مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۱۲ مطلب در مهر ۱۴۰۳ ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۶ مهر ۱۴۰۳، ۰۸:۳۹ ب.ظ

شیر و خورشید

زن می‌گوید: چهره‌ات شبیه یکی از بازیگران سریال شهباز است. فرم صورتت، بینی‌ات.

می‌روم دنبال تصاویر بازیگران شهباز و بعد از دیدن عکس بازیگران، احتمال می‌دهم منظورش شخصیت نجوا بوده باشد. 

از نگاه هرکس، شکلی هستم. و شاید از نگاه بعضی‌ها، بی‌شکل.

در میدان روبه‌روی فواره‌ها می‌ایستم و به آدم‌ها نگاه می‌کنم. نگاه‌هایی لیز و لغزنده که غرض از آن، دیدن مردم و کشف کردن شکل و شمایلشان نیست. به آن‌ها نگاه می‌کنم و فکر‌ می‌کنم. به ادامه تحصیل، به نوشتن و بیشتر از همه به شیر بیشه.

شیر بیشه این روزها همه‌جا هست. در فروشگاه، در خیابان، لا‌به‌لای صفحات کتاب، میان نت‌های موسیقی، توی آسمان، توی خواب. او در چشم‌های من خانه کرده است.

چند سال پیش، شبی در خواب دیده بودم که کسی می‌گوید اسم رمز تو خورشید است و حالا فهمیده‌ام اخترشناسان جایگاه خورشید را در برج شیر می‌دانسته‌اند.

این‌روزها به همین سادگی همه‌چیز را به هم ربط می‌دهم. شیر را به خورشید و خورشید را به شیر.

به خانه که می‌رسم، از یکی از کتابفروشی‌ها، کتاب گزیده غزلیات مولوی را سفارش می‌دهم: در عشق زنده بودن.

شاعرانمان دل‌های خالی از عشق را چه نفرین‌ها که نکرده‌اند.

۱ نظر ۲۶ مهر ۰۳ ، ۲۰:۳۹
یاس گل
پنجشنبه, ۲۶ مهر ۱۴۰۳، ۰۹:۲۰ ق.ظ

باید دچارِ دوری شوم

دیروز سراغ خواندن مناظره خسرو با فرهاد رفته بودم. مثل هربار از خواندن پاسخ‌های نغز و شیرین فرهاد و حاضرجوابی‌اش مسرور بودم که این‌بار ناگهان با رسیدن به این بیت حالم دگرگون شد:

ز دعوی‌گاه خسرو با دلی خوش

روان شد کوه‌کن چون کوه آتش

ناگاه فرهادی را در برابرم دیدم که با ساده‌دلی از کاخ خسرو به سوی کوه روان می‌شد به این امید گه شرط را ببرد و به وصال شیرینش برسد. اما آخر کدام شرط؟ خسرو می‌دانست که فرهاد موفق به انجام کاری که به او سپرده نمی‌شود و برای همین هم شرط را پذیرفته بود. اما عشق چنان انگیزه‌ای به فرهاد بخشیده بود که خود را قادر به انجام هر کار شگفتی می‌دید.

دلم برای فرهاد خیلی سوخت و برایش مثل ابر بهار گریستم. با صدای بلند در اتاق. خیلی وقت بود که هنگام خواندن شعر دچار چنین وضعیتی نشده بودم.

***

شب پای تماشای سرزمین شعر نشسته بودم که امیرحسین مدرس گفت: «من هر روز شعر می‌خونم و به واسطه کار تصحیح متونِ کهن به ویژه در حوزه شعر، طبیعی‌ست که زندگیم با شعر و زبان و ادبیات فارسی گره خورده، و امیدوارم این گره کورتر بشه که با هیچ دندان و دستی باز نشه.»

اینجا بود که برای دیگر بار دلم لرزید. بغضی گلویم را گرفت. به خودم فکر می‌کردم و به شعرخوانی‌ِ هرروزه‌ام. به زیستنم با شعر.

***

شب، پریسا داشت برایم از فضای علمی دانشگاه تهران می‌گفت. از او درباره استادانشان پرسیده بودم اما او گفت به جای قیاس استادانمان می‌خواهم دانشجویان اینجا و دانشگاهِ ارشدمان را مقایسه کنم. اینجا بچه‌ها خیلی جدی‌تر درس می‌خوانند. پویایی و جنب و جوش علمی آن‌ها را کاملا می‌توانی ببینی و حس کنی. کاش یک روز بیایی و از نزدیک شاهدش باشی.

