مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۴۲ مطلب با موضوع «در سرزمین خواب‌ها (خواب‌نامه)» ثبت شده است

سه شنبه, ۲۰ شهریور ۱۴۰۳، ۰۸:۱۲ ق.ظ

غول و گلدان‌های کوچک

در خواب، عاشقِ یک غول شده بودم، و غول نیز دوستدار من بود.

غول، گلدان‌های کوچکی به من هدیه داده بود. وَ بیمِ آن بود که روزی او را به قتل برسانند.

او را کشتند و نامه‌ای از او به دستم رسید که در آن نوشته بود: 

 

دوست دارم با یاد تو بمیرم و با دستانِ لرزان پیامبر بیدار شوم

 

پس از او، گلدان‌های کوچکم را که می‌دیدم یادش می‌افتادم و قلبم از نبودنِ او بسیار غمگین می‌شد.

 

Sleepy Giant

۱ نظر ۲۰ شهریور ۰۳ ، ۰۸:۱۲
یاس گل
جمعه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۳، ۱۱:۵۹ ق.ظ

زمانِ نامحدود

«اگر برایم گفته شده بود، اگر اثبات شده بود که حیات نامحدودی در اختیار دارم، دیگر درصدد کاری بر نمی‌آمدم. از آنجا که برای هر کار زمان و فرصت کافی در اختیار داشتم، دیگر از شروع به فلان کار مشخص اجتناب می‌ورزیدم و هرچه باداباد کاری انجام می‌دادم...»

مائده‌های زمینی - آندره ژید

 

دیشب خواب می‌دیدم که راهی کربلا شده‌ام. بدون خانواده‌. همراه با چند نفر از -احتمالاً- دوستانم. امری که در بیداری هرگز اتفاق نیفتاده است. خانواده‌ام از این سفر خبر نداشتند. در مسیر تلاش می‌کردم به اینترنت وصل شوم و به آن‌ها بگویم کجا هستم. اصلا هم نگرانِ این نبودم که اگر بشنوند بی‌اجازه به چنین سفری رفته‌ام دعوایم کنند. در خواب اشک می‌ریختم و باورم نمی‌شد تنها و با پای پیاده راهی شده‌ام. احساس خستگی نمی‌کردم. احساس گرما نمی‌کردم. نگران بیماری‌ها هم نبودم. شاید یاسمنِ دیگری بودم.

چشم‌هایم را که باز کردم هنوز هوا تاریک بود. به این فکر کردم گاهی در بیداری چندان طالب چیزی نیستم، اما گویی روح من در خواب بسیار طالب آن است.

 

این روزها اگرچه نسبت به سال‌های گذشته پرکارترم. یعنی اگرچه فعالیت روزنامه‌نگار‌ی‌ام بیش از گذشته است و در کنارش گاهی ویراستاری کتاب کودک هم انجام می‌دهم، اما هنوز جای خالی یک چیز کم است. من همچنان به آموختن نیاز دارم. بعد از کارشناسی هم همین اتفاق افتاد. هیچ‌چیز جز ادامه تحصیل نمی‌توانست مرا از روز و روزگارم راضی نگه دارد. اما این‌بار قصد ورود به دکتری  ندارم. می‌خواهم آموختن را، تحصیل را به شیوه دیگری ادامه دهم. نیاز دارم سراغ یادگیری چیزهایی بروم که طالبشان بوده‌ام اما شرایطش را نداشته‌ام. مثلا کلاس زبان انگلیسی را شروع کنم یا بروم به کلاس موسیقی یا ورزش.

به پس‌انداز اندکی که خردخرد با نوشتن در حسابم جمع کرده‌ام نگاه می‌کنم و می‌بینم هنوز مخارج ضروری زندگی اجازه چنین کاری را به من نمی‌دهد. هنوز تکلیف دندانم مشخص نشده. که اگر لازم شود حتماً کشیده شود بسته به اینکه کجا و پیش چه کسی کشیده شود بخشی  از همان ذخیره ناچیز (یا شاید کلِ آن) هم از دست می‌رود. گاهی خواهر و خاله‌ام می‌گویند تو چرا انقدر نگران هزینه‌های کلاس‌هایت هستی؟ برو. خرجش با ما. و من دیگر دلم نمی‌خواهد در این سن خرجم با فرد دیگری باشد.

