مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۱۱ مطلب در مرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

چهارشنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۵۴ ب.ظ

ناگهان طوفان

صبح، پدر مرا به کتابخانه رساند. یکی از کتابدارانِ مهربان آنجا بود به اضافه کتابدار دیگری که ندیده بودمش. از کتابدار مهربان پرسیدم آثار جی.کی.رولینگ را فقط در بخش نوجوان نگه می‌دارید یا در بخش بزرگسال هم می‌شود پیدایش کرد؟ گفت: بخش نوجوان. بنا به تجربه‌ی کسب شده از بارهای پیش گفتم: و نمی‌توانم با خود به امانت ببرم. درست است؟ گفت: اگر فرزندی دارید بهتر است خودش را ثبت‌نام کنید.

پاسخ همان پاسخِ دفعات پیش بود. گفتم: پس همین‌جا مطالعه‌اش می‌کنم. امانت نمی‌برم. کتابدار گفت: حالا اگر خواستید این یک‌بار می‌توانید همراهتان ببرید.

خبر نویدبخشی بود. به بخش نوجوان رفتم و کتاب هری پاتر و یادگاران مرگ (جلد دوم) را برداشتم. جز من دو نوجوان در اتاق بودند. فهرست کتاب را نگاه کردم و عنوانِ ماجرای شاهزاده توجهم را جلب کرد. بی‌شک درباره اسنیپ بود. سه صفحه از آن را خواندم و بعد تصمیم گرفتم با خود به امانت ببرم.

راننده بی‌آرتی به سرعت حرکت می‌کرد. وقتی به خانه رسیدم فصلِ مربوط به پروفسور اسنیپ را کامل خواندم. تا اینجا خیال می‌کردم روز بدی نیست. مادر هم می‌خواست پنکیک درست کند. اما ظهر ناگهان طوفان شد... و بعد، چشم‌های مادرم آماده گریستن شد. از چشم‌های خواهرم آبشاری فروریخت. و دست‌های من چقدر برای تسکین آلام دیگران کوچک بود. از همه بیشتر برای تسکین خودم.

در تمام لحظاتی که بغض به جان گلویم افتاده بود بی‌آنکه بدانم چرا، تصویر اسنیپ در برابر چشمم بود و این اشکِ مرا بیشتر می‌کرد. یاد لحظه‌ای افتاده بودم که اسنیپ جسم بی‌جان لی‌لی را در آغوش کشیده بود. چقدر در زندگی‌اش از این فرصت بی‌بهره بود. چه نصیبش شده بود؟ هیچ...

یادم آمد زمانی در شرایط مشابه، تصمیم به نوشتن داستانی گرفته بودم. داستان را آغاز کرده بودم. و چقدر دلم می‌خواست ادامه‌اش دهم اما هرچه لپ‌تاپ و فلش‌هایم را گشتم نبود. نبود تا کمی از اندوهم را درون آن داستان بریزم.

۳ نظر ۳۱ مرداد ۰۳ ، ۲۱:۵۴
یاس گل
يكشنبه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۴۵ ب.ظ

سرشار از عاشقانه‌های خیالی

چند شب پیش، یکی از آن شب‌های دردآگین بود. درد شبیهِ دمنتورهای هری پاتر یا همان مجنون‌سازها، عصاره‌ی جانم را می‌مکید. ماه، سوار ارابه طلایی بود و برای رسیدن به روز بعد عجله داشت. تندتند از نقطه‌ای به نقطه‌ی دیگر جابه‌جا می‌شد و من عبور سریعش را از پشت پرده رصد می‌کردم.

بالاخره پس از گذشت دو سه ساعت خوابم برد و صبح، روز بهتری بود.

بعد از صبحانه نشستم قسمت دیگری از هری پاتر را دیدم. دوباره از احساسات و هیجان‌های مختلف سرشار شدم و فکر کردم برای آدمی مثل من، زندگی بدون فانتزی، زیادی یکنواخت است. اصلا بدونِ آن کج و معوج است. زندگی پر است از محدودیت‌ و در این میان، محدودیت‌ برخی‌ها هم بیشتر از سایرین است. اما خواندن کتاب‌ و تماشای فیلم‌‌ و سریال‌‌های این‌چنینی مرا از مرزهای تعریف‌شده‌ی این جهانی عبور می‌دهد و فرصتی برای زندگی در کالبدها و دنیاهایی دیگر فراهم می‌کند.