***

دارم آن نشانه‌ها را در خودم می‌بینم. تولد دوباره اشتیاق در دلم. دارم شبیهِ روزهایی می‌شوم که تصمیم گرفته بودم در کنکور ارشد ادبیات فارسی شرکت کنم. این بغض‌ها، این اشک ریختن‌ها حین خواندن شعر... .

بله. من همیشه برای بازگشتی عاشقانه به سوی محبوبم، به دوری جستن و فاصله گرفتنی چند وقته نیاز دارم. به هجران.

باید دچار دوری شوم تا دوباره با سلول به سلول تنم، وصال را طلب کنم.

۰ نظر ۲۶ مهر ۰۳ ، ۰۹:۲۰
یاس گل
سه شنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۳، ۰۷:۴۶ ب.ظ

پرواز از روی صندلی‌های مترو

روی صندلی مترو نشسته بودیم که ناگهان از کیفش چیزی بیرون آورد و گفت: برای شماست.

‌هدیه‌ای با یک بسته‌بندی خاص و پر جزئیات. روی کاغذِ بسته‌بندی، بخشی از شعر مسافر سهراب سپهری را نوشته بود. یک گل نرگسِ خشک‌شده به آن چسبانده بود و درنایی کاغذی.

هنوز سرمستِ تماشای بسته‌بندی‌اش بودم که شروع کرد به باز کردن آن. به محض آنکه چشمم به تصویرِ جلدِ کتاب افتاد گفتم: خدااای من!

یکی از کتاب‌های شعر محمدسعید میرزایی بود. (همین دیروز به او گفته بودم دلم می‌خواست با دو شاعر ملاقات کنم. اولی سهراب و دومی سعید میرزایی.)

گفت: نمی‌دانستم این کتابش را خوانده‌ای یا نه. گفتم: نه اتفاقا این یکی را نخوانده بودم.

بعد کتاب را باز کرد و یک‌بار دیگر شگفت‌زده‌ام کرد. روی برگی پاییزی، نقاشی کشیده بود و از آن بوکمارک زیبایی ساخته بود. گفت: این برگ را از مسیر کوه‌نوردی کلکچال آوردم.

در آن لحظه من دیگر انسان نبودم. پرنده‌ای بودم که بال درآورده بود، سقف مترو را شکافته بود و در آسمان‌ها پرواز می‌کرد.

۰ نظر ۲۴ مهر ۰۳ ، ۱۹:۴۶
یاس گل
يكشنبه, ۲۲ مهر ۱۴۰۳، ۰۶:۰۰ ب.ظ

افسانه شخصی زندگی‌ام

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ مهر ۰۳ ، ۱۸:۰۰
یاس گل
جمعه, ۲۰ مهر ۱۴۰۳، ۰۵:۵۶ ب.ظ

شیر، بیشه، گل

روزی شیری از بیشه‌ای می‌گذشت. بیشه‌ای پر از گل‌های رنگارنگ.

گل‌های غمزه‌گر، دامن بر چمن گسترده، در آخرین دقایق روشنایی روز جا به جا نشسته بودند و با یکدیگر مشغول گفتگو بودند.

شیر در بیشه چشم چرخاند و در گوشه‌ای از چمن‌زار، به گلی ساده نگاه انداخت. گل سر به زیر انداخته در خلوت خویش بود. بی‌گفتگو با سایر گل‌ها.

شیر آرام‌آرام به سوی او گام برداشت. در مقابلش ایستاد.

گل سر بلند کرد و هیبت شیر را در برابر خویش دید.

شیر به او لبخندی زد و گفت: چه خوب که گلی چون تو میان این بیشه است. این را گفت و رفت.

زمان زیادی از رفتن شیر گذشته بود و گل همچنان مات و مبهوت به مسیر عبور شیر چشم دوخته بود. بارها جمله‌ی کوتاه و خوش بر دل نشسته‌ی او را با خود تکرار می‌کرد. در میان این همه گل، چطور شیری به بزرگی او، گلی را با چنین جثه‌ی کوچکی دیده بود؟

گل که خود پای رفتن نداشت، هر روز منتظر بازگشت شیر بود. سحر با شبنمِ روی گلبرگ‌ها صورتش را شست و شو می‌داد و زیر نور مستقیم خورشید بر گونه‌هایش گل می‌انداخت. او عطر تنش را به امید بازگشت شیر به بیشه، در میان گلبرگ‌ها حفظ می‌نمود.