 

بیش از یک ماه است که سراغ نوشتن مقاله دوم نرفته‌ام. چندباری صفحه را باز کردم و دیدم ذهنم روی آن متمرکز نمی‌شود. انگار دچار همان مسئله‌ای شده‌ام که آندره ژید در مائده‌ها مطرح کرده است. وقتی تصور می‌کنی زمانی نامحدود در اختیار داری مدام از انجام دادن یک کار طفره می‌روی. من هم که دیگر قصد دکتری خواندن ندارم ضرورتی نمی‌بینم برای نوشتن مقاله‌های بعدی عجله‌ کنم.

 

چیزی نمانده تا پاییز.

و من نمی‌خواهم این پاییز بدون برنامه خاص و رضایت‌بخشی سپری شود.

۰ نظر ۱۶ شهریور ۰۳ ، ۱۱:۵۹
یاس گل
چهارشنبه, ۷ شهریور ۱۴۰۳، ۰۹:۵۰ ق.ظ

روی صندلی کناری

خواب می‌بینم در جمعی هستم.

کنارم دخترانی دور یک میز نشسته‌اند و دارند درباره یک مرد حرف می‌زنند. نه اینکه مرد بازیگر مشهور یا یک چهره باشد، اما لابد از آن‌هایی است که دختران دوست دارند درباره‌اش گفتگو کنند. دورِ هم نشسته‌اند و حدس می‌زنند چه کسی ممکن است همسر آن مرد باشد و جوری درباره این موضوع صحبت می‌کنند که انگار یکی از همان‌هایی که دور میز نشسته همسر اوست و صدایش را در نمی‌آورد. در آخر دختری می‌گوید به نظر من آن کسی که پشت آن میز کنار او بنشیند همسر اوست...

 

پشت میز نشسته‌ام و دارم متنی را برای یک برنامه تلویزیونی تایپ می‌کنم. ناگهان مرد از راه می‌رسد. نگاهی به صفحه مانیتور می‌اندازد و گفتگویی می‌کنیم. ظاهرا بخشی از متنی که دارم تنظیمش می‌کنم به قلمِ خودِ اوست. روی صندلی کناری می‌نشیند. بحث از ادامه تحصیل و دکتری می‌شود. می‌گویم: 《اتفاقاً خیلی دوست دارم دکتری بخوانم اما》به اینجا که می‌رسم مکث می‌کنم و بعد انگار که بغض خفیفی توی گلویم باشد می‌گویم: 《راستش قبل از دکتری باید به یک چیزی برسم. اگر رسیدم آن وقت می‌توانم سراغش بروم.》 و دیگر بیش از این توضیحی نمی‌دهم. تازه آنجاست که چهره مرد را می‌بینم و متوجه می‌شوم چشمان سبزی دارد و البته چاق است.

دختران از راه می‌رسند.

لابد دارند به کسی نگاه می‌کنند که پشت میز، روی صندلیِ کناریِ مرد نشسته است. به من.

۱ نظر ۰۷ شهریور ۰۳ ، ۰۹:۵۰
یاس گل
جمعه, ۲۶ مرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۱۹ ق.ظ

برای غزه می‌گریستم

دیشب اینجا نبودم. غزه بودم.

آنجا بگیر و ببند بود و تیراندازی. ایست‌های بازرسی.

مردمی از سرزمین‌های مختلف دنیا در هراس بودند. هرکس می‌خواست زودتر به کشور خودش برگردد و از آنجا فرار کند. مردم دسته‌دسته می‌رفتند و از جمعیتِ حاضر کم می‌شد. دقایقی رسید که دیدم فقط من و چند نفر دیگر مانده‌ایم.

انگار می‌دانستم اگر بفهمند ایرانی‌ام اجازه خروج نمی‌دهند. یک عرب را پیدا کرده بودم و در تلاش بودم با زبانی دست و پا شکسته به او بگویم ایرانی‌ام. اما همان لحظه دختری از راه رسید و بی‌آنکه بداند فارسی بلدم حرف زشتی زد. ظاهرا دختر همانجا در فرودگاه کار می‌کرد. در خواب ناراحت بودم از اینکه آن کسی که حرف زشتی زده است یک فارسی‌زبان است و ایرانی‌ است. فهمیدم من تنها ایرانی حاضر در آن جمع نیستم.

