جنازهای کنار دیوار
به کتابخانه رفته بودم و داشتم از میان قفسهها، رنجهای ورتر جوان و دو کتاب دیگر را برمیداشتم که تلفنم زنگ خورد. پدرم بود. برداشتم و با صدای آهسته گفتم: بله. پدرم گفت: کتابخونهای؟ گفتم: آره. گفت: کار خاصی نداشتم. و خداحافظی کرد.
کتابها را که گرفتم آمدم بیرون و به او زنگ زدم. خواستم بدانم آیا کاری داشته یا همینطوری زنگ زده بوده است. پدرم گفت: کاری نداشتم. از خیابون صدای تصادف وحشتناکی اومد و یه نفر شروع کرد به جیغ کشیدن. نگرانت شدم. خیالم راحت شد که کتابخونهای.
کمی روی نیمکتِ پارکِ نزدیک کتابخانه نشستم تا خواهرم هم از سر کار برگردد و با هم برویم. همانطور که منتظر بودم دیدم کارت کتابخانهام نیست. کیفم را گشتم و محتویات ساکم را خالی کردم اما نبود. برگشتم به کتابخانه و دیدم جا گذاشته بودمش.
خواهرم که رسید سوار بیآرتی شدیم و برگشتیم.
در کوچه بالایی خانهمان، مردم جمع شده بودند. اولش هرچه نگاه کردم چیزی ندیدم تا اینکه ناگهان دیدیم جنازهای را کنار دیوار گذاشتهاند و رویش را پوشاندهاند. یک کولهپشتی کنار جنازه بود و پلیسی هم داشت آنجا شمارهای را میگرفت. مردم میگفتند: زد و رفت.
نیم ساعت بعد از کوچه پشتی صدای گریه و فغان خانوادهای به گوش میرسید که بالای سر جنازه ایستاده بودند و خدا را میخواندند و تکرار میکردند: بدبخت شدیم. بدبخت شدیم...
وقتی پدر به خانه برگشت گفت: یه دانشآموز چهاردهساله بوده. داشته از روی گاردریل میپریده بیاد اینور خیابون که یه ماشین هم همون لحظه از خط ویژهی بیآرتی با سرعت رد میشه و میزنه بهش و میره. میگفتن گرفتنش و کلانتریه. ولی دیگه چه فایده. پسره مرد.