مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۴۷ مطلب با موضوع «در سرزمین خواب‌ها (خواب‌نامه)» ثبت شده است

جمعه, ۷ دی ۱۴۰۳، ۰۳:۱۱ ب.ظ

درختان سخنگو

دیشب داشتم خواب‌های جالبی می‌دیدم. خواب‌هایی که بسیاری از قسمت‌های آن متاسفانه در خاطرم نمانده است.

اول، سر میزی نشسته بودیم. آدم‌های مهمی سر آن میز بودند. اما یادم نیست موضوع صحبت‌مان چه بود. بعد یکی از دخترهای همان جمع -که نمی‌دانم من بودم یا دیگری- وارد شرکتی شد. البته شرکت که چه بگویم، برای خودش سرزمینی خیال‌انگیز بود و آن دختر مالک آنجا بود. آنجا درخت‌های عجیبی داشت که به گمانم اسمشان درخت‌های ظهوریان بود. شاید هم این نام متعلق به شرکت یا مالک آن بود. این درختان سخنگو رهگذران را به دام خود می‌انداختند. همین که نزدیکشان می‌شدی با شاخه‌های چسبناکشان تو را همچون عنکبوتی در تارهای خود می‌گرفتند و اسیر می‌کردند.

یادم هست در خواب تلاش می‌کردم اسامی آدم‌ها و سرزمین‌ها را خوب به خاطر بسپارم تا وقتی بیدار شدم یک‌جا یادداشتشان کنم. اما از میان آن همه، فقط همین چند قلم یادم مانده است و احساس خوشایندِ تماشای آن خواب.

باقی چیزها را همان‌جا درون رویایم جا گذاشتم و دست‌خالی برگشتم.

۴ نظر ۰۷ دی ۰۳ ، ۱۵:۱۱
یاس گل
دوشنبه, ۲۶ آذر ۱۴۰۳، ۰۳:۵۰ ب.ظ

روزهای تدریس غیرحضوری

این هفته هم کلاس‌هایمان غیرحضوری شد. پیش از شروع کلاسِ اول، دیدم اینترنت دوباره قطع شده است. سریع یک بسته از ایرانسل خریدم. اما به قدری سرعت آن کند بود که صفحه را باز نمی‌کرد. مجبور شدم یک بسته دیگر از همراه اول بخرم و بالاخره با دومی به کلاس وصل شدم. برق خانه بعضی از دانش‌آموزان هم رفته بود یا اینترنتشان کند بود. با این همه کلاس به خوبی برگزار شد.

اما برای ورود به کلاسِ دوم مشکل پیدا کردم. لینک ورود به کلاس باز نمی‌شد. اول با معاون تماس گرفتم. بعد با مسئول آی‌تی مدرسه. بچه‌ها سر کلاس بودند و من نمی‌توانستم وارد شوم. بیست دقیقه گذشت تا بالاخره لینک باز شد. اما چون سرعت نت بالا نبود دیگر از قید روشن کردن دوربین لپ‌تاپ گذشتم.

هفته بعد امتحانات ترم بچه‌ها شروع می‌شود و باید سوالات نگارششان را آماده کنم. نشریه یلدایی را هم آماده کردیم اما چه حیف که مدارس در این یکی دو هفته غیرحضوری شد و نشد نسخه چاپ‌شده‌اش را همراه با تزئیناتی که آماده کرده بودم به مدرسه ببرم و نصب کنم.

بلندی‌های بادگیر تا به این صفحه (۲۰۵) چندان جذبم نکرده است. انتظاراتم را برآورده نمی‌کند. مگر آنکه در ادامه برایم جذاب شود.

دیشب خواب دیدم با زهرا به یکی از جلسات نشست‌ ادبی‌مان رفته‌ایم. زهرا گفت بیا ردیف آخر بنشینیم. کسی آمد جلویم نشست که قدش خیلی بلند بود و در نتیجه من دیگر چیزی نمی‌دیدم. بعد یکی از اعضا که می‌شناختمش قصد کرد جلسه را زودتر ترک کند. بلند شد و گفت خداحافظِ همگی خصوصا یاسمن. سر برگرداندم و دیدم با من نبوده. یاسمن دیگری را نشان کرده بود. دیگر داشت حوصله‌ام سر می‌رفت که سرم را بالا بردم و به آسمان نگاه کردم. سقفی بالای سرمان نبود. فقط آسمان پرستاره‌ی شب بود و من از تماشایش لذت می‌بردم. آخر جلسه که شد ناگهان مادر و خواهر و خاله و مادربزرگم هم آمدند! مادربزرگم کمی پیرتر شده بود اما روی پای خودش راه می‌رفت.