امروز هم هری پاتر را تمام کردم. من ماندم و وابستگی جدیدی به شخصیتی دیگر. من ماندم و تجربه مجدد عشق در دنیای داستانی. با پایان رسیدن هر داستان، پس‌ از هم‌زیستی خوشایند با شخصیت‌های خیالی، سخت است دوباره به دنیای واقعی برگردم. سخت است دوباره با قواعد دیگری که خاص همین جهانند زندگی کنم، آن هم بدون آن آدم‌ها. اما بی‌شک، خروج از آن دنیا و بارگشت دوباره به این دنیا، روی نگاهم به زندگی تاثیر می‌گذارد. درس‌هایی که از زندگی در جهانی خیالی آموخته‌ام می‌تواند در زندگی واقعی‌‌ام، در مواجِهه با مسائل مختلف تا حدی به یاری‌ام بیاید. لااقل امیدوارم که این‌طور باشد.

 

می‌دانم تا مدتی هرچه آهنگ عاشقانه بشنوم به یاد عشق جاودانه‌ی پروفسور اسنیپ به لی‌لی خواهم افتاد. زمانی هم همین احساس را به فرولوی گوژپشت نتردام داشتم.

چه بی‌اندازه سرشارم از عاشقانه‌های خیالی...

۱ نظر ۲۸ مرداد ۰۳ ، ۲۱:۴۵
یاس گل
جمعه, ۲۶ مرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۱۹ ق.ظ

برای غزه می‌گریستم

دیشب اینجا نبودم. غزه بودم.

آنجا بگیر و ببند بود و تیراندازی. ایست‌های بازرسی.

مردمی از سرزمین‌های مختلف دنیا در هراس بودند. هرکس می‌خواست زودتر به کشور خودش برگردد و از آنجا فرار کند. مردم دسته‌دسته می‌رفتند و از جمعیتِ حاضر کم می‌شد. دقایقی رسید که دیدم فقط من و چند نفر دیگر مانده‌ایم.

انگار می‌دانستم اگر بفهمند ایرانی‌ام اجازه خروج نمی‌دهند. یک عرب را پیدا کرده بودم و در تلاش بودم با زبانی دست و پا شکسته به او بگویم ایرانی‌ام. اما همان لحظه دختری از راه رسید و بی‌آنکه بداند فارسی بلدم حرف زشتی زد. ظاهرا دختر همانجا در فرودگاه کار می‌کرد. در خواب ناراحت بودم از اینکه آن کسی که حرف زشتی زده است یک فارسی‌زبان است و ایرانی‌ است. فهمیدم من تنها ایرانی حاضر در آن جمع نیستم.

بعد به دور و برم نگاه کردم و اشک ریختم. نه برای غربتم در آنجا. برای غزه.

جملاتی بر زبان می‌آوردم و برای غزه می‌گریستم.

۰ نظر ۲۶ مرداد ۰۳ ، ۰۹:۱۹
یاس گل
چهارشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۳، ۱۰:۲۲ ب.ظ

مثل یک نوجوانِ احساساتی

دکتر عکسی را که آذر ماه گرفته بودم، دستش گرفت و گفت: 《بله پوسیدگی دارد. کاملا مشهود است. لابد تا الان بیشتر هم شده.》 پس این دردی که بیش از یک سال اذیتم می‌کرد فقط به خاطر دندان عقل نبود. پوسیدگی دندان‌های کناری دندان عقل هم روی شدت درد تاثیر گذاشته بود. اما جراحی که برای نخستین بار به قصد مشورت نزدش رفته بودم اشاره‌ای به پوسیدگی‌ها نکرده بود و صحبت فقط درباره دندان عقل بود. که اگر همان موقع می‌دانستم دو دندان پوسیده دارم جلوی پیش‌روی‌اش را می‌گرفتم.

دکتر گفت اول باید عقل را جراحی کنیم. بعد می‌رویم سراغ آن دو تا.

منشی می‌خواست برای امروز نوبت جراحی بگذارد. اما من کار داشتم و گفتم خودم برای نوبت تماس می‌گیرم.

 

پرونده تمشک تابستان بسته شد. خدا را شکر این شماره استرس خاصی نداشتیم و کارها خوب پیش رفت.

چند روز پیش از کتابخانه سه کتاب امانت گرفتم: وصایای امیرالمومنین به امام حسن مجتبی و دو کتاب کم‌حجم درباره نقد ادبیات کودک.

تماشای هری پاتر را هم از اول شروع کرده‌ام. در واقع وقتی نوجوان بودم بیشتر از دو قسمت آن را ندیده بودم که همان دو قسمت را هم تقریبا از خاطر برده بودم.

