ناگهان طوفان
صبح، پدر مرا به کتابخانه رساند. یکی از کتابدارانِ مهربان آنجا بود به اضافه کتابدار دیگری که ندیده بودمش. از کتابدار مهربان پرسیدم آثار جی.کی.رولینگ را فقط در بخش نوجوان نگه میدارید یا در بخش بزرگسال هم میشود پیدایش کرد؟ گفت: بخش نوجوان. بنا به تجربهی کسب شده از بارهای پیش گفتم: و نمیتوانم با خود به امانت ببرم. درست است؟ گفت: اگر فرزندی دارید بهتر است خودش را ثبتنام کنید.
پاسخ همان پاسخِ دفعات پیش بود. گفتم: پس همینجا مطالعهاش میکنم. امانت نمیبرم. کتابدار گفت: حالا اگر خواستید این یکبار میتوانید همراهتان ببرید.
خبر نویدبخشی بود. به بخش نوجوان رفتم و کتاب هری پاتر و یادگاران مرگ (جلد دوم) را برداشتم. جز من دو نوجوان در اتاق بودند. فهرست کتاب را نگاه کردم و عنوانِ ماجرای شاهزاده توجهم را جلب کرد. بیشک درباره اسنیپ بود. سه صفحه از آن را خواندم و بعد تصمیم گرفتم با خود به امانت ببرم.
راننده بیآرتی به سرعت حرکت میکرد. وقتی به خانه رسیدم فصلِ مربوط به پروفسور اسنیپ را کامل خواندم. تا اینجا خیال میکردم روز بدی نیست. مادر هم میخواست پنکیک درست کند. اما ظهر ناگهان طوفان شد... و بعد، چشمهای مادرم آماده گریستن شد. از چشمهای خواهرم آبشاری فروریخت. و دستهای من چقدر برای تسکین آلام دیگران کوچک بود. از همه بیشتر برای تسکین خودم.
در تمام لحظاتی که بغض به جان گلویم افتاده بود بیآنکه بدانم چرا، تصویر اسنیپ در برابر چشمم بود و این اشکِ مرا بیشتر میکرد. یاد لحظهای افتاده بودم که اسنیپ جسم بیجان لیلی را در آغوش کشیده بود. چقدر در زندگیاش از این فرصت بیبهره بود. چه نصیبش شده بود؟ هیچ...
یادم آمد زمانی در شرایط مشابه، تصمیم به نوشتن داستانی گرفته بودم. داستان را آغاز کرده بودم. و چقدر دلم میخواست ادامهاش دهم اما هرچه لپتاپ و فلشهایم را گشتم نبود. نبود تا کمی از اندوهم را درون آن داستان بریزم.