مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
پنجشنبه, ۲۲ آذر ۱۴۰۳، ۰۴:۲۲ ب.ظ

روی صندلی کوچکی کنار تخت مادربزرگ

حالا اینجا نشسته‌ام. روی صندلی کوچکی کنار تخت مادربزرگ. ماسک زده‌ام. یک هفته از مریضی‌ام گذشته و تقریبا خوب شده‌ام‌. اما برای احتیاط ماسک زده‌ام.

یک ربع پیش خوابش برد. به تنفسش چشم می‌دوزم و به لب‌هایی که از فرط خشکی زخمی شده است.

صبح یک پرستار آمد کیسه ادرار مادربزرگ را عوض کرد و مُسکن به او تزریق کرد. الان هم یک نفر آمده تا با مادر دستی به سر و روی خانه بکشند. خواهر و پدرم رفته‌اند از رستورانی که مادربزرگ دوست دارد برایش غذا بخرند.

دوست و آشنا پشت هم زنگ می‌زنند و جویای حالش هستند.

چند لحظه پیش مادربزرگ چشمش را باز کرد و دوباره خوابید. پهلویش را دیدم. هنوز کبود است. به او گفتم دیدی برگشتی به خانه؟ حالا روی تخت خودت هستی. آرام آرام بهتر می‌شوی. فیزیوتراپ می‌آید. با واکر راه می‌روی. درست می‌شود. گفت: خدا کند.

چقدر دلم برای دیدنش تنگ شده بود. آن هم در این اتاق. نه در بیمارستان. به صورتش نگاه می‌کنم و آرام می‌گویم: دوستت دارم.

کمی که می‌گذرد همان‌طور که در خواب است مادر خدابیامرزش را صدا می‌زند. چشم‌هایش را باز و بسته می‌کند و با سردرگمی می‌گوید: من الان کجا هستم‌؟

_ روی تختت.

_ دارم می‌افتم.

_ نمی‌افتی. روی تختی. سرت گیج رفته.

_ دستم را بگیر نیفتم.

دستش را می‌گیرم. بعد با کمک مادر زاویه بالش‌هایش را جوری تنظیم می‌کنیم که کمی هم بنشیند.

اندکی غذا می‌خورد.

کم‌کم باید برگردم. وقتی می‌خواهم از کنارش بلند شوم می‌گوید نرو. مراقب باش که یک‌وقت نیفتم.

می‌گویم: الان مادرم می‌آید کنارت. من می‌روم دوباره فردا می‌آیم پیشت.

از خانه بیرون می‌آیم و ماسکم را درمی‌آورم. این بیرون هوا خیلی کثیف است. خیلی.

۲ نظر ۲۲ آذر ۰۳ ، ۱۶:۲۲
یاس گل
پنجشنبه, ۲۲ آذر ۱۴۰۳، ۱۰:۰۳ ق.ظ

حالا خیلی چیزها دیگر شبیه سابق نیست

بیش از یک روز، با لوله‌ای که وارد ریه مادربزرگ شده بود، آب ریه‌اش را تخلیه کردند. مادربزرگ، مادر و خاله، از حضور در بیمارستان خسته، کلافه و عصبی بودند. خاله از محیط بیمارستان آنفولانزا گرفته بود و پزشک گفته بود تا چند روز نباید به گل مینا نزدیک شود. مادر هنوز کارهای درمانی خودش تمام نشده بود که این اتفاق افتاد. اوضاع جالبی نبود.

پزشکان گفتند ریه‌های مادربزرگ حساس شده است و ممکن است بعد از این هم آب بیاورد. گفتند از نظر ما بهتر است یکی دو روز دیگر هم در بیمارستان بماند، اما در نهایت تصمیم خانواده‌ بر این شد که ترخیصش کنند. آن هم در شرایطی که هنوز پرستار و نیروی کمکی برای رسیدگی به مادربزرگ در منزل نگرفته بودند. یعنی پرستار گفته بود من از اول دی‌ماه می‌آیم.

