مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
پنجشنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۳۵ ق.ظ

اندیشه های شناور

دیشب فکرم پر از یاد تو بود و یادم از فکر تو بارور.

دیشب مرکب خیال تو،مرا تا دوردست آرزو برده بود.

ناگهان ابرها به هم پیچیدند و آسمان از برخورد یکریز آنان،منور شد.

باران بارید.سیل بارید و من در سیل فرو رفتم و غرق شدم و تمام اندیشه‌هایم درباره تو روی سطح آب آمد و شناور شد...

صبح که شد،دنیا همان دنیا بود.

و من هم دلم خواست همانی باشم که پیش از این بودم.

 

۰ نظر ۰۶ مرداد ۰۱ ، ۰۹:۳۵
یاس گل
چهارشنبه, ۵ مرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۴۹ ب.ظ

خوش است خاطر از فکر این خیال دقیق

۰۵ مرداد ۰۱ ، ۲۱:۴۹
یاس گل
سه شنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۱، ۰۷:۳۴ ب.ظ

شبیه دیگران

گفت:چرا نرفتی ببینی‌اش؟

گفتم:واقعا نشد.وگرنه دلم می‌خواست.شاید در فرصتی دیگر جور شد.اما می دانی؟من شبیه هیچ کدام از آن دخترها نیستم.همه خوش قد و بالا،خوش پوش،هنرمند و ... .آنقدر سمن هست که یاسمن میانش گم است.

گفت:تو هم می‌توانی مثل آن‌ها باشی.خودت نمی‌خواهی.وگرنه مادرت کم برای تغییر دادنت تلاش کرد؟خودت نخواستی.

می دانستم دارد در مورد چه موضوعی حرف می‌زند.خودم برایش تعریف کرده بودم.اما حالا منظورش از این حرف چه بود؟اینکه من واقعا قابل قیاس با هیچ کدام از دخترهای آن جمع نبودم؟یعنی داشت به حرف های خودم مهر تایید می زد؟

چه غم انگیز...

این را که گفت یک بار دیگر در آینه به خودم نگاه کردم‌.

نه!من هنوز هم مایل به تغییر ظاهرم نیستم حتی به خاطر چنین موضوعی.

اما...پس حافظ دیشب چه می گفت وقتی تفال زدم و چنین غزل نابی آمد؟غزلی که هرگز در این سال ها برایم گشوده نشده بود:

 

سحرم دولت بیدار به بالین آمد * گفت برخیر که آن خسرو شیرین آمد

قدحی در کش و سرخوش به تماشا بخرام * تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد

مژدگانی بده ای خلوتیِ نافه گشای * که ز صحرایِ خُتَن آهویِ مُشکین آمد

گریه آبی به رخِ سوختگان بازآورد * ناله فریادرَسِ عاشقِ مسکین آمد

مرغِ دل باز هوادارِ کمان ابروییست * ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد

ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست * که به کامِ دلِ ما آن بشد و این آمد

رسمِ بدعهدیِ ایام چو دید ابرِ بهار * گریه‌اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد

چون صبا گفتهٔ حافظ بشنید از بلبل * عَنبرافشان به تماشایِ رَیاحین آمد

 

۰۴ مرداد ۰۱ ، ۱۹:۳۴
یاس گل
سه شنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۵۷ ب.ظ

ماجرای سفره ماهی و پسرک هندی

تصاویر به هم ریخته ای از خواب دیشب به یاد می آورم.

کنار دریاچه ی بزرگی بودم.توی دریاچه یک لاک پشت و یک سفره ماهی حیرت انگیز زندگی می کردند.آن ها هیچ شباهتی به لاک پشت ها و سفره ماهی های ما نداشتند.بسیار بزرگتر بودند و حتی رنگ آمیزی بدن آن ها هم با نمونه های دنیایی تفاوت بسیار داشت.

هم از آن ها می ترسیدی هم خوشت می آمد‌.

به گمانم پشت سفره ماهی بود که سوار شدم.شبیه به کسی که می خواهد اسبی را رام کند،تلاش می کردم با سفره ماهی ارتباط بگیرم.روی تنش لیز بود و می شد طیفی از رنگ های فیروزه ای و سبز و سفید را روی آن دید.گذر از دریاچه با او تجربه ی لذت بخشی بود.

