مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۶۱ مطلب با موضوع «در سرزمین خواب‌ها (خواب‌نامه)» ثبت شده است

پنجشنبه, ۳ مرداد ۱۴۰۴، ۰۱:۵۰ ب.ظ

این خونِ کلمات بود که از گلویم می‌ریخت

سرمی به من وصل کرده بودند‌، اما نه به دستم. که به گلویم. دو سوزن در گلو.

اذیتم می‌کرد.

آن را از گلو درآوردم تا راحت شوم.

اما به محض اینکه شروع به صحبت کردم، خون زیادی از محل سوراخ‌ها سرازیر شد.

دستم را روی آن می‌گذاشتم تا بند بیاید و دنبال پرستاران و پزشکان می‌دویدم تا کمکم کنند.

چسب زخمی روی محل خونریزی زده بودم و به اجبار سکوت می‌کردم تا خونی از من جاری نشود.

 

خوابگزار گفت: این خون، همان حرف‌ها و احساساتی‌ست که در خود خفه‌اش کرده‌ای. که ترس داری از بیان‌کردنش. می‌خواهی از این موقعیت رها شوی اما می‌ترسی.

بدنت دارد در خواب فرسودگی عاطفی‌ات را فریاد می‌کند...

 

روزهای شلوغی را می‌گذرانم: مدرسه، نشریه، ویراستاری، نمونه‌خوانی، پژوهش.

باید به خانواده، دوستان، همکاران مدام توضیح دهم که دارم همزمان چند کار را پیش می‌برم و چطور زمان از دستم سر می‌خورد و می‌گریزد.

گاهی خیلی خسته‌ام اما فعلا اوضاع همین است.

۴ نظر ۰۳ مرداد ۰۴ ، ۱۳:۵۰
یاس گل
جمعه, ۲۱ تیر ۱۴۰۴، ۰۹:۰۹ ق.ظ

در آن کوچه خیس و آفتابی

خواب می‌دیدم که قرار بود به خانه‌تان بیایم. در خواب نشانی‌ات را می‌دانستم.

وقتی جلوی ساختمان رسیدم، آسفالت خیس بود و از ضلع شرقی کوچه، نور دل‌انگیز خورشید می‌تابید بی‌آنکه خورشید دیده شود.

تو را در پارکینگ خانه‌تان دیدمت. شلنگی دست گرفته بودی و جلوی خانه را آب‌پاشی می‌کردی تا پیش از رسیدنم به آن طراوت ببخشی. مرا هنوز ندیده بودی. پس کمی از خانه فاصله گرفتم، قدم زدم و درنگ کردم تا کارت که تمام شد، نزدیک بیایم.

وقتی شلنگ را کنار گذاشتی، آمدم. وارد خانه شدم و مادرت را دیدم. شاید پدرت را هم‌.

پیش از رسیدن به اتاق، برگشتی و نگاهم کردی. نگاهی پرسشگر و کوتاه. ناگهان فهمیدم چیزی سرم نیست. (چرا؟!)

وارد اتاق شدیم و پشت سیستم نشستیم تا کارمان را شروع کنیم. انگار در خواب از یاد برده بودم که دیگر با تو کارم نیست...

خواب، جزئیات بیشتری داشت که فقط همین اندازه از آن به خاطرم مانده است.

۱ نظر ۲۱ تیر ۰۴ ، ۰۹:۰۹
یاس گل
پنجشنبه, ۱۳ تیر ۱۴۰۴، ۰۵:۱۵ ب.ظ

آن روز ناگزیر

خواب می‌دیدم جنوب ایرانیم. جایی نزدیک دریا. در فضای پادگان‌مانندی توی صف ایستاده بودیم. کارت ملی خود را می‌دادیم و منتظر آماده‌شدن مدارکی‌ می‌شدیم که نمی‌دانم دقیقا چه بود.

هوا ابری و خاکستری بود.

داخل کلاسی رفتیم و روی نیمکت‌ها نشستیم. ناگهان خبر رسید که باید پناه بگیریم. همه روی زمین خودشان را جمع کردند و با دست‌ها سر و گوش خود را پوشاندند.

من هم همین‌طور.

دو انفجار مهیب رخ داد و شیشه پنجره‌ها شکست. گوش راستم زنگ می‌زد. وقتی امنیت برقرار شد از روی زمین بلند شدیم. هیچ‌کس طوری نشده بود. فقط کف دستم‌هایم دانه‌های ریزی رفته بود که آرام آن را بیرون می‌کشیدم و زخم خیلی‌خیلی کوچکی پشتش دیده می‌شد. نه آن‌قدری که از آن خون بیاید. یک جراحت سطحی...