بعد به دور و برم نگاه کردم و اشک ریختم. نه برای غربتم در آنجا. برای غزه.

جملاتی بر زبان می‌آوردم و برای غزه می‌گریستم.

۰ نظر ۲۶ مرداد ۰۳ ، ۰۹:۱۹
یاس گل
سه شنبه, ۱۶ مرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۳۰ ق.ظ

نیروهای سفیدی، سیاهی وَ حشرات غول‌پیکر

توی شهر مردم سه دسته بودند: آن‌ها که تاریک و سیاه بودند و با موجوداتی از این دست در یک گروه جای می‌گرفتند. آن‌ها که سفید بودند و در خود نوری داشتند. و آن‌ها که مشخص نبود در کدام یک از این دسته‌ها جا دارند. من از موجودات سیاه می‌ترسیدم.

همراه عده‌ای وارد یک مرکز تحقیقاتی شدیم. در آن مرکز، دانشمندان حشرات غول‌پیکری را آزمایش می‌کردند که به ظاهر همه در خواب بودند. با آن مرکز احساس غریبگی می‌کردم. انگار دانشمندانِ آنجا از ما نبودند. از اینکه آن حشرات نورم را ببینند و از خواب بیدار شوند و بر ما هجوم بیاورند می‌ترسیدم.

انگار می‌خواستم دوباره از پایان‌نامه‌ دفاع کنم. داشتم همراه عده‌ای وارد سالن دفاع می‌شدم و در راه می‌دیدم که نیروهای تاریکی در حال صف‌آرایی‌اند. بیم شروع یک جنگ را داشتم. اما با خودم می‌گفتم من با نورم به مبارزه می‌پردازم و شاید توانستم برخی از آن‌ها را هم از تاریکی رهایی ببخشم.

وارد سالن دفاع شدم. داوران یکی‌یکی وارد می‌شدند...از خواب بیدار شدم.

۲ نظر ۱۶ مرداد ۰۳ ، ۰۹:۳۰
یاس گل
پنجشنبه, ۳۱ خرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۵۹ ق.ظ

او بابالنگ دراز من است

آدم‌های شکیبا را دوست دارم. آدم‌های جوانمرد، صبور و مبادی آداب. آن‌ها که حتی وقتی توهینی می‌شنوند تمام تلاششان را می‌کنند تا پاسخی مناسب و درخور، پاسخی به اندازه و به دور از توهین ارائه کنند. انگار در لحظه با خشم درونشان مبارزه می‌کنند. هوش هیجانی بالایی دارند و از مکارم اخلاقی برخوردارند.

صد البته که تعدادشان کم است. من هم دلم می‌خواست و می‌خواهد که چنین ویژگی‌هایی داشته باشم. شاید تلاش کنم با کسی وارد بحث و مجادله نشوم، شاید آدم آرامی به نظر برسم، اما همان‌طور که گفتم فقط به نظر می‌رسم. وگرنه که خودخوری و وسواس فکری زیاد دارم. از درون همیشه هم آرام نیستم. گاهی هم از کوره در می‌روم.

حالا چرا این‌ها را می‌نویسم؟ ماجرای میزگرد فرهنگیِ یکی از نامزدهای انتخاباتی باعثش شد. دیشب ناظر حرکت و رفتاری بودیم که عده‌ای آن را تقبیح و عده‌ای تحسین کردند. باتوجه به دو پاراگراف نخست این پست چنین برمی‌آید که من هم -خارج از گود- این رفتار را ناپسند بدانم. بله، اما نیامده‌ام تا بگویم رفتار چه کسی را محکوم می‌کنم یا این وسط خودم طرفدار چه کسی هستم. من به ماجرای دیشب از زاویه‌دید دیگری نگاه می‌کردم. دنبال درس گرفتن بودم. مثلا تماشای دقایق پایانی آن میزگرد به من آموخت وقتی به کسی چیزی می‌گویند که آن حرف و ادعا را نوعی حمله به خود یا حیثیتش می‌داند، هرچقدر هم که از سخنان طرف مقابل برآشفته باشد، مجبور است سعه صدر داشته باشد تا بتواند از خود دفاع کند. وگرنه اگر از کوره در برود -حتی اگر واقعا حق با او باشد- نه تنها نمی‌تواند از خود دفاع کند بلکه با رفتارش مهر تاییدی به سخنان طرف مقابل می‌زند.