نمی دانم چه شد که کمی بعد خودم را در کوچه بازار هند دیدم.مقابل مدرسه ای منتظر پسربچه ای بودم.

پسربچه‌ی سبزه رو از سفره ماهی گفته بود و همه او را مسخره کرده بودند.من از او در مقابل همه دفاع می کردم و قصد داشتم دست پسر را بگیرم و ببرم پیش سفره ماهی،تا سوار شدن بر پشت او را خوب بیاموزد و به همه ثابت کند که از پس این کار برمی آید.

من آن پسر بچه را دوست داشتم و نمی دانستم احساس من یک جور محبت مادرانه به اوست یا محبتی از جنس عشق؟این سوالی بود که حتی در خواب از خودم می پرسیدم.

۰ نظر ۰۴ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۵۷
یاس گل
يكشنبه, ۲ مرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۳۰ ب.ظ

مبارزه

دوباره پر از حرفم.

کلمات زیادی برای نوشتن و حرف های بسیاری برای گفتن دارم. از این شاخه به آن شاخه می پرم.

این روزها از آن روزهاست که می توانم در اینستاگرام پست های پی در پی و استوری های سه چهارتایی بگذارم.یا در خانه از این کتاب به آن کتاب سر بکشم و از هرکدام چند صفحه ای بخوانم.

این یعنی آرام ندارم.بی تابم،تمرکز ندارم‌ و خودم هم خوب می‌دانم چرا.

امروز هیچ استوری تازه ای نگذاشتم.انتشار پستی درباره تمشک را هم هی دارم به تعویق می اندازم.دارم سعی می کنم جلوی خودم را بگیرم.

هر شب خودم را نصیحت می کنم و هی دلیل پشت دلیل می آورم برای بی خیال شدن.اتفاقا هر شب هم متقاعد می شوم.

اما صبح که می شود همه‌ی تلاش هایم خنثی می شود...

من دارم با خودم -با احساسم-مبارزه می کنم و امید دارم که پیروز شوم.چون بهتر است که اینطور شود.یعنی باید همینطور شود.

۰ نظر ۰۲ مرداد ۰۱ ، ۲۱:۳۰
یاس گل
پنجشنبه, ۳۰ تیر ۱۴۰۱، ۰۳:۵۰ ب.ظ

تو آخر روزی به شبه قاره سفر خواهی کرد

فکر می‌کنم تنها دوستان خارجی من در اینستاگرام،همان هندوستانی ها هستند.

از سال گذشته تاکنون به تعداد دوستان هندی‌ام اضافه شده است.بیشترِ آن‌هایی که یکدیگر را دنبال می کنیم با زبان فارسی آشنا هستند و همچنین بیشتر آنان مسلمانند.

یکی از آن‌ها دانشجوی دکتری ادبیات فارسی در دانشگاه جواهرلعل است.بیشتر از بقیه‌،پست و استوری فارسی می‌گذارد و البته تنها کسی است که شماره اش را دارم.از آن بچه شیعه های مقید کشمیری است و فقط زمانی که به کتابی خاص یا مطلبی مربوط به زبان فارسی نیاز داشته باشد حرف می‌زند.به همین خاطر هم با خیال راحت نام او را به مخاطبین تلفن همراهم اضافه کردم.

دیگری دانشجوی دکتری علوم سیاسی دانشگاه علیگره است.او هم شیعه است و اهل کشمیر.فارسی نمی داند و راستش را بگویم گفتگو با او به زبان انگلیسی برایم دشوار است.این را به خودش هم گفتم.اما او اعتقاد داشت همین اندازه که می توانم منظورم را برسانم کافی است.او دوست داشت ارتباط ما گسترده تر شود و پیشنهاد داده بود که برای دکتری به هند بروم.اما من ترجیح دادم ارتباطمان فقط محدود به اینستاگرام باشد و شماره تماسش را نپذیرفتم.

چند نفر دیگر هم هستند که یا سنی مذهب اند یا شیعه.یا به طور کل فارسی نمی دانند یا در حد چند کلمه آن را بلدند.