 

تصاویر اصابت موشک به میدان تجریش را که دیدم، آن را به پدر نشان دادم و گفتم می‌بینی؟ همان مسیر رفت و آمدم به محل کار است. پدر گفت: ساختمان شما دقیقا همین پشت است!

 

از مردادماه کلاس‌های تابستانی ما شروع می‌شود. می‌خواهم دیگر بنشینم و جزوه‌ای که از من خواسته بودند آرام‌آرام تهیه کنم. می‌خواهم بنشینم و کتاب‌های دانشگاهی‌ام را هم مرور کنم.

امروز به چیز عجیبی فکر کردم. فکر کردم اگر زمانه، زمانه‌ی پس از ظهور بود، آیا دلم می‌خواست در دکتری شرکت کنم؟ یا باز هم راغب به ادامه‌دادن این مسیر نبودم؟

ناگاه از تصور چنان روزی، امیدی در دلم پا گرفت. اشتیاقی. و گفتم: چرا! در چنان روزی دوباره از نو متولد می‌شدم. دوباره به بیست‌سالگی می‌رسیدم. و دلم می‌خواست بسیار چیزها را تجربه کنم. گویی که مرگ دیگر معنایی ندارد...

به این چیزها فکر کردم و شعر روز ناگزیر قیصر امین‌پور را در ذهنم مرور کردم. شما آن را خوانده‌اید؟ اگر نخوانده‌اید، به سراغش بروید.

۳ نظر ۱۳ تیر ۰۴ ، ۱۷:۱۵
یاس گل
پنجشنبه, ۶ تیر ۱۴۰۴، ۱۱:۴۱ ق.ظ

بازگشتِ رویاها

اسنپ گرفته بودم. اما نه خودرویی که سوار آن شده بودم، نه راننده‌اش، شباهتی به اسنپ نداشتند. بیشتر به این می‌مانست که مرفه‌زادگان و عالی‌رتبگان را با آن جابه‌جا کنند. از کجا معلوم. شاید من هم در سرزمین خواب‌ها یک عالی‌مرتبه بودم و نمی‌دانستم!

باران تندی می‌بارید. نظیرش را در بیداری ندیده بودم. قطره‌های درشت باران بر زمین می‌خوردند و خیابان لغزنده شده بود.

خودرو ایستاد. پیاده شدم. نمی‌توانستم خودم را جمع و جور کنم. پالتویم، کیفم، دستکشم، چترم، همه‌چیز‌ هی روی زمین می‌افتاد. راننده پیاده شد و گفت: اجازه دهید کمکتان کنم.

پالتویم را گرفت تا بپوشم. پرسید: ارزشش را دارد این‌طور عاشقش باشید؟

از کجا می‌دانست؟ چقدر خودش انسان نجیبی بود. چقدر آشنا می‌آمد.

صحنه و موقعیت عوض شد.

در رویای دیگری افتادم.

قفس بزرگی را در گوشه‌ای از سالن می‌دیدم با موجوداتی عروسک‌گونه که قادر به سخن‌گفتن و حرکت بودند. کسی آمد و مرا به سوی قفس برد. درِ آن را باز کرد. انتهای قفس یک بچه بسیار درشت (درشت‌تر از یک انسان بالغ) نشسته بود. مرا که دید سویم راه افتاد. انگار از نزدیک‌شدنش واهمه داشتم. می‌خواستم دوری کنم. کف زمین چیزی شبیه شربت ب‌کمپلکس ریخته بود و چسبناک بود. با بچه از قفس خارج شدیم و من شست‌و‌شوی کف پاهایم را بهانه کردم که از او فاصله بگیرم و بگریزم.

دنبال کسی می‌گشتم. نمی‌دانم دنبال تو یا دنبال آن راننده.

بیدار شدم.

 

خوشحالم. خوشحالم که رویاهایم دوباره به من بازگشته‌اند. خوشحالم که خواب‌ها دوباره در من شکل می‌گیرند.

من دوباره خواب می‌بینم.

۴ نظر ۰۶ تیر ۰۴ ، ۱۱:۴۱
یاس گل
جمعه, ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۹:۲۶ ب.ظ

اسرارِ مستور

صبح بود. من در اتاقِ وسط خانه‌تان خوابیده بودم. کنار اتاق خودت. خواب دیدم از در وارد شدی. لباسی زردرنگ تنت بود. چاق شده بودی. اما جوری راه می‌رفتی که مشخص بود پاهایت درد می‌کند.

