود، جراحی به تعویق افتاده بود. دختر پس از گذشت پنج روز با وجود دردی که در انتهای فک داشت به دلش تردید افتاده بود که اصلا لازم است این جراحی انجام شود یا نه. رفته بود سراغ جراحی دیگر. دومی گفته بود اگر خیلی اذیتت نمی‌کند بهتر است به این دندان دست نزنی. دردسر دارد. در فک دچار بی‌حسی می‌شوی و باید بعد از آن بیفتی دنبال فیزیوتراپی. سومی گفته بود اصلا چنین دندانی باید در بیمارستان جراحی شود. شاید لازم شود ریشه را در فک نگه دارند تا به عصب آسیب نزند. دختر نزد جراح اول برگشته بود تا بیعانه‌اش را پس بگیرد. منشی گفته بود جراحت که کارش را بلد است. اگر ریسک آن بالا بود که اصلا وقت نمی‌داد. و جراح هم که فهمیده بود دختر ترسیده است گفته بود بیعانه‌اش را پس دهید. من کسی را مجبور به انجام کاری نمی‌کنم. برود بیمارستان.

دختر مانده بود و ذهنی به هم ریخته و آشفته. او مانده بود و تردیدهایش، ترس‌هایش. و شماتت‌هایی از این دست که چرا نمی‌تواند در زندگی‌اش دل و جرات نشان دهد و کارها را آسان بگیرد. چرا همیشه کارها را سخت‌تر از آنچه هست می‌کند.

 

+ قطعه بمان با من - محمد اصفهانی و بهروز صفاریان

۲ نظر ۱۱ شهریور ۰۳ ، ۲۰:۰۳
یاس گل
جمعه, ۹ شهریور ۱۴۰۳، ۰۳:۴۷ ب.ظ

ای وطن

ساعت سه بعدازظهر است. مادربزرگ خوابیده. یکی از کتاب‌های کتابخانه‌ی خاله را برمی‌دارم: زندگی خصوصی یک سرآشپز.

هنوز خط اول را نخوانده‌ام که صدای مرد همسایه روبه‌رویی را می‌شنوم: 《کشور ما کشور ایران بُوَد...》

پس از او، صدای پسر نوجوانی که دارد همان شعر را با صدایی ضعیف‌تر تکرار می‌کند به گوش می‌رسد.

خط سوم کتاب را می‌خوانم که باز صدای آن‌ها به گوش می‌رسد: 《اِاااای وطن، ای مهر تو آیین من...》

صدایشان با بق‌بقوی کبوترها می‌آمیزد. با قارقار‌ کلاغ‌ها و صدای برش‌کاریِ ساختمانی نیمه‌ساز در همین حوالی.

گاه صدای پسر پررنگ‌تر می‌شود و گاه صدای مرد.

کتاب را می‌بندم و می‌روم پشت پنجره.

حالا دیگر فقط صدای رها و آزاد پسر نوجوان را می‌شنوم که این تصنیف را به تکرار و به آواز می‌خواند.

 

+ بشنوید: ای وطن

۱ نظر ۰۹ شهریور ۰۳ ، ۱۵:۴۷
یاس گل
پنجشنبه, ۸ شهریور ۱۴۰۳، ۰۹:۲۹ ب.ظ

گفت من او را یاد شیما می‌اندازم

کلاه گروه‌بندی می‌گوید که من یک ریوِنکِلاوی هستم. پاترونوسم یک پرنده‌ی مارش هریر است و آقای اُلیوَندِر این‌طور تشخیص داده که چوب دستی‌ام باید از جنس چوب توسکا باشد و هسته‌اش از موی تک‌شاخ. همه این‌ها فقط در دنیای جادوگری معنی دارد، نه در دنیای واقعی. بله این‌ها که گفتم ویژگی‌های من در سایت رسمی هری پاتر است که بر اساس آزمون‌هایی، به گروه‌بندی و انتخاب چوب‌دستی و پاترونوس‌مان می‌پردازد.

روحم کم‌کم دارد آمادگی این را پیدا می‌کند که پذیرای خواندن داستان و کتاب دیگری باشم. یکی دو هفته‌ای است که دارم دو سه داستان کودک را هم ویراستاری می‌کنم.