راستی این روزها که خاله و مادربزرگ دل و دماغ چیدن سفره یلدا را ندارند دلم می‌خواهد خودم بروم و آن را برایشان بچینم.

۱ نظر ۲۶ آذر ۰۳ ، ۱۵:۵۰
یاس گل
شنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۳، ۱۱:۳۵ ق.ظ

اونگا اونگا و شهرهای چندطبقه

نمی‌دانم جایی که در خواب می‌دیدم کجا بود. فضای آن مرا یاد دفاتر خدمات الکترونیک می‌انداخت. مشغول طی کردن مراحلی بودیم که پس از آن کارتی شبیه کارت ملی به ما تعلق می‌گرفت. البته مراحل آن شباهتی به اینجا نداشت. ما باید سفری را آغاز می‌کردیم. در صورت پشت سر گذاشتن آن سفر و رسیدن به مرحله آخر تازه دارای یکی از آن کارت‌ها می‌شدیم. از آن جالب‌تر اینکه، پس از رسیدن به خط پایان، مشخص می‌شد از آن لحظه به بعد هرکس باید به کجا برود و متعلق به چه قبیله‌ای خواهد شد. مثلا یکی از آن‌هایی که در خواب من بود باید به اونگا اونگا می‌رفت. در بیداری نام چنین جایی را نشنیده بودم اما در خواب می‌دانستم آنجا همان جزیره‌ای است که قاطینگا و پاتینگا در آن زندگی می‌کنند و می‌زنند و می‌رقصند. برای همین برخی‌ها غبطه می‌خوردند که چرا سر و کار خودشان به آن قبیله نیفتاده است.

پس از آن با یک پرش زمانی به آینده خودم رفتم. در خانه‌ای مدرن بودم در کنار آدم‌هایی که نمی‌شناختم. و آنجا شباهتی به شهرهای اینجایی نداشت. آنجا شهری چند طبقه بود.

 

+ قاطینگا و پاتینگا

۶ نظر ۱۰ آذر ۰۳ ، ۱۱:۳۵
یاس گل
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ آبان ۰۳ ، ۰۹:۳۶
یاس گل
چهارشنبه, ۲ آبان ۱۴۰۳، ۰۵:۰۹ ب.ظ

روزهای تلخ‌مزه و دشوار

چند روز دشوار را پشت سر گذاشته‌ام. تب، لرز، بدن‌درد، معده‌درد، چه و چه. آنفولانزا نگرفته‌ام چون اصلا با کسی تعامل نداشته‌ام. علت این حال بد را نمی‌فهمم و از دکتر رفتن خسته‌ام‌. همین دو هفته پیش سرم و چند آمپول تقویتی زدم و داروهایم تمام شد. هر روز منتظرم تا حال جسمی‌ام بهتر شود. اما باز روی تخت می‌افتم و نمی‌توانم کاری را پیش ببرم، جز کتاب خواندن. این روزها حالم یک‌جوری است که حتی از کتاب خواندن هم حالت تهوع می‌گیرم.

ظهر گرفتم خوابیدم تا زمان زودتر بر من سپری شود. خواب دیدم در مناسبتی خاص قرار گرفته‌ایم که در آن روز خیلی‌ها خودشان را شبیه سهراب سپهری می‌کنند و اطراف محوطه‌ای که احتمالا ارتباطی با این شاعر دارد می‌پلکند. از دیدن آن همه سهراب سپهری خرسند و هیجان‌زده بودم.

اما این خوشی دوام چندانی نداشت. بیدار که شدم معده‌ام همچنان درد می‌کرد و حالم خوش نبود.

 

ای روزهای تلخ‌مزه و دشوار! از من بگذرید. از من عبور کنید. من دیگر بیش از این توان مبارزه کردن ندارم.

۲ نظر ۰۲ آبان ۰۳ ، ۱۷:۰۹
یاس گل
سه شنبه, ۲۰ شهریور ۱۴۰۳، ۰۸:۱۲ ق.ظ

غول و گلدان‌های کوچک

در خواب، عاشقِ یک غول شده بودم، و غول نیز دوستدار من بود.

غول، گلدان‌های کوچکی به من هدیه داده بود. وَ بیمِ آن بود که روزی او را به قتل برسانند.

او را کشتند و نامه‌ای از او به دستم رسید که در آن نوشته بود: 

 

دوست دارم با یاد تو بمیرم و با دستانِ لرزان پیامبر بیدار شوم

 

پس از او، گلدان‌های کوچکم را که می‌دیدم یادش می‌افتادم و قلبم از نبودنِ او بسیار غمگین می‌شد.