انگار باز هم جز من کسی نمی‌دیدت. همان‌طور که روی زمین خوابیده بودم پاهایت را با دست‌هایم گرفتم. (هر بار به خوابم می‌آیی حتما باید لمست کنم تا باور کنم می‌بینمت. و این لمس کردن خیلی واقعی است.) گفتم پایت هنوز درد می‌کند؟ مگر آنجا دردها تمام نمی‌شود؟ چیزی گفتی که یادم نیست. اما جمله آخرت را خاطرم هست. دوبار گفتی اسرار را نمی‌توانم هویدا کنم. اسرار را نمی‌توانم هویدا کنم.

و ناگهان بلند شدی و رفتی و من از خواب بیدار شدم.

۳ نظر ۲۰ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۱:۲۶
یاس گل
يكشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۷:۳۳ ب.ظ

حاضرِ غایب

بله! شاید دیگر نتوانم در این دنیا با تو خاطرۀ جدیدی بسازم گل مینا، اما در خواب‌های شبانه‌ام هنوز مشغول خاطره‌سازی‌ام.

مثل دیشب که تو را در خانه‌‌ات دیدم. بقیه را نشان می‌دادی و با دلتنگی می‌گفتی: «آن‌ها مرا نمی‌بینند. تو مرا می‌بینی. فردا بیا.» و من گفتم: «می‌آیم.» به این فکر می‌کردم که اگر این‌بار خانه‌تان بیایم واقعا می‌بینمت؟ گفتم: «راستی یادت هست هر وقت خانه‌تان می‌آمدم دم در می‌گفتی قربان گونه‌هایت بروم و دستت را این‌شکلی روی گونه‌های خودت می‌گذاشتی؟»

گفتی: «یادم است.»

چه خوب که هنوز در خواب‌هایم حاضری.

۳ نظر ۰۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۹:۳۳
یاس گل
پنجشنبه, ۲۹ فروردين ۱۴۰۴، ۰۵:۱۶ ب.ظ

یَقِیناً کُلُّهُ خَیرٌ

چند وقت پیش نمایشنامه‌ای می‌خواندم به نام عشق به افق خورشید به قلم سید مهدی شجاعی. حال و هوای این نمایش برایم بسیار ملموس بود؛ چله‌نشینی یک شیخ پس از ناکامی‌اش در وصال محبوب و یاری طلبیدن از امام عصر(عج).

این روزها هم اکنون فاضل نظری را می‌خوانم و به فایل‌های صوتی دوره‌ای که در آن ثبت‌نام کرده‌ام گوش می‌کنم. گاهی که دلم می‌گیرد، سراغ شنیدن این دو قطعه هم می‌روم:  آلزایمر و شد شد، نشد می‌رم کربلا.

مطالب ویژه‌نامه دهه کرامت را برای مجلات آماده کردیم. احتمالا همین روزها نتیجه داوری مقاله اصلاح‌شده‌مان هم می‌آید. و اگر بشود دوست دارم نوشتن مقاله بعدی را آغاز کنم. هدفی هم برای این بهار پیدا کرده‌ام. فقط باید با برنامه پای اجرایی کردنش بنشینم.

هنوز خواب مادربزرگ را می‌بینم. مثلا همین دیشب خواب دیدم دستش را گرفته‌ام و گریه می‌کنم. می‌گفت روحم به آرامش رسیده است اما جسمم... و من جسمش را می‌دیدم که انگار خالی شده بود. انگار دیگر معده و روده‌ای نداشت. شلنگ‌های گوارشی، سیم‌هایی که به دستگاه‌ها و تجهیزات آی‌سی‌یو متصل بود، این‌جور چیزها درون بدنش بود.

 

تماشاگر عشق به افق خورشید باشید.

۲۹ فروردين ۰۴ ، ۱۷:۱۶
یاس گل
جمعه, ۹ فروردين ۱۴۰۴، ۰۱:۴۶ ب.ظ

ترفیع

خواب می‌بینم تعطیلات تمام شده. در مدرسه هستم و مشغول گفت‌وگو با یکی از دانش‌آموزان. ناگهان تو را در انتهای سالن می‌بینم. کسی به من می‌گوید: جایگاهش بالا رفته. ترفیع گرفته‌.