از قبولی چند نفر از دوستانم در مقطع ارشد باخبر شدم. یکی از آن‌ها ایما بود که چند سالی پشت کنکور مانده بود تا در نهایت به رشته موردعلاقه‌اش یعنی معماری برسد. من می‌دانستم که او برای رسیدن به این آرزو چقدر در کلاس‌های مختلف -با هزینه‌های گزاف- شرکت کرده است و چقدر به این قبولی نیازمند است. برای همین خیلی ذوقش را کردم. آن یکی دوستم هم در مقطع دکتری ادبیات از پردیس دانشگاه تهران پذیرفته شده است. اما مسئله اینجاست که اگر بخواهد در همین دانشگاه ثبت‌نام کند باید هر ترم ۳۰ میلیون تومان بپردازد. پول کمی نیست. استادش هم به او توصیه کرده فعلا بی‌خیالش شود و دوباره کنکور دهد. اما خودش به این فکر می‌کند هرچه بیشتر کشش دهد، سنش بالاتر می‌رود.

امروز همسایه بالایی‌مان درِ خانه‌مان را زد. با مادرم کار داشت. به من گفت هر وقت من را می‌بیند یاد برادرزاده‌اش می‌افتد، یاد شیما. عکسش را به من نشان داد و گفت یک سال است که برای ادامه تحصیل به نیوزلند مهاجرت کرده است. گفت کارشناسی ارشدش را از دانشگاه الزهرا گرفته بوده است.

دختری ساده، زیبا و نجیب بود. خانم همسایه گفت به او توصیه کرده حتی اگر دیگر قصد برگشتن به اینجا را ندارد هیچ‌وقت این را به پدرش نگوید. می‌گفت می‌دانی که! پدرها دختری‌اند. طاقت ندارند. بعد خودش از دلتنگی اشک توی چشم‌هایش جمع شد و گوشه‌ شالش را روی چشم‌هایش گرفت...

۲ نظر ۰۸ شهریور ۰۳ ، ۲۱:۲۹
یاس گل
چهارشنبه, ۷ شهریور ۱۴۰۳، ۰۹:۵۰ ق.ظ

روی صندلی کناری

خواب می‌بینم در جمعی هستم.

کنارم دخترانی دور یک میز نشسته‌اند و دارند درباره یک مرد حرف می‌زنند. نه اینکه مرد بازیگر مشهور یا یک چهره باشد، اما لابد از آن‌هایی است که دختران دوست دارند درباره‌اش گفتگو کنند. دورِ هم نشسته‌اند و حدس می‌زنند چه کسی ممکن است همسر آن مرد باشد و جوری درباره این موضوع صحبت می‌کنند که انگار یکی از همان‌هایی که دور میز نشسته همسر اوست و صدایش را در نمی‌آورد. در آخر دختری می‌گوید به نظر من آن کسی که پشت آن میز کنار او بنشیند همسر اوست...

 

پشت میز نشسته‌ام و دارم متنی را برای یک برنامه تلویزیونی تایپ می‌کنم. ناگهان مرد از راه می‌رسد. نگاهی به صفحه مانیتور می‌اندازد و گفتگویی می‌کنیم. ظاهرا بخشی از متنی که دارم تنظیمش می‌کنم به قلمِ خودِ اوست. روی صندلی کناری می‌نشیند. بحث از ادامه تحصیل و دکتری می‌شود. می‌گویم: 《اتفاقاً خیلی دوست دارم دکتری بخوانم اما》به اینجا که می‌رسم مکث می‌کنم و بعد انگار که بغض خفیفی توی گلویم باشد می‌گویم: 《راستش قبل از دکتری باید به یک چیزی برسم. اگر رسیدم آن وقت می‌توانم سراغش بروم.》 و دیگر بیش از این توضیحی نمی‌دهم. تازه آنجاست که چهره مرد را می‌بینم و متوجه می‌شوم چشمان سبزی دارد و البته چاق است.

دختران از راه می‌رسند.

لابد دارند به کسی نگاه می‌کنند که پشت میز، روی صندلیِ کناریِ مرد نشسته است. به من.

۱ نظر ۰۷ شهریور ۰۳ ، ۰۹:۵۰
یاس گل
سه شنبه, ۶ شهریور ۱۴۰۳، ۰۸:۵۹ ب.ظ

دندان عقل و دو دندانِ کناریِ آن

ساعاتی قبل از شروع کار توی دلم رخت می‌شستند. ترس داشتم. و به این فکر می‌کردم آدم فقط از چیزهایی که تجربه‌اش نکرده و نمی‌شناسد، نمی‌ترسد. گاهی هم از همان چیزهایی می‌ترسد که قبلا تجربه‌اش کرده. حالا چه آن تجربه جالب بوده باشد و چه نه.