آمبولانس مادربزرگ را به خانه‌اش برگرداند. مادر و خواهرم با هم پیشش ماندند و همان شب اول فهمیدند مراقبت از سالمندی که دیگر قادر نیست ساده‌ترین کارهایش را خودش انجام دهد تا چه اندازه سخت است.

فکر می‌کنم حالا دیگر باید بپذیریم زندگی ما از این تاریخ به بعد شکل و شمایل دیگری پیدا کرده است و خیلی چیزها مثل سابق نیست. نگرانی‌های مداوم، خستگی، دنبال مقصر گشتن، بحث و کج‌خلقی، گریه، کمرنگ‌شدن لبخندها و ... چیزهایی است که این روزها داریم تجربه‌اش می‌کنیم.

۲ نظر ۲۲ آذر ۰۳ ، ۱۰:۰۳
یاس گل
شنبه, ۱۷ آذر ۱۴۰۳، ۰۲:۱۶ ب.ظ

گل مینا در بیمارستان_۵

مادر تلفن را به گل مینا داد. گل مینا بریده‌بریده و بی‌رمق حرف می‌زد. آن‌قدر که تشخیص برخی کلماتش برای شنونده دشوار بود. اما می‌فهیدم که دارد از وضعیتی که در آن قرار گرفته است، ناله می‌کند. گفتم: دوستت دارم. گفت: منم...دوس...ست...دارم. دُ...عام کن. گفتم: دعایت می‌کنم قربانت روم.

تلفن را که قطع کردم خواهرم چهره‌ گرفته‌ام را دید و پرسید: چه گفت؟ بغض در گلویم سدّ راه کلمات شده بود.

 

یکی دو ساعت بعد، از درمانگاه برگشته بودم که مادرم دوباره زنگ زد تا ببیند دکتر رفتم یا نه. بعد آرام گفت: این بنده‌خدا حالش اصلا خوب نیست. دوباره صدای مادربزرگ را شنیدم که با ناله مادرم را صدا می‌زد.

 

خانواده که از ملاقات مادربزرگ برگشتند مادرم را خسته دیدم. خسته جسمی و روحی. گفت صبح فیزیوتراپ آمد. دو قدم راهش برد که ناگهان نفس‌تنگی گرفت و برش گرداندند روی تخت. می‌گفت صبح حمد و سوره می‌خواند و می‌گفت: یا فاطمه! خسته شدم. یا شفا یا مرگ.

۱۷ آذر ۰۳ ، ۱۴:۱۶
یاس گل
جمعه, ۱۶ آذر ۱۴۰۳، ۰۷:۰۵ ب.ظ

گل مینا در بیمارستان_۴

خواندن کتاب شبح اپرا، مرا از غصه‌خوردنِ پیوسته و گریستن نجات داد. در طول روز، چنان در فضای داستان غرق شدم که کمتر به اتفاقات بیمارستان فکر کردم. اما یکی دو مرتبه‌ای که مادر از آنجا زنگ زد ناآرامی‌ها و بی‌قراری‌های مادربزرگ را شنیدم.

تحرکی ندارد و با فیزیوتراپ همکاری نمی‌کند. بهیارها گفته‌اند بعد از ترخیص به تنهایی از پس انجام کارهایش برنمی‌آیید. حتما پرستار بگیرید. شرایط سختی دارد.

پاهایش ورم کرده و از کمر به پایین کبود است. فردا جراحش به او سر می‌زند. یک روانشناس هم قرار است بیاید و وضعیتش را بررسی کند.

راستش در این یکی دو روز دلم می‌خواست از دوستی محترم پیامی دریافت کنم. دلم می‌خواست بیاید و بعد از فهمیدن ماجرا جویای حالمان شود. فقط بپرسد اوضاع چطور است. یا بگوید دعاگو هستم. همین. توقع زیادی از او نداشتم و فکر می‌کردم کیفیت ارتباطمان در این چند ماه آن‌قدری هست که در این مورد کمی واکنش عاطفی و کلامی نشان دهد. اما ظاهرا انتظار بی‌جایی بود. دوست دیگری هم اگرچه گفت هروقت خواستی بیا و درموردش درددل کن، اما حس کردم کمی که درددل‌هایم بیشتر شد(فقط در حد چمد جمله بیشتر) او هم بی‌حوصله شد. این را از طرز پیام دادنش فهمیدم و دیگر چیزی نگفتم.