موقعیت دشواری است. باید دید در ادامه، مناظرات نامزدها به کجا می‌کشد.

اما از این حرف‌ها بگذریم که از هرچه بگذریم سخن از خواب و خیالات برایم خوشتر است smiley. می‌خواهم از خواب دیشبم چند خطی بنویسم.

چیزی که به خاطر می‌آورم این است: کیکاووس یاکیده برابرم نشسته بود و پس از گفتگویی، پیشنهاد کرد حتما از قنادی شین شیرینی بخرم. به او گفتم شیرینی‌های آنجا را یک‌بار امتحان کرده‌ام. آن هم چند سال پیش وقتی تازه از جراحیِ خال زیر چشمم برگشته بودیم و مادرم به خاله گفته بود کنار قنادی نگه دارد. بعد هم همانجا توی ماشین شیرینی پر از خامه شکلاتی را در دهان گذاشتم و طعمش برایم ماندگار شد.

بعد از پشت میز بلند شدم و به دیگر هم‌گروهی‌هایم (که نمی‌دانم دقیقا هم‌کلاسی‌ام بودند، دوستانم یا افراد دیگر) پیوستم. انگار از میان جمع، یاکیده به من - فقط به من- اجازه داده بود تا او را پدر صدا کنم! این بود که به نفر کناری‌ام با صدای آهسته گفتم: او بابا لنگ دراز من است. و به عصایی که در دست یاکیده بود اشاره کردم. بعدش با خنده گفتم: البته مثل بابالنگ دراز بلند نیست.

از آنجا با همان بچه‌ها سوار یک مینی‌بوس شدیم. یاکیده و نعمیه نظام‌دوست و ... رفته بودند. لحظه‌ای رسید که فقط من و یک نفر دیگر داخل مینی‌بوس بودیم. همان لحظه نظام‌دوست در یک پیام‌رسان برایمان پیامی فرستاد. می‌خواست به سوالات درسی پاسخ دهیم. یک کتاب برابرم باز بود و می‌دانستم قرار است تمرین‌های آن درس را مرور کنیم. اول نمی‌خواستم جواب بدهم. چون بقیه کنارم نبودند. اما جواب دادم و او از پشت خط گفت: اِ یاسمن آنلاین است و انگار باز هم صدای یاکیده بود که از آن سوی خط می‌آمد و چیزی می‌گفت...

 

دنبال ادامه خواب هستید؟ متاسفم. همین‌جا بود که از خواب بیدار شدم.

فقط دوست دارم در پایان، شما را به تماشای قسمتی از انیمیشن بابالنگ‌دراز دعوت کنم: دیالوگ کیکاووس یاکیده در قسمت آخر بابالنگ‌دراز

۲ نظر ۳۱ خرداد ۰۳ ، ۰۹:۵۹
یاس گل
جمعه, ۱۸ خرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۳۷ ب.ظ

شاید دور، شاید نزدیک

آیا شما تا به حال از مردی با نیروی فراطبیعی، میوه‌ای عجیب دریافت کرده‌اید؟ میوه‌ای با پوست چوبی گردو و با مغزی سفیدرنگ، شیرین و پنبه‌ای.

من در خواب چنین میوه‌ای را امتحان کردم و برخلاف تصورم بسیار خوشمزه بود. چیزی شبیه به طعمِ بستنی زمستانی! روشن‌ترین تصویر من از خواب دیشبم همین است.

گاهی به پست‌های قدیمی‌ام سر می‌زنم. به ویژه به مجموعه خواب‌ها، نامه‌ها و داستان‌ها. گاهی هم در تاریخی مشخص به عقب برمی‌گردم تا ببینم مثلا در 18 خرداد سال‌های گذشته چه نوشته‌ام، چه حالی داشته‌ام و چه تجربه‌ای را پشت سر گذاشته‌ام. راستش را بگویم من آدمِ پشت این نوشته‌ها را دوست دارم. با همه کاستی‌ها، ناکامی‌ها، خیال‌پردازی‌ها و دویدن‌هاش.