دو نفر استاد ادبیات فارسی دانشگاه های هند هستند.یکی شان استاد همان دانشجویی است که در ابتدا از آن صحبت کردم‌.می دانم که در هند از مرتبه‌ی بالایی برخوردار است و به فارسی هم شعر می گوید.

و دیگری یک بار سپرده بود اگر همایش یا سمیناری درباره زبان فارسی سراغ داشتم به ایشان اطلاع بدهم.

نگار می گفت:یاسمن!تو آخرش یک سفر به هند می روی.

و من هم پیش خودم فکر می کنم بالاخره یک روز به آنجا می روم.بخشی از مسیر زندگی من از هند خواهد گذشت اما دوست دارم زمانی این اتفاق بیفتد که من نیز به مرتبه و جایگاهی در ادبیات کشورم رسیده باشم.

دوست دارم روزی با دست پر به شبه قاره سفر کنم.

۱ نظر ۳۰ تیر ۰۱ ، ۱۵:۵۰
یاس گل
پنجشنبه, ۳۰ تیر ۱۴۰۱، ۱۲:۱۵ ب.ظ

چیزهای دورِ دوست داشتنی

نشسته ایم روی نیمکت و منتظر آمدن ماشین هستیم.این بارِ سوم است که وارد برنامه می‌شوم‌ و مقصد را انتخاب می کنم.نه مقصدی که قرار است به آن برگردیم.مقصدی که دلم می خواست سه ربع دیگر آنجا باشم و نمی توانم‌ بروم.

محاسبه ی هزینه ی سفر که می آید می بینم کمتر از هر زمان دیگر است.حرصم می گیرد.

گوشی را توی کیف می گذارم.

مادر می گوید:ماشین نیامد؟

می گویم:نه هنوز.

آفتاب پس کله ام می خورد و گرمم است.

از خودم می پرسم:چرا نشد بروم؟چرا همیشه آنجا که دلم می خواهد باشم نیستم؟چرا همیشه این چیزهای دوست داشتنی بسیار دور از من‌اند؟

و بعد بغضم می گیرد.

منِ درونم اخم می کند و این بار از من می پرسد:حالا چرا انقدر برایت مهم شد که آنجا باشی؟تو که هیچ کدامشان را نمی شناسی.مگر قبلا از حضور در جمع های غریبه فراری نبودی؟پس چه شد؟

واقعا چرا برایم مهم است که آنجا باشم؟و چرا از نبودنم غمگینم؟

تلفن زنگ می خورد.بغضم را قورت می‌دهم‌.به مادر می گویم:ماشین آمده ،برویم.

خریدها را بر می داریم و سوار ماشین می شویم.

دوباره به ساعت نگاه می کنم.

می دانم آن ها نیم ساعت دیگر آخرین جلسه ی تابستانشان را برگزار می کنند و همه چیز تمام می شود تا پاییز.

کاش به پاییز امیدوار بودم اما متاسفانه به آن هم نمی توانم امید داشته باشم.

 

+دریای مغرب-مینورام

۰ نظر ۳۰ تیر ۰۱ ، ۱۲:۱۵
یاس گل
دوشنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۱، ۰۴:۵۷ ب.ظ

هفت خط جام

صبح در بالکن نشسته بودم و قصیده سی و هفتم خاقانی را می خواندم.

رسیده بودم به این بیت که می گوید:

لعل در جام تا خط ازرق     شعله در چرخ اخضر اندازد

در شرح این بیت نوشته بود ازرق:خط وسط از هفت خط جام.

همان لحظه یادم آمد که پیش از این نیز با اسامی سایر خطوط در اشعار دیگر آشنا شده بودم اما خیلی سریع از آن ها گذشته بودم و در نتیجه نمی دانستم هر خط در کدام قسمت جام قرار می گیرد تا در فهم یا معنی کردن ابیات هم در نظر داشته باشمشان.

این شد که در اینترنت عبارت "هفت خط جام" را جستجو کردم و به دو تصویر و دو بیت شعر از ادیب الممالک فراهانی رسیدم و تصمیم گرفتم همین مطالب را برای خودم هم در یک ورق کاغذ ثبت کنم و به تصویر بکشم.