اما خوب است که اینجا را دارم. اینجا حرف‌هایم را برای شما می‌نویسم، بدون انتظار دریافت نظری از شما. همین که در دلتان هم دعایی بکنید قدردانتان هستم. خیلی زیاد.

۱۶ آذر ۰۳ ، ۱۹:۰۵
یاس گل
پنجشنبه, ۱۵ آذر ۱۴۰۳، ۰۶:۰۲ ب.ظ

گل مینا در بیمارستان_۳

گفتند گل مینای ما آرام‌تر شده است و دست‌هایش را باز کرده‌اند.

گفتند دیشب با داروهای آرام‌بخش خوابیده‌.

گفتند حالش کمی بهتر است اما به هرحال این عمل برایش سنگین بوده است و چند ماه طول می‌کشد تا حالش مساعد شود.

امروز عصر همه به دیدنش رفتند جز من.

از دیشب بیمار شده‌ام.

۵ نظر ۱۵ آذر ۰۳ ، ۱۸:۰۲
یاس گل
چهارشنبه, ۱۴ آذر ۱۴۰۳، ۰۹:۵۲ ب.ظ

گل مینا در آی‌سی‌یو_۲

حالا نشسته‌ام و دوباره گریه می‌کنم. از تصور وضعیت فعلی تو در بیمارستان یک تکه ابر بهاری شده‌ام. می‌بارم و می‌بارم. از تصور پیرزنی که حالا دست‌هایش را به تخت بسته‌اند تا به خودش آسیب نزند و سرم‌ها را از دستش نکند. پیرزنی که روی تخت افتاده است و به او خون تزریق می‌کنند. سالمندی که پس از عمل، دمانسش تشدید شده. راه نمی‌رود و با فیزیوتراپ همکاری نمی‌کند و اگر این‌گونه ادامه دهد ادامه این زندگی برایش عذاب‌آور خواهد شد.

نشسته‌ام و عکس‌هایت را نگاه می‌کنم گل مینا. یادت هست بعد از دفاع ارشدم به رستوران رفتیم و با اینکه بیرون آمدن از خانه سختت بود اما به هر سختی آمدی و حال روحی‌ات خوب بود؟ یادت هست که گفتم پایان‌نامه‌ام را به تو تقدیم کرده‌ام؟

نوشته بودم: تقدیم به مادربزرگم، این هنر میناکاری خداوند روی زمین.

گل مینای من! خوب شو.

۲ نظر ۱۴ آذر ۰۳ ، ۲۱:۵۲
یاس گل
سه شنبه, ۱۳ آذر ۱۴۰۳، ۰۸:۵۳ ق.ظ

گل مینا در آی‌سی‌یو

دیروز، صبح زود، خواهرم از مدرسه زنگ زد و گفت خاله زنگ زده و گفته مادربزرگ دیشب در خانه زمین افتاده است. او را شبانه به بیمارستان برده‌ بودند. گفت فعلا به مادر چیزی نگو.

دو روزی می‌شد که به مادر هولتر فشار خون بسته بودند و ظهر می‌رفت تا بازش کند. برای همین نباید چنین خبری را تا قبل از باز کردن هولتر می‌دادیم.

ظهر که شد بالاخره به او گفتیم. خیلی به هم ریخت. با عجله آماده شد تا به بیمارستان برود. 

خاله اول گفته بود دست مادربزرگ شکسته. کمی بعد گفت، دستش نیست ران پایش است. و در آخر فهمیدیم لگنش شکسته و باید به اتاق عمل برود. اما به خاطر شرایط جسمانی‌اش پزشکان او را عمل نکرده‌ بودند.