وقتی به مطب رسیدم حس کردم سردرد میگرنی‌ام دارد آغاز می‌شود. حالم خوش نبود. اگر میگرنم می‌گرفت چه می‌کردم؟ نمی‌شد که در این موقعیت مُسکن می‌خوردم. می‌دانستم که مسکن‌ها خونریزی‌ را بیشتر می‌کنند.

در همین فکرها بودم که منشی گفت نمی‌توانیم به بیمه وصل شویم. سایتش مشکل دارد. صبر‌ کنید دکتر بیاید ببینم نظرشان چیست.

دکتر آمد و منشی با او صحبت کرد. و بعد گفتند با توجه به مشکل سایت بیمه، اگر امروز کارتان را انجام دهید آزاد حساب می‌شود. (یعنی ۹ میلیون تومان)

گفتم بسیار خوب. پس صبر‌ می‌کنم تا درست شود. و قرار شد شنبه دوباره تماس بگیرم و اگر سامانه مشکل نداشت نوبت دیگری بگیرم.

وقتی رسیدم خانه به جراح دیگری زنگ زدم. منشی گفت طرف قرارداد بیمه هستیم اما دو سه ماه زمان می‌برد تا نوبتتان شود.

اگر پوسیدگیِ دو دندان‌ کناریِ دندان عقلم نبود صبر می‌کردم. اما این پوسیدگی‌های عمیق شرایط را تغییر داده بود و نمی‌شد به اندازه دو سه ماه دست‌دست کرد.

هزینه‌های آزاد یک طرف، نوبت‌دهی دیر به دیر جراحان خوب مراکز دولتی از سوی دیگر. این‌هاست که وضعیت دندان‌های مردم را خراب‌تر می‌کند. این‌ها.

۰ نظر ۰۶ شهریور ۰۳ ، ۲۰:۵۹
یاس گل
چهارشنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۵۴ ب.ظ

ناگهان طوفان

صبح، پدر مرا به کتابخانه رساند. یکی از کتابدارانِ مهربان آنجا بود به اضافه کتابدار دیگری که ندیده بودمش. از کتابدار مهربان پرسیدم آثار جی.کی.رولینگ را فقط در بخش نوجوان نگه می‌دارید یا در بخش بزرگسال هم می‌شود پیدایش کرد؟ گفت: بخش نوجوان. بنا به تجربه‌ی کسب شده از بارهای پیش گفتم: و نمی‌توانم با خود به امانت ببرم. درست است؟ گفت: اگر فرزندی دارید بهتر است خودش را ثبت‌نام کنید.

پاسخ همان پاسخِ دفعات پیش بود. گفتم: پس همین‌جا مطالعه‌اش می‌کنم. امانت نمی‌برم. کتابدار گفت: حالا اگر خواستید این یک‌بار می‌توانید همراهتان ببرید.

خبر نویدبخشی بود. به بخش نوجوان رفتم و کتاب هری پاتر و یادگاران مرگ (جلد دوم) را برداشتم. جز من دو نوجوان در اتاق بودند. فهرست کتاب را نگاه کردم و عنوانِ ماجرای شاهزاده توجهم را جلب کرد. بی‌شک درباره اسنیپ بود. سه صفحه از آن را خواندم و بعد تصمیم گرفتم با خود به امانت ببرم.

راننده بی‌آرتی به سرعت حرکت می‌کرد. وقتی به خانه رسیدم فصلِ مربوط به پروفسور اسنیپ را کامل خواندم. تا اینجا خیال می‌کردم روز بدی نیست. مادر هم می‌خواست پنکیک درست کند. اما ظهر ناگهان طوفان شد... و بعد، چشم‌های مادرم آماده گریستن شد. از چشم‌های خواهرم آبشاری فروریخت. و دست‌های من چقدر برای تسکین آلام دیگران کوچک بود. از همه بیشتر برای تسکین خودم.

در تمام لحظاتی که بغض به جان گلویم افتاده بود بی‌آنکه بدانم چرا، تصویر اسنیپ در برابر چشمم بود و این اشکِ مرا بیشتر می‌کرد. یاد لحظه‌ای افتاده بودم که اسنیپ جسم بی‌جان لی‌لی را در آغوش کشیده بود. چقدر در زندگی‌اش از این فرصت بی‌بهره بود. چه نصیبش شده بود؟ هیچ...

یادم آمد زمانی در شرایط مشابه، تصمیم به نوشتن داستانی گرفته بودم. داستان را آغاز کرده بودم. و چقدر دلم می‌خواست ادامه‌اش دهم اما هرچه لپ‌تاپ و فلش‌هایم را گشتم نبود. نبود تا کمی از اندوهم را درون آن داستان بریزم.