اما شیر گویی برای همیشه از آن بیشه رفته بود.

و گل نمی‌دانست که او آن روز فقط مسافری بود که می‌خواست ارزش گلی ساده چون او را به او یادآوری کند.

۳ نظر ۲۰ مهر ۰۳ ، ۱۷:۵۶
یاس گل
چهارشنبه, ۱۸ مهر ۱۴۰۳، ۰۳:۱۷ ب.ظ

گر اندکی نه به وفقِ رضاست خرده مگیر

گاهی فراموش می‌کنم! یادم می‌رود که اگر رسیدن به جایگاهی، چیزی یا کسی سهم زندگی‌ام باشد، تو عادل‌تر از آنی که شرایط رسیدن به آن را مهیا نکنی. و اگر نرسیدن قسمتم شود، آن جایگاه، چیز یا کس، از اول روزی‌ام نبوده است.

برای یادآوری این حرف‌هاست که سراغ دعای سی و پنجم صحیفه سجادیه می‌روم. می‌خواهم این دعا را تا وقتی برایم لازم است، هر روز بخوانم.

۱ نظر ۱۸ مهر ۰۳ ، ۱۵:۱۷
یاس گل
سه شنبه, ۱۷ مهر ۱۴۰۳، ۰۳:۲۱ ب.ظ

میان کتاب‌ها در ترددم

پشت پیشخوان می‌ایستم و دو کتابِ دیروز می‌شوم که بیایی و در بندر آبی چشمانت را به کتابدار می‌دهم. این‌ها کتاب‌های جدیدی است که با خود می‌برم. در عوض کتابِ زنگ‌ها برای که به صدا در می‌آید و غمنامه‌ای برای یاسمن‌ها را که پیش از این برده بودم، پس می‌دهم.

 مقصد بعدی‌ام شهرکتاب است. از بی‌آرتی پیاده می‌شوم و به میدان می‌روم‌. در میدان، وارد شهر کتاب می‌شوم و چهار صندوق بهرام بیضایی را می‌خرم. صندوق‌دار وقتی دارد حسابش می‌کند از همکارش می‌پرسد: از این کتاب نسخه دیگری هم داریم؟ همکارش می‌گوید نه. صندوق‌دار می‌گوید: من هم می‌خواستمش. همکارش به مزاح می‌گوید: صندوقِ طلا نیست‌ها!

به خانه که برمی‌گردم می‌بینم سردبیر پیام داده شاید برای زمستان، مجله را چاپ نکنیم. فعلاً این هفته باید مطالب پاییز را جمع و جور کنیم و به دست ویراستار بسپاریم.

چهار صندوق را برمی‌دارم و می‌خوانم. آثار نمادگرایانه را دوست دارم. از یادداشت کردن معانی برخی کلمات و اصطلاحات لذت می‌برم. و از تصور اینکه شاید او این کتاب را از من... . نه. نباید خیال‌بافی کنم.

چهار صندوق را که به نیمه می‌رسانم، سراغ محمد سعید میرزائی می‌روم. غزل‌غزل شعر می‌خوانم:

چه خوشبختی کوتاهی: کنارت بودن و رفتن

کنار چشم‌های بی‌قرارت بودن و رفتن

فقط یک قطعه عکس یادگاری در کنار تو

برایم از تو تنها یادگارت بودن و رفتن...

دارم در کتاب‌ها زیست می‌کنم. میان آن‌ها در ترددم. از این کتاب به آن یکی، از آن یکی به این یکی. و در این میان چیزهایی هم هست که مرا به زندگیِ واقعی وصل می‌کند. مثل نوشتنِ همین پست یا صدای در زدن. بله انگار در می‌زنند. می‌روم در را باز کنم...

 

Until we Meet Again

۱ نظر ۱۷ مهر ۰۳ ، ۱۵:۲۱
یاس گل
يكشنبه, ۱۵ مهر ۱۴۰۳، ۰۵:۴۱ ب.ظ

از چشم‌های او تا من

از چشم‌های او تا من، پلی بود شیشه‌ای.