من اینجا را دوست دارم، بیشتر از جایی شبیهِ اینستاگرام. و گاهی به این فکر می‌کنم که آیا در چهل سالگی، پنجاه سالگی یا حتی بعدتر از آن - اگر زنده باشم- هنوز چراغ این مسافرخانه روشن است؟ هنوز خوانندگان آشکار و خاموش امروزم را دارم؟

من حتی به روزهای پس از مرگ خودم هم فکر می‌کنم. به آدم‌هایی که می‌دانند مرده‌ام و با دلتنگی و حسرت یا همراه با اندوهی کوتاه و گذرا به نوشته‌های پیشینم برمی‌گردند تا مرا دیگر بار لابه‌لای کلماتم پیدا کنند و بیشتر از زمانِ زنده بودنم بشناسند. یا به آدم‌هایی که ناگاه گذرشان به اینجا می‌افتد و بی‌آنکه بدانند مرده‌ام، در خانه متروکه‌ام چرخی می‌زنند، میان این واژگان هوایی تازه می‌کنند و سپس سراغ دیگر صفحات اینترنتی می‌روند.

آن روز شاید از امروزی که این فرسته را می‌نویسم خیلی دور یا شاید به آن بسیار نزدیک باشد.

مرا ببخشید که در چنان روزی اینجا پشت لپ‌تاپم نیستم تا پیام‌هایتان را بخوانم، تایید کنم و با خوشدلی پاسخ بگویم. اما بدانید همیشه در زمان زنده بودنم از حضورتان در این خانه خوشحال بوده‌ام.

 

+ هنگام نوشتن این پست به قطعه دوم آلبوم Exhale گوش می‌کردم. اگر دوست داشتید هنگام خواندن، بشنویدش.

۴ نظر ۱۸ خرداد ۰۳ ، ۲۱:۳۷
یاس گل
سه شنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۳، ۱۱:۲۴ ق.ظ

در هجوم خواب‌ها

پس از برگشت از سفر، خواب‌های زیادی دیدم. خواب دیدم از حدیث (یکی از دوستان وبلاگ‌نویس که سال‌هاست از هم بی‌خبریم) نامه‌ای به دستم رسیده است. نامه‌ای که آن را سال ۱۳۹۹ پست کرده بود و پس از گذشت چهار سال به دستم می‌رسید.


خواب دیدم مشغول تماشای فیلم ترسناکی هستم که بازیگران آن اغلب در فیلم‌های کمدی بازی می‌کردند. زنی به یکی از مراکز رمالی مراجعه کرده بود. البته فالگیران و ساحرانِ آن مرکز، دم و دستگاهی برای خودشان راه انداخته بودند. مرد رمال که قیافه مشاوران و روانشناسان را به خود گرفته بود، به زن گفت بار بعد برای رسیدن به نتیجه بهتر، فرد موردنظر را هم با خود به مرکز بیاورد. همه‌چیز به ظاهر طبیعی بود تا اینکه زن هنگام خروج از مرکز با زنی رنجور و روان‌پریش مواجه شد که می‌خواست وارد مرکز شود. همانجا چهره زن تغییر کرد و گویی که چندین نقاب به صورت زده باشد یا تسخیر شده باشد با دهان فردی دیگر به زن گفت پسرش در خانه دارد خودکشی می‌کند و بهتر است هرچه زودتر به خانه برگردد. زمان جلو رفت و همان پسری که از خودکشی نجات پیدا کرده بود گفت: من نجات پیدا کردم اما گیر همین کلاش افتادم. منظورش از کلاش یکی از رمالان مرکز بود که صورتی با نقاب آهنین داشت. خواب آن‌چنان ترسناک بود که دلم می‌خواست زودتر از خواب بیدار شوم.

 

خواب دیگرم این بود که با دو اتوبوس از طرف دانشگاه به مراسم ازدواج شاعر رفته بودیم. اصلا نمی‌دانم چرا باید این همه راه را می‌رفتیم بی‌آنکه بتوانیم وارد سالن شویم. همان‌جا داخل اتوبوس‌ها دم در ایستاده بودیم و فقط آمدن مهمان‌‌ها را نگاه می‌کردیم. مهمان‌ها هم اغلب مجریان صدا و سیما بودند.


اما به جز این خواب‌ها، خواب خوش دیگری هم دیدم. یک خواب خیلی خوش معنوی که نیمه‌شب در خواب و بیداری دیده بودمش و آن لحظه احساس می‌کردم-یا شاید هم مطمئن بودم- تعبیر این خواب بسیار نیکوست، اما افسوس که صبح چیزی از آن خواب شیرین در خاطرم نمانده بود.

