خاطرهی یک روز خوشمزه
از ماشین پیاده شدم و به سمت باغ فردوس راه افتادم.یک نگاه به سمت راست کردم و ندیدمشان.سمت چپ.باز هم ندیدمشان.
تلفن را برداشتم و شماره نیلوفر را گرفتم.آنقدر حواسم پرت بود و مشتاق بودم زودتر ببینمشان که نفهمیدم دارم از کجا عبور می کنم،درست از مسیر فواره های بازی که چمن ها را آبیاری می کردند گذشتم.
مانتویم پر از لکه های کوچک و بزرگ آب شده بود.اما مگر مهم بود؟
نیلوفر و بهمن و محمدحسین را دیدم.
از روی چمن ها عبور کردم تا زودتر به آن ها برسم.
پس از پنج سال دوباره بچه های دوچرخه را می دیدم.نمی دانم چرا حس کردم بهمن،بلندتر از قبل شده.حس کردم چقدر کوچکتر از همیشه ام.چقدر دلم برای نیلوفر تنگ شده بود،برای آن لبخندش.
محمدحسین گفت من بار اول است که می بینمت.
راستش تا یک سال قبل از آن،من هم فکر می کردم تا به حال ندیدمش.اما وقتی فیلم پشت صحنهی ضبط پادکست رادیو دوچرخه را می دیدم فهمیدم چرا!اتفاقا آن روز محمدحسین روی صندلی کناری من نشسته بود و ما قبلا همدیگر را دیده بودیم.پس چرا همه چیز انقدر تازه بود؟
با هم راه افتادیم و روی یکی از نیمکت های داخل باغ نشستیم.باغ خلوت بود،خنک بود و اصلا خیال نمی کردی چند روز دیگر آغاز تابستان است.
با اینکه پنج سال ندیده بودمشان اما به قدری احساس راحتی می کردم که انگار هر هفته می بینمشان.به بهمن گفتم این به این خاطر است که در این مدت همیشه در گروه رادیو دوچرخه و گروه غ با هم حرف زده ایم.
بعد رفتیم تا کمی چای و کلوچه بخوریم.بچه ها گفتند چای زیادی تلخ است و اصلا طعم چای نمی دهد.من از همان چای خوردم و اصلا نفهمیدم که چرا تلخی اش را نمی فهمم!تازه فقط این موضوع عجیب نبود.منی که از کلوچه خرمایی خوشم نمی آمد،آنی حس کردم طعم این کلوچه عالی است.
به نیلوفر گفتم می دانم بعدها اگر همین کلوچه را بخورم این طعم را نمی دهد.آنچه که برایم خوشایندش کرده بودن کنار شماست.
بلند شدیم و تا باغ هنر ایرانی پیاده رفتیم.از سراشیبی ها و سرپایینی ها بالا و پایین رفتیم،از کوچه های پر از دیوارنوشته،از کوچه های ساختمان های سر به فلک کشیده گذشتیم و به جایی که می خواستیم رسیدیم.
آنجا توی کافه نشستیم.من و نیلوفر و بهمن شربت گل سرخ خوردیم و محمدحسین لاته.
عکس گرفتیم.خندیدیم.روزمان را ساختیم.
پدر و خواهرم به حوالی باغ رسیدند و من با بچه ها خداحافظی کردم و رفتم.