کامیون‌‌کامیون نگاه روی پل جابه‌جا می‌شد،

وَ بارها و محموله‌ها، اینجا، جایی در وجود من خالی می‌شد.

 

 

از آنجا برمی‌گشتم. از میان جمعی که کنارشان هایکو خوانده بودم. از داخل کافه‌ای که خواننده‌ای برایمان زیر آواز زده بود و خوش می‌خواند. از طبقه ششم ساختمانی که از پشت پنجره‌اش، حرکت آرام خودروها را با چراغ‌های روشنشان در تاریکی عصرگاه تماشا می‌کردم.

شب عجیبی بود. و ذهن خیال‌باف من، میان یکی از آدم‌های آن جمع و شخصیتی داستانی، به دنبال وجه اشتراک می‌گشت تا برای خودش، داستانی تازه بیافریند.

۰ نظر ۱۵ مهر ۰۳ ، ۱۷:۴۱
یاس گل
جمعه, ۶ مهر ۱۴۰۳، ۰۳:۰۲ ب.ظ

فردا داستان دیگری در پیشِ رو است

خوانش کتاب اتاق شگفتی‌ها، ظهر امروز تمام شد.

کتاب هرچه جلوتر می‌رفت، انرژی و پویایی آن هم فزونی می‌گرفت.

در فصل‌های پایانی آن چشم‌هایم تر شد.

به این ترتیب هفته‌ای را پشت سر گذاشتم که به خاطر خوانش دو کتاب رضایت‌بخش، روزهای خوشایندتری را تجربه کردم.

در یک کتاب شاهد عشق پدری به فرزندش و در دیگری تماشاگر عشق مادر پسری بودم. در هر دو کتاب می‌توانستم میل زیاد انسان به زندگی را ببینم.

چند دقیقه‌ای از خواندن کتاب نگذشته بود که تصمیم گرفتم صفحه نویسنده اتاق شگفتی‌ها را پیدا کنم. او فرانسوی زبان بود و من با انگلیسی دست و پا شکسته‌ام فهماندم که این کتاب را از کتابخانه امانت گرفتم و از اینکه ایشان چنین کتابی نوشته است از او سپاسگزارم. کتابی پر از امید به زندگی. یک دقیقه نگذشت که نویسنده کتاب هم در پاسخ، پیام تشکری برایم فرستاد.

دنیای ما روزهای مصیبت‌بار کم ندارد. همین روزها که من از شور و شعف خود نسبت‌ به کتاب و کتاب‌خوانی می‌نویسم و از امید و رنگ پاشیدن به زندگی سخن می‌گویم، خیلی خوب می‌دانم و آگاهم که در سرزمین‌هایی نزدیک، جنگ چه بر سر مردمان آورده است.

زندگی کوتاه است. و من دارم تلاش خودم را می‌کنم تا قدر لحظه‌های خوب زندگی‌ام را بدانم و حال خوبم را با دیگران تقسیم کنم. روزهایی بوده که در اینجا از غم‌هایم نوشته‌ام. حال چرا از دلخوشی‌هایم ننویسم؟ چرا با کلماتم شادی و امید نیافرینم؟

به قول تلمای اتاق شگفتی‌ها:

در حال حاضر، چقدر خوشبختم که فردا داستان دیگری در پیش رو است، که هر روزی موهبت تازه و مخصوص به خود را خواهد داشت، که برای یکایک ما بخت‌های بسیاری خواهد بود، مسیری جدید با امکان ساختن دوباره خود و پدید آوردن قدرت و صلابتی فزون‌تر...

 

چه خوشبختم که آموختم به موازات زندگی واقعی و این‌جهانیِ خود، در دنیای رمان‌ها و داستان‌ها زیست کنم.

۱ نظر ۰۶ مهر ۰۳ ، ۱۵:۰۲
یاس گل
پنجشنبه, ۵ مهر ۱۴۰۳، ۱۰:۵۴ ق.ظ

ما به دنیا رنگ می‌پاشیم

روزی رسید که تصمیم گرفت دیگر کارمند بانک نباشد. همسری داشت و فرزند کوچکی. حسابداری خوانده بود. و بعد از ۳۰ سالگی انگار ناگهان تصمیم گرفته بود زندگی‌اش را در مسیر تازه‌ای بیندازد.