از جایت بلند می‌شوی و همراه مردی که کنارت نشسته به سمتی دیگر می‌روی. پیش از خروج، یک لحظه سر برمی‌گردانی و من از دور برایت دست تکان می‌دهم. انگار که یک آن آشنایی را میان جمع دیده باشی دوباره سر برمی‌گردانی و نگاهم می‌کنی، اما بی‌آنکه جوابی دهی یا حتی لبخندی ریز روی صورتت بنشیند به راهت ادامه می‌دهی و می‌روی.

کمی بعد یک هواپیمای جنگی در آسمان ظاهر می‌شود. با دانش‌آموزانم پناه می‌گیریم. می‌گویند: جنگ است. جنگ...

۰۹ فروردين ۰۴ ، ۱۳:۴۶
یاس گل
سه شنبه, ۲۱ اسفند ۱۴۰۳، ۰۶:۱۴ ب.ظ

در خواب‌ها

امروز به کتابخانه مرجع کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان رفتم و با ارائه یک معرفی‌نامه از طرف مجله و نشان‌دادن نمونه کارهای چاپ‌شده در نشریات کودک و نوجوان، به عضویت دائمی کتابخانه درآمدم.

کتابخانه بزرگی بود. حیف که این روزها زمان زیادی در اختیار ندارم و نمی‌شد با خیال راحت بنشینم و کتاب بخوانم. اصلاح مقاله یک‌گوشه ذهنم مانده است و فکر می‌کنم چرا باید درست در چنین موقعیتی درخواست بازنگری به دستم می‌رسید وقتی تمرکزم را این‌طور از دست داده‌ام. امروز فشارم هم افتاده بود و حال خوشی نداشتم. پس فقط سه کتاب از کتابخانه امانت گرفتم و برگشتم.

یادم آمد دیشب برای دیگربار در خواب من بودی و با من حرف می‌زدی. آیا آن‌گونه که من خواب تو را می‌بینم، تو هم هرگز خواب مرا دیده‌ای؟ بعید می‌دانم.

کاش می‌شد درباره این چیزها با تو صحبت کرد. اما نمی‌شود و همان بهتر که نخواهد شد.

کتاب دیگری از گوردر را می‌خوانم با عنوان: درون یک آینه، درون یک معما. در این رمان، فرشته‌ای به نام آریل با دختری بیمار به نام سسیلی سخن می‌گوید. یک‌بار فرشته به او گفت: اگر در خواب ببینی که در ساحل ناشناخته‌ای به سر می‌بری، می‌شود گفت که تو یک‌جورهایی در آن ساحل بوده‌ای...

پس اگر‌ من هم در خواب‌ها ببینم با تو بیش از بیداری در گفتگویم، یک‌جورهایی آنچه در بیداری به آن نرسیده‌ام را در خواب‌ها یافته‌ام‌.

۱ نظر ۲۱ اسفند ۰۳ ، ۱۸:۱۴
یاس گل
پنجشنبه, ۹ اسفند ۱۴۰۳، ۰۹:۱۴ ق.ظ

فاصله‌ها

یادم هست پیش از رفتن گل مینا، جایی خطاب به او نوشته بودم اگر رفتی قول بده در خوابم زیاد به من سر بزنی. گل مینا دیشب به خوابم آمده بود: از بیمارستان ترخیص شده بود و روی پای خودش راه می‌رفت، اما می‌دانستم چند لحظۀ دیگر قلبش از تپیدن خواهد ایستاد. پس در آغوشش گرفتم و او از دنیا رفت.

بله. ذهنم در خواب‌ها تصویر او را بازسازی می‌کند. من از این ذهن پویا و دلسوز متشکرم که می‌داند کی و چه وقت، در کدام رویا، مرا به آنچه در دنیای واقعی‌‌ از دست رفته است یا به آنچه و آن‌کس که رسیدن به آن ممکن نیست، برساند.

امروز تصمیم گرفتم کمی مطالعه کنم. به مقاله جدیدم فکر کنم و چیزهایی بیاموزم تا دوباره آماده نوشتن شوم.

هر روز که می‌گذرد تلاش می‌کنم تصمیم منطقی‌تری بگیرم. تلاش می‌کنم یک حلقه دیگر از این زنجیر باز کنم و بر فاصله‌های درونی‌ام تا او بیفزایم.

۱ نظر ۰۹ اسفند ۰۳ ، ۰۹:۱۴
یاس گل