حوالی ساعت سه به دیدنش رفتیم. در که باز شد و روی تخت دیدمش گفت: قربانت بروم. گفتم: من قربان شما بروم و دست‌هایش را توی دستم گرفتم. گفت: نه! من باید قربان شماها بروم... و این حرفش را یک‌جوری زد که یعنی منی که دیگر عمرم را کرده‌ام باید فدای شما بشوم، نه شما فدای من.

یک وزنه سنگین به پای چپش وصل بود که کم‌کم داشت خسته‌اش می‌کرد. می‌توانستم فشار آن را حس کنم. دکترها تصمیم گرفتند با وجود ریسک بالا حوالی ساعت ۸ شب عملش کنند. مادر و خاله پیشش ماندند. 

ساعت یازده و نیم مادر زنگ زد و گفت عملش خوب انجام شده و به هوش آمده. فقط خیلی بی‌تابی می‌کند. انقدر دست و پا زده که دستش‌هایش زخم شده. داد و بیداد می‌کند که مرا به خانه برگردانید. باید به آی‌سی‌یو برود.

صبح از بیمارستان زنگ زدند و گفتند هذیان‌گویی‌اش ادامه دارد و بخش را روی سرش گذاشته. گفتند کلیه‌هایش خوب کار نمی‌کند و باید خون هم تزریق کنند.

خاله صبحی زد زیر گریه. پدر هم اشک ریخت. من هم مدام در خلوتم گریه می‌کنم.

خدا به این پیرزن رحم کند. خدا از عذابش بکاهد.

دلم برای گل مینایم خیلی تنگ شده.

۲ نظر ۱۳ آذر ۰۳ ، ۰۸:۵۳
یاس گل
شنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۳، ۱۱:۳۵ ق.ظ

اونگا اونگا و شهرهای چندطبقه

نمی‌دانم جایی که در خواب می‌دیدم کجا بود. فضای آن مرا یاد دفاتر خدمات الکترونیک می‌انداخت. مشغول طی کردن مراحلی بودیم که پس از آن کارتی شبیه کارت ملی به ما تعلق می‌گرفت. البته مراحل آن شباهتی به اینجا نداشت. ما باید سفری را آغاز می‌کردیم. در صورت پشت سر گذاشتن آن سفر و رسیدن به مرحله آخر تازه دارای یکی از آن کارت‌ها می‌شدیم. از آن جالب‌تر اینکه، پس از رسیدن به خط پایان، مشخص می‌شد از آن لحظه به بعد هرکس باید به کجا برود و متعلق به چه قبیله‌ای خواهد شد. مثلا یکی از آن‌هایی که در خواب من بود باید به اونگا اونگا می‌رفت. در بیداری نام چنین جایی را نشنیده بودم اما در خواب می‌دانستم آنجا همان جزیره‌ای است که قاطینگا و پاتینگا در آن زندگی می‌کنند و می‌زنند و می‌رقصند. برای همین برخی‌ها غبطه می‌خوردند که چرا سر و کار خودشان به آن قبیله نیفتاده است.

پس از آن با یک پرش زمانی به آینده خودم رفتم. در خانه‌ای مدرن بودم در کنار آدم‌هایی که نمی‌شناختم. و آنجا شباهتی به شهرهای اینجایی نداشت. آنجا شهری چند طبقه بود.

 

+ قاطینگا و پاتینگا

۶ نظر ۱۰ آذر ۰۳ ، ۱۱:۳۵
یاس گل
دوشنبه, ۵ آذر ۱۴۰۳، ۰۹:۵۰ ب.ظ

من این دختران را دوست دارم

یکی از دختران انجمن شکر می‌آید و می‌گوید: یک داستان جدید نوشته‌ام. می‌شود آن را به خانه ببرید و بخوانید؟ وقتی به خانه می‌آیم داستانش را می‌خوانم. چه ماجرای غم‌انگیز و زیبایی. برایش چند خطی می‌نویسم و پیشنهادی هم می‌دهم. و به این فکر می‌کنم که این بچه‌ها عجب نویسندگانی هستند!

 

یکی از دختران انجمن شنیده‌نشده‌ها در پایان کلاس می‌آید طرفم. همه رفته‌اند. او پشت میز ایستاده. نگاهش می‌کنم. حالتش مردد است. انگار می‌خواهد کاری کند یا چیزی بگوید اما تردید دارد. کم‌کم دستش را به قصد به آغوش کشیدن بالا می‌آورد و من هم بغلش می‌کنم. می‌گوید: خانم‌! من داستان‌نویسی را خیلی دوست دارم.

 

من این دختران را چقدر دوست دارم. چقدر زیاد.

۰ نظر ۰۵ آذر ۰۳ ، ۲۱:۵۰
یاس گل
يكشنبه, ۴ آذر ۱۴۰۳، ۰۵:۲۱ ب.ظ

این شکلی ادامه نده دختر!

دیروز به الهام گفتم: انگار بعد از سی سالگی این شکلی شده‌ام که دیگر مثل چهار-پنج سالِ پیش آرزوهای بزرگ‌بزرگ ندارم. آرزوهایم کوچک شده است. حتی گاهی احساس می‌کنم آرزوی جدیدی ندارم. انگار به آنچه هستم، به آنچه تا امروز شده‌ام رضا داده‌ام.

گفت: من هم همین‌طور. اما نباید این شکلی ادامه دهیم.

فرسته‌های سال نود و هشتِ همین‌جا را که مرور می‌کردم، یاسمنی را می‌دیدم که صبح با رویایی دلنشین (قبولی ارشد) از خواب برمی‌خیزد. از خواندن هر مطلب تازه هیجان‌زده است و سربه‌سر تبدیل به کلمه‌ی شور و اشتیاق شده است. اما حالا شبیه قطاری هستم که روی ریل زندگی به کندی حرکت می‌کند. انگار عجله‌ای برای رسیدن به ایستگاه بعدی ندارم. شاید چون اصلا مقصدی ندارم.

چند وقت پیش، ایما برای تولدم به خانه‌مان آمده بود. گفت: راستی می‌خواهی از اینجا به بعد چه کنی؟ چه برنامه‌ای برای آینده شغلی‌ات داری؟ گفتم: همینی که هست! روزنامه‌نگاری و دبیری. به چیز دیگری فکر نمی‌کنم. با همین‌ها حالم خوب است. درآمدم کم است اما بیش از این نمی‌توانم و نمی‌خواهم کار کنم.

دیروز که از گالری به خانه برمی‌گشتم، فهمیدم حتی به گفتگوهای کوتاه هم راضی شده‌ام و دارم به خاطرش خدا را شکر می‌کنم: خدا را شکر که دو کلام با فلانی حرف زدم! خدا را شکر که چند کلمه هم من بر زبان آوردم. آن هم وقتی که مثل همیشه کلی حرف داشتم برای گفتن و خودم را برایش آماده کرده بودم. چه بی‌موقع خاموشی اختیار کرده بودم. کمتر حرف بزنی نمی‌گویند وای چه سکوت اسرارآمیزی! چه شخصیت مبهمی! برویم و کشفش کنیم. خیر جانم! از این خبرها نیست. به قول سعدی: 

 

زبان در دهان ای خردمند چیست؟ * کلید درِ گنجِ صاحب هنر

چو در بسته باشد چه داند کسی * که جوهرفروش است یا پیله‌ور

 

دلم می‌خواهد جلوی آینه بایستم و خطاب به خود بگویم: پس کو آن تب و تابت؟ کو آن اشتیاقت؟ واقعا چیز دیگری در این دنیا نیست که به خاطرش به تلاش کردن بیفتی یا تو را به وجد بیاورد؟ یک چیز بزرگ. نه این آرزوهای کوچک و اهداف چند ماهه.

این شکلی ادامه نده دختر...

۳ نظر ۰۴ آذر ۰۳ ، ۱۷:۲۱
یاس گل