۵ نظر ۰۸ خرداد ۰۳ ، ۱۱:۲۴
یاس گل
سه شنبه, ۱۴ فروردين ۱۴۰۳، ۱۱:۲۹ ق.ظ

جسورتر از بیداری

خواب دیدم جایی هستم و احسان علیخانی دارد با من درباره برنامه جدیدی که قصد ساختنش را دارد صحبت می‌کند. از پروژه عظیمی می‌گفت که برای بخش‌بخش آن افراد متعددی با او همکاری می‌کردند. او برای من هم یک پیشنهاد کاری داشت، اینکه نویسندگی یکی از بخش‌ها را به عهده بگیرم. برخلاف بیداری که معمولاً در برابر پیشنهادهای جدید دست و پایم می‌لرزد و به این فکر می‌کنم که آیا این پیشنهاد را قبول کنم یا نه، آیا از پس آن برمی‌آیم یا نه و ... خیلی سریع و به راحتی گفتم: باشد. انجامش می‌دهم. بعد گفت تا زمانی که قصد ساختن آن پروژه را دارند می‌توانم نویسندگی برنامه‌هایی درباره افطار و ماه رمضان را هم برایش انجام دهم. در این مورد هم باز بی‌معطلی گفتم: باشد. آن را هم انجام می‌دهم!

البته می‌توانستم احساس کنم که آنجا هم اندک دلهره‌ای تهِ دلم بود اما آن‌قدری نبود که جلوی پذیرش چنین پیشنهادی را بگیرد یا مانعش شود.

 

من در خواب‌هایم پر دل و جرئت‌تر از بیداری‌ام هستم.

۱ نظر ۱۴ فروردين ۰۳ ، ۱۱:۲۹
یاس گل
يكشنبه, ۶ اسفند ۱۴۰۲، ۰۸:۵۸ ب.ظ

مردی با چهره‌ای شبیه مجسمه‌های سنگی

در هتلی بودیم و ساعت، ساعتِ خواب بود. داشتیم روی تخت‌هایمان می‌رفتیم که ناگهان صدای بالگردی شنیده شد. پشت پنجره رفتم و در هوای مه‌آلودِ بالای سرمان بالگرد را دیدم. کمی بعد بالگرد دیگری نیز در آسمان دیده شد. آن دو مقابل هم ایستاده بودند. فریاد زدم: جنگ است! جنگ! و بالگردها با یکدیگر درگیر شدند. شهر دچار جنگ شد. همه جا خاکستری و پر از گرد و غبار بود. ما در کوچه‌ها می‌دویدیم و فرار می‌کردیم. به خیابان پهنی رسیده بودیم که در میانه آن مردی را دیدم با یک بارانی بر تن. به کسانی که همراهم بودند گفتم: این یکی از نیروهای دشمن است. برگردید. برگردید عقب. اما نمی‌دانم مرد با چه سرعتی گام برمی‌داشت که فرصت زیادی برای گریختن از او نبود. در نتیجه در اولین کوچه باریک سمت چپم پیچیدم. از دری عبور کردم. راهروی باریکی پیش رویم بود. در آن راهرو صندلی‌هایی چیده شده بود شبیه صندلی‌های کنکور. روی دو صندلی دو نفر نشسته بودند و انگار حواسشان نبود که جنگ است و مردی با یک بارانی و صورتی شبیه مجسمه‌های سنگی دارد وارد آنجا می‌شود. می‌خواستم از راه دیگری فرار کنم اما انگار در کوچه پشتی هم ربات‌های دشمن وارد شده بودند. چاره‌ای نداشتم. نمی‌دانستم کجا پنهان شوم. مرد وارد راهرو شده بود و روی اولین صندلی نشسته بود و اطراف را می‌پایید. می‌دانستم که تا چند دقیقه دیگر همه ما را تحویل دشمن می‌دهد. وقتی راه فراری نیافتم از خواب بیدار شدم. به بیداری پناه آوردم. بله. همیشه هم که خواب‌های آدم قشنگ نیست.

۱ نظر ۰۶ اسفند ۰۲ ، ۲۰:۵۸
یاس گل