با خودم فکر کردم شاید به درد ادبیاتی ها بخورد و برای همین اینجا به اشتراک گذاشتمش.

این که می گویند فلانی هفت خط است هم از همین جا می آید.در آن زمان کسانی بوده اند که می توانستند هر هفت خط جام را یعنی یک جام پر از شراب را بنوشند و باز هم هوشیار بمانند و به عبارتی مست نشوند!

دریافت

۷ نظر ۳۰ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۵۷
یاس گل
دوشنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۰۸ ب.ظ

یک صندلی دیگر

ژاله صامتی،سیما تیرانداز و شقایق فراهانی بازیگران آن هستند.

حمیدرضا ترکاشوند و امیر عظیمی‌ در این اجرا آواز می خوانند.

نام محمد چرمشیر پای کار است.

چقدر همه چیز این تئاتر خواستنی است.

به ساعت اجرا نگاه می کنم: ۲۱

پس تمام است.نمی توانم بروم.

حساب می کنم اگر کسی ساعت ۹ آنجا باشد،برگشتنش به خانه می خورد به ساعت ۱۱ونیم،۱۲ شب.

در آن ساعت یک دختر تنها دلش را دارد که با اسنپ برگردد؟من که نه.اصلا تو بگو ۱۲ شبِ تهران مثل روز است و مردم هنوز توی خیابان اند و مشکلی پیش نمی آید.باشد،من نمی توانم.

زمان اجرای این نمایش با زندگی من که ساعت خوابمان در خانه ۱۱ شب است جور در نمی آید.من هم آنقدری مستقل نیستم که بگویم :من می روم تماشای فلان تئاتر و ۱۲ شب بر می گردم،شما بخوابید...

حتی اگر با خاله ام هم بخواهم بروم از آن طرف مادربزرگم رضایت نمی دهد چون او هم درست مثل ما می گوید ده شب به بعد همه باید در خانه باشند.

فرناز چند روز پیش می گفت اگر به خاطر کرونا می ترسی بروی تئاتر دیگر نگران نباش،اوضاع خیلی بهتر شده،برو.

نتوانستم بگویم مشکلم دیگر کرونا نیست،ساعت اجراها برای کسی مثل من خیلی دیر است.

برای همین است که در تمام این سال ها حتی یک بار هم به دیدن یک تئاتر نرفتم.برعکس بارها و بارها به سینما رفتم چون آنجا دیگر مشکل زمان یا دوری راه برایم مطرح نبود.تعداد سالن های سینما در تهران آنقدر زیاد است و سانس ها انقدر متنوع است که به راحتی می توانی پای یک فیلم بنشینی.برخلاف تئاتر که یک اجرای زنده است و محدودیت های خودش را دارد.

خوش به حال هرکس که پای این نمایش می نشیند.

یک صندلی در آن سالن هست که فقط انتظار مرا می کشد،فقط انتظار من.

حتی اگر کس دیگری هم روی آن بنشیند او یادش نمی رود که من می خواستم آنجا بنشینم.

۱ نظر ۳۰ خرداد ۰۱ ، ۱۳:۰۸
یاس گل
شنبه, ۲۸ خرداد ۱۴۰۱، ۰۸:۵۶ ب.ظ

نسیم

ساعت یک ربع به نهِ شب بود.

روی صندلی آشپزخانه نشسته بودم و توی لیوانی که پریسا هدیه داده بود دوغ هشت گیاه عالیس می نوشیدم.روی لیوانم علامت ماه آبان یعنی تصویر یک عقرب بود و من به پریسا گفته بودم:یادم نمی‌رود که من یک عقربم و نباید از چیزی بترسم!

حواسم به درخت انجیرِ پشت پنجره بود که نسیم ملایم تابستانی زیر نور ضعیف کوچه پشتی، بین برگ هایش می پیچید.

یک لحظه حس کردم وجود چیزی به نام نسیم در طبیعت چقدر دوست داشتنی است،نسیم صبحگاهی،نسیم شبانگاهی،نسیم بهار،تابستان...

گفته بودم که نام خواهر من هم نسیم است؟

۶ نظر ۲۸ خرداد ۰۱ ، ۲۰:۵۶
یاس گل