۳ نظر ۳۱ مرداد ۰۳ ، ۲۱:۵۴
یاس گل
يكشنبه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۴۵ ب.ظ

سرشار از عاشقانه‌های خیالی

چند شب پیش، یکی از آن شب‌های دردآگین بود. درد شبیهِ دمنتورهای هری پاتر یا همان مجنون‌سازها، عصاره‌ی جانم را می‌مکید. ماه، سوار ارابه طلایی بود و برای رسیدن به روز بعد عجله داشت. تندتند از نقطه‌ای به نقطه‌ی دیگر جابه‌جا می‌شد و من عبور سریعش را از پشت پرده رصد می‌کردم.

بالاخره پس از گذشت دو سه ساعت خوابم برد و صبح، روز بهتری بود.

بعد از صبحانه نشستم قسمت دیگری از هری پاتر را دیدم. دوباره از احساسات و هیجان‌های مختلف سرشار شدم و فکر کردم برای آدمی مثل من، زندگی بدون فانتزی، زیادی یکنواخت است. اصلا بدونِ آن کج و معوج است. زندگی پر است از محدودیت‌ و در این میان، محدودیت‌ برخی‌ها هم بیشتر از سایرین است. اما خواندن کتاب‌ و تماشای فیلم‌‌ و سریال‌‌های این‌چنینی مرا از مرزهای تعریف‌شده‌ی این جهانی عبور می‌دهد و فرصتی برای زندگی در کالبدها و دنیاهایی دیگر فراهم می‌کند.

امروز هم هری پاتر را تمام کردم. من ماندم و وابستگی جدیدی به شخصیتی دیگر. من ماندم و تجربه مجدد عشق در دنیای داستانی. با پایان رسیدن هر داستان، پس‌ از هم‌زیستی خوشایند با شخصیت‌های خیالی، سخت است دوباره به دنیای واقعی برگردم. سخت است دوباره با قواعد دیگری که خاص همین جهانند زندگی کنم، آن هم بدون آن آدم‌ها. اما بی‌شک، خروج از آن دنیا و بارگشت دوباره به این دنیا، روی نگاهم به زندگی تاثیر می‌گذارد. درس‌هایی که از زندگی در جهانی خیالی آموخته‌ام می‌تواند در زندگی واقعی‌‌ام، در مواجِهه با مسائل مختلف تا حدی به یاری‌ام بیاید. لااقل امیدوارم که این‌طور باشد.

 

می‌دانم تا مدتی هرچه آهنگ عاشقانه بشنوم به یاد عشق جاودانه‌ی پروفسور اسنیپ به لی‌لی خواهم افتاد. زمانی هم همین احساس را به فرولوی گوژپشت نتردام داشتم.

چه بی‌اندازه سرشارم از عاشقانه‌های خیالی...

۱ نظر ۲۸ مرداد ۰۳ ، ۲۱:۴۵
یاس گل
جمعه, ۲۶ مرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۱۹ ق.ظ

برای غزه می‌گریستم

دیشب اینجا نبودم. غزه بودم.

آنجا بگیر و ببند بود و تیراندازی. ایست‌های بازرسی.

مردمی از سرزمین‌های مختلف دنیا در هراس بودند. هرکس می‌خواست زودتر به کشور خودش برگردد و از آنجا فرار کند. مردم دسته‌دسته می‌رفتند و از جمعیتِ حاضر کم می‌شد. دقایقی رسید که دیدم فقط من و چند نفر دیگر مانده‌ایم.

انگار می‌دانستم اگر بفهمند ایرانی‌ام اجازه خروج نمی‌دهند. یک عرب را پیدا کرده بودم و در تلاش بودم با زبانی دست و پا شکسته به او بگویم ایرانی‌ام. اما همان لحظه دختری از راه رسید و بی‌آنکه بداند فارسی بلدم حرف زشتی زد. ظاهرا دختر همانجا در فرودگاه کار می‌کرد. در خواب ناراحت بودم از اینکه آن کسی که حرف زشتی زده است یک فارسی‌زبان است و ایرانی‌ است. فهمیدم من تنها ایرانی حاضر در آن جمع نیستم.

بعد به دور و برم نگاه کردم و اشک ریختم. نه برای غربتم در آنجا. برای غزه.

جملاتی بر زبان می‌آوردم و برای غزه می‌گریستم.

۰ نظر ۲۶ مرداد ۰۳ ، ۰۹:۱۹
یاس گل