«اگر برایم گفته شده بود، اگر اثبات شده بود که حیات نامحدودی در اختیار دارم، دیگر درصدد کاری بر نمیآمدم. از آنجا که برای هر کار زمان و فرصت کافی در اختیار داشتم، دیگر از شروع به فلان کار مشخص اجتناب میورزیدم و هرچه باداباد کاری انجام میدادم...»
مائدههای زمینی - آندره ژید
دیشب خواب میدیدم که راهی کربلا شدهام. بدون خانواده. همراه با چند نفر از -احتمالاً- دوستانم. امری که در بیداری هرگز اتفاق نیفتاده است. خانوادهام از این سفر خبر نداشتند. در مسیر تلاش میکردم به اینترنت وصل شوم و به آنها بگویم کجا هستم. اصلا هم نگرانِ این نبودم که اگر بشنوند بیاجازه به چنین سفری رفتهام دعوایم کنند. در خواب اشک میریختم و باورم نمیشد تنها و با پای پیاده راهی شدهام. احساس خستگی نمیکردم. احساس گرما نمیکردم. نگران بیماریها هم نبودم. شاید یاسمنِ دیگری بودم.
چشمهایم را که باز کردم هنوز هوا تاریک بود. به این فکر کردم گاهی در بیداری چندان طالب چیزی نیستم، اما گویی روح من در خواب بسیار طالب آن است.
این روزها اگرچه نسبت به سالهای گذشته پرکارترم. یعنی اگرچه فعالیت روزنامهنگاریام بیش از گذشته است و در کنارش گاهی ویراستاری کتاب کودک هم انجام میدهم، اما هنوز جای خالی یک چیز کم است. من همچنان به آموختن نیاز دارم. بعد از کارشناسی هم همین اتفاق افتاد. هیچچیز جز ادامه تحصیل نمیتوانست مرا از روز و روزگارم راضی نگه دارد. اما اینبار قصد ورود به دکتری ندارم. میخواهم آموختن را، تحصیل را به شیوه دیگری ادامه دهم. نیاز دارم سراغ یادگیری چیزهایی بروم که طالبشان بودهام اما شرایطش را نداشتهام. مثلا کلاس زبان انگلیسی را شروع کنم یا بروم به کلاس موسیقی یا ورزش.
به پسانداز اندکی که خردخرد با نوشتن در حسابم جمع کردهام نگاه میکنم و میبینم هنوز مخارج ضروری زندگی اجازه چنین کاری را به من نمیدهد. هنوز تکلیف دندانم مشخص نشده. که اگر لازم شود حتماً کشیده شود بسته به اینکه کجا و پیش چه کسی کشیده شود بخشی از همان ذخیره ناچیز (یا شاید کلِ آن) هم از دست میرود. گاهی خواهر و خالهام میگویند تو چرا انقدر نگران هزینههای کلاسهایت هستی؟ برو. خرجش با ما. و من دیگر دلم نمیخواهد در این سن خرجم با فرد دیگری باشد.
بیش از یک ماه است که سراغ نوشتن مقاله دوم نرفتهام. چندباری صفحه را باز کردم و دیدم ذهنم روی آن متمرکز نمیشود. انگار دچار همان مسئلهای شدهام که آندره ژید در مائدهها مطرح کرده است. وقتی تصور میکنی زمانی نامحدود در اختیار داری مدام از انجام دادن یک کار طفره میروی. من هم که دیگر قصد دکتری خواندن ندارم ضرورتی نمیبینم برای نوشتن مقالههای بعدی عجله کنم.
چیزی نمانده تا پاییز.
و من نمیخواهم این پاییز بدون برنامه خاص و رضایتبخشی سپری شود.