می‌خواست در کنکور کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی شرکت کند. به جز همسرش حامی دیگری نداشت. کتاب‌های کنکور را پیش رویش گذاشت، کنکور داد و پذیرفته شد. پایان‌نامه‌نویسی‌اش همزمان شد با ورود پسرش به کلاس اول ابتدایی. قطعاً سال پرچالشی بود. اما او مصمم بود و از پس این کار هم با موفقیت برآمد.

دو سال پی‌در‌پی در کنکور دکتری شرکت کرد. یک بار قبل از اتمام دوره ارشد و یک بار بعد از آن. بار دوم برای مصاحبه به دانشگاه‌های علامه طباطبایی و پردیس بین‌الملل دانشگاه تهران و دانشگاه امام خمینی قزوین دعوت شد. می‌گفت فقط دارد خودش را محک می‌زند اما همسرش بسیار مشوق بود که او وارد مقطع دکتری شود.

نتایج که آمد در پردیس بین‌الملل دانشگاه تهران پذیرفته شد. توصیه همگان از دوست و آشنا گرفته تا استاد راهنمایش این بود که صبر کند تا سال بعد در دوره روزانه یا شبانه یکی از دانشگاه‌ها پذیرفته شود. به هر حال پرداخت ترمی ۳۰ میلیون تومان چیزی نبود که بتوان آن را نادیده گرفت، آن هم در مقطعی که به هر حال مدت زمان تحصیلش کم نیست.

گمان می‌کردم چنین قبولی‌ای برای ما که از خانواده‌هایی با سطح درآمد متوسط هستیم خبر چندان خوشحال‌کننده‌ای نیست. یعنی خوشحالی‌اش فقط برای یک لحظه است. همان زمان که می‌بینی قبول شده‌ای‌ و تمام. اما همسرِ دوست ما بسیار بسیار خوشحال بود. شاید حتی از دوست ما هم بیشتر. از آن دست مردها بود که اگرچه خودش مشغله کاریِ فراوان داشت، اگرچه به وظایف همسرش در خانه به عنوان مادرِ یک فرزندِ محصل آگاه بود اما همچنان بزرگترین حامی او برای ادامه تحصیل بود. خاطرم هست در دوره پایان‌نامه‌نویسی هم به او گفته بود من مشکلی ندارم که تو این روزها به خاطر وقت کمت فرصت غذا پختن نداشته باشی. همین که غذا به اندازه‌ای باشد که فرزندمان سیر شود و تغذیه خوبی داشته باشد کفایت می‌کند. دیگر نگران گرسنگی من نباش.

دوست ما از قبولی خود یا از اولین روز حضورش در دانشگاه هیچ عکسی به اشتراک نگذاشت. از او پرسیدم توانستی ثبت‌نام کنی؟ گفت با هر دنگ و فنگی که بود بله و سپس برایم عکسی از خود در کنار تندیس معروف فردوسی در محوطه دانشکده ادبیات دانشگاه تهران فرستاد و توصیه کرد من هم حتما امسال در آزمون دکتری شرکت کنم.

ما با یکدیگر فرق می‌کنیم. مسیر زندگی‌مان و انتخاب‌هایمان متفاوت است. اما شادمانی او را درک می‌کردم و شاد بودم از تماشای خوشحالی‌اش. اراده و انگیزه او در 37 سالگی تحسین‌برانگیز بود.

از دیروز خوانش کتاب اتاق شگفتی‌ها را آغاز کردم. هرچند کلاسیک‌پسندم و فانتزی‌دوست و معمولا کمتر سراغ رمان‌های معاصر می‌روم اما روی کتاب چیزی نوشته بود که ترغیبم می‌کرد بخوانمش: اتاق شگفتی‌ها داستان امید است و پیدا کردن شادی در هر لحظه زندگی.

شگفتی، امید، شادی. این‌ها کلماتی است که دوستشان دارم.

همین هفته برای سردبیرم یک کارت پستال خریده بودم که پشت آن به انگلیسی نوشته بود: نمی‌گذاریم رنگ‌ها محو شوند. و من هم در کاغذی کوچک اضافه کرده بودم: بله. نمی‌گذاریم زندگی رنگ ببازد. ما به دنیا رنگ می‌پاشیم.

 

کجا به خنده می‌رسیم _ مانی رهنما

۱ نظر ۰۵ مهر ۰۳ ، ۱۰:۵۴
یاس گل