امروز در هری پاتر و تالار اسرار به سکانسی رسیدم که هری به دامبلدور می‌گفت از اینکه برخی ویژگی‌هایش با ولدمورتِ خبیث یکسان است می‌ترسد. اما دامبلدور به او گفت این توانایی‌های ما نیست که نشان می‌دهد چه کسی هستیم، انتخاب‌های ماست که این کار را می‌کند. تفاوت اصلی هری با کسی مثل ولدمورت همین است. او در موقعیت‌های حساس برای نجات دوستانش یا نجات انسان‌های شریف، خودش را به خطر می‌اندازد، از خود شجاعت نشان می‌دهد و حاضر است از جانش بگذرد اما ولدمورت فقط به دنبال چیرگی بر دیگران و پیروزی خود است و برای این کار دست به کثیف‌ترین جنایات می‌زند.

تماشای قسمت دوم داشت تمام می‌شد که دیدم جدی‌جدی آن مدرسه و دانش‌آموزان و معلم‌های جادوگرش را دوست دارم. بغضم گرفته بود، مثل یک نوجوان احساساتی.

یعنی وقتی به پنجاه یا شصت سالگی برسم هم، همین‌شکلی می‌مانم؟

۳ نظر ۲۴ مرداد ۰۳ ، ۲۲:۲۲
یاس گل
شنبه, ۲۰ مرداد ۱۴۰۳، ۰۸:۵۶ ب.ظ

آشکارگیِ گاه‌گاهِ تو بر من

در ظهرگاهِ بیستمین روز مرداد، به پیشنهاد خاله به آنجا رفته بودیم. به رویدادی به نفع کودکان بیمار.

از کنار میزهای بسیاری گذشته بودم. کسی را دیده بودم که مدت‌هاست در یکی از شبکه‌های اجتماعی دنبالش می‌کنم و اصالتِ طرح‌های انتخابیِ محصولاتش را دوست می‌دارم. از یکی از میزها، کمی شیرینی خریده بودم. در میز دیگری، تصادفی به یکی از هم‌کلاسی‌های دوره کارشناسی‌ام برخورده بودم و با هم گپ زده بودیم و بالاخره پس از گذشت یک ساعت و نیم، دیگر‌ داشتیم از سالن گرندهالِ هتل خارج می‌شدیم که حس کردم همان‌جا در آستانه در دیدمت. این‌بار در لباس آبی چهارخانه و در کالبدی با همان قد و قواره.

از در عبور کردم و از پله‌ها پایین آمدم در حالی که ذهنم مشغول پردازش تصویری بود که از تو دیده بودم. کمی روی صندلیِ خارج از سالن نشستم و دوباره به سالن برگشتم تا شاید دقیق‌تر ببینمت. اما نبودی.

بعید هم نبود اگر پس از کتابفروشی، این‌بار در چنین جایی ببینمت.

تو همیشه در همان زمان و مکانی حضور داری و بر من آشکار می‌شوی که از تو انتظار دارم.

 

قطعه ترس از سیامک عباسی

۲۰ مرداد ۰۳ ، ۲۰:۵۶
یاس گل
چهارشنبه, ۱۷ مرداد ۱۴۰۳، ۰۳:۴۹ ب.ظ

این چهره‌های خسته و زیبا

از نشستی که در خانه کتاب و ادبیات ایران برگزار شده بود برمی‌گشتم. آنجا به همراه جمعی از دانشجویان زبان و ادبیات فارسی با رئیس کمیسیون بانوان شهرداری تهران دیدار داشتیم.

ایستگاه متروی تئاترشهر را برای نخستین بار می‌دیدم. البته قبلا هم از اینجا گذشته بودم اما انقدر تند و سریع که چیز زیادی در خاطرم نمانده بود. یک ایستگاه بعد پیاده شدم تا خط را عوض کنم.

ولی‌عصر شلوغ بود، خیلی شلوغ. دقیقه به دقیقه، نفر به جمعیت ما اضافه می‌شد بی‌آنکه مترویی برسد. هوا گرم بود و چهره‌ها خسته.

به هر کس که نگاه می‌کردم احساس می‌کردم در این چهره‌ چیزی هست که می‌توان عاشقش شد و دوستش داشت. به این فکر می‌کردم که راستی‌راستی این مردم زیبایند. زنانی که من می‌دیدم، از خستگی رنگ از رخشان پریده یا آرایششان کمرنگ شده بود. و با این همه باز هم زیبا بودند.

از خودم می‌پرسیدم: آیا آن‌ها کسی را دارند که عاشقانه دوستشان داشته باشد و مثلاً بگوید من عاشق اصالت چهره تو هستم، من عاشق این موها و ابروهای نامرتبت هنگام خستگی‌ام. من عاشق این برآمدگی روی بینی‌ات هستم که تو