 

Sleepy Giant

۱ نظر ۲۰ شهریور ۰۳ ، ۰۸:۱۲
یاس گل
جمعه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۳، ۱۱:۵۹ ق.ظ

زمانِ نامحدود

«اگر برایم گفته شده بود، اگر اثبات شده بود که حیات نامحدودی در اختیار دارم، دیگر درصدد کاری بر نمی‌آمدم. از آنجا که برای هر کار زمان و فرصت کافی در اختیار داشتم، دیگر از شروع به فلان کار مشخص اجتناب می‌ورزیدم و هرچه باداباد کاری انجام می‌دادم...»

مائده‌های زمینی - آندره ژید

 

دیشب خواب می‌دیدم که راهی کربلا شده‌ام. بدون خانواده‌. همراه با چند نفر از -احتمالاً- دوستانم. امری که در بیداری هرگز اتفاق نیفتاده است. خانواده‌ام از این سفر خبر نداشتند. در مسیر تلاش می‌کردم به اینترنت وصل شوم و به آن‌ها بگویم کجا هستم. اصلا هم نگرانِ این نبودم که اگر بشنوند بی‌اجازه به چنین سفری رفته‌ام دعوایم کنند. در خواب اشک می‌ریختم و باورم نمی‌شد تنها و با پای پیاده راهی شده‌ام. احساس خستگی نمی‌کردم. احساس گرما نمی‌کردم. نگران بیماری‌ها هم نبودم. شاید یاسمنِ دیگری بودم.

چشم‌هایم را که باز کردم هنوز هوا تاریک بود. به این فکر کردم گاهی در بیداری چندان طالب چیزی نیستم، اما گویی روح من در خواب بسیار طالب آن است.

 

این روزها اگرچه نسبت به سال‌های گذشته پرکارترم. یعنی اگرچه فعالیت روزنامه‌نگار‌ی‌ام بیش از گذشته است و در کنارش گاهی ویراستاری کتاب کودک هم انجام می‌دهم، اما هنوز جای خالی یک چیز کم است. من همچنان به آموختن نیاز دارم. بعد از کارشناسی هم همین اتفاق افتاد. هیچ‌چیز جز ادامه تحصیل نمی‌توانست مرا از روز و روزگارم راضی نگه دارد. اما این‌بار قصد ورود به دکتری  ندارم. می‌خواهم آموختن را، تحصیل را به شیوه دیگری ادامه دهم. نیاز دارم سراغ یادگیری چیزهایی بروم که طالبشان بوده‌ام اما شرایطش را نداشته‌ام. مثلا کلاس زبان انگلیسی را شروع کنم یا بروم به کلاس موسیقی یا ورزش.

به پس‌انداز اندکی که خردخرد با نوشتن در حسابم جمع کرده‌ام نگاه می‌کنم و می‌بینم هنوز مخارج ضروری زندگی اجازه چنین کاری را به من نمی‌دهد. هنوز تکلیف دندانم مشخص نشده. که اگر لازم شود حتماً کشیده شود بسته به اینکه کجا و پیش چه کسی کشیده شود بخشی  از همان ذخیره ناچیز (یا شاید کلِ آن) هم از دست می‌رود. گاهی خواهر و خاله‌ام می‌گویند تو چرا انقدر نگران هزینه‌های کلاس‌هایت هستی؟ برو. خرجش با ما. و من دیگر دلم نمی‌خواهد در این سن خرجم با فرد دیگری باشد.

 

بیش از یک ماه است که سراغ نوشتن مقاله دوم نرفته‌ام. چندباری صفحه را باز کردم و دیدم ذهنم روی آن متمرکز نمی‌شود. انگار دچار همان مسئله‌ای شده‌ام که آندره ژید در مائده‌ها مطرح کرده است. وقتی تصور می‌کنی زمانی نامحدود در اختیار داری مدام از انجام دادن یک کار طفره می‌روی. من هم که دیگر قصد دکتری خواندن ندارم ضرورتی نمی‌بینم برای نوشتن مقاله‌های بعدی عجله‌ کنم.

 

چیزی نمانده تا پاییز.

و من نمی‌خواهم این پاییز بدون برنامه خاص و رضایت‌بخشی سپری شود.

۰ نظر ۱۶ شهریور ۰۳ ، ۱۱:۵۹
یاس گل
چهارشنبه, ۷ شهریور ۱۴۰۳، ۰۹:۵۰ ق.ظ

روی صندلی کناری

خواب می‌بینم در جمعی هستم.

کنارم دخترانی دور یک میز نشسته‌اند و دارند درباره یک مرد حرف می‌زنند. نه اینکه مرد بازیگر مشهور یا یک چهره باشد، اما لابد از آن‌هایی است که دختران دوست دارند درباره‌اش گفتگو کنند. دورِ هم نشسته‌اند و حدس می‌زنند چه کسی ممکن است همسر آن مرد باشد و جوری درباره این موضوع صحبت می‌کنند که انگار یکی از همان‌هایی که دور میز نشسته همسر اوست و صدایش را در نمی‌آورد. در آخر دختری می‌گوید به نظر من آن کسی که پشت آن میز کنار او بنشیند همسر اوست...

 

پشت میز نشسته‌ام و دارم متنی را برای یک برنامه تلویزیونی تایپ می‌کنم. ناگهان مرد از راه می‌رسد. نگاهی به صفحه مانیتور می‌اندازد و گفتگویی می‌کنیم. ظاهرا بخشی از متنی که دارم تنظیمش می‌کنم به قلمِ خودِ اوست. روی صندلی کناری می‌نشیند. بحث از ادامه تحصیل و دکتری می‌شود. می‌گویم: 《اتفاقاً خیلی دوست دارم دکتری بخوانم اما》به اینجا که می‌رسم مکث می‌کنم و بعد انگار که بغض خفیفی توی گلویم باشد می‌گویم: 《راستش قبل از دکتری باید به یک چیزی برسم. اگر رسیدم آن وقت می‌توانم سراغش بروم.》 و دیگر بیش از این توضیحی نمی‌دهم. تازه آنجاست که چهره مرد را می‌بینم و متوجه می‌شوم چشمان سبزی دارد و البته چاق است.

دختران از راه می‌رسند.

لابد دارند به کسی نگاه می‌کنند که پشت میز، روی صندلیِ کناریِ مرد نشسته است. به من.

۱ نظر ۰۷ شهریور ۰۳ ، ۰۹:۵۰
یاس گل
جمعه, ۲۶ مرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۱۹ ق.ظ

برای غزه می‌گریستم

دیشب اینجا نبودم. غزه بودم.

آنجا بگیر و ببند بود و تیراندازی. ایست‌های بازرسی.

مردمی از سرزمین‌های مختلف دنیا در هراس بودند. هرکس می‌خواست زودتر به کشور خودش برگردد و از آنجا فرار کند. مردم دسته‌دسته می‌رفتند و از جمعیتِ حاضر کم می‌شد. دقایقی رسید که دیدم فقط من و چند نفر دیگر مانده‌ایم.

انگار می‌دانستم اگر بفهمند ایرانی‌ام اجازه خروج نمی‌دهند. یک عرب را پیدا کرده بودم و در تلاش بودم با زبانی دست و پا شکسته به او بگویم ایرانی‌ام. اما همان لحظه دختری از راه رسید و بی‌آنکه بداند فارسی بلدم حرف زشتی زد. ظاهرا دختر همانجا در فرودگاه کار می‌کرد. در خواب ناراحت بودم از اینکه آن کسی که حرف زشتی زده است یک فارسی‌زبان است و ایرانی‌ است. فهمیدم من تنها ایرانی حاضر در آن جمع نیستم.

بعد به دور و برم نگاه کردم و اشک ریختم. نه برای غربتم در آنجا. برای غزه.

جملاتی بر زبان می‌آوردم و برای غزه می‌گریستم.

۰ نظر ۲۶ مرداد ۰۳ ، ۰۹:۱۹
یاس گل
سه شنبه, ۱۶ مرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۳۰ ق.ظ

نیروهای سفیدی، سیاهی وَ حشرات غول‌پیکر

توی شهر مردم سه دسته بودند: آن‌ها که تاریک و سیاه بودند و با موجوداتی از این دست در یک گروه جای می‌گرفتند. آن‌ها که سفید بودند و در خود نوری داشتند. و آن‌ها که مشخص نبود در کدام یک از این دسته‌ها جا دارند. من از موجودات سیاه می‌ترسیدم.

همراه عده‌ای وارد یک مرکز تحقیقاتی شدیم. در آن مرکز، دانشمندان حشرات غول‌پیکری را آزمایش می‌کردند که به ظاهر همه در خواب بودند. با آن مرکز احساس غریبگی می‌کردم. انگار دانشمندانِ آنجا از ما نبودند. از اینکه آن حشرات نورم را ببینند و از خواب بیدار شوند و بر ما هجوم بیاورند می‌ترسیدم.

انگار می‌خواستم دوباره از پایان‌نامه‌ دفاع کنم. داشتم همراه عده‌ای وارد سالن دفاع می‌شدم و در راه می‌دیدم که نیروهای تاریکی در حال صف‌آرایی‌اند. بیم شروع یک جنگ را داشتم. اما با خودم می‌گفتم من با نورم به مبارزه می‌پردازم و شاید توانستم برخی از آن‌ها را هم از تاریکی رهایی ببخشم.

وارد سالن دفاع شدم. داوران یکی‌یکی وارد می‌شدند...از خواب بیدار شدم.

۲ نظر ۱۶ مرداد ۰۳ ، ۰۹:۳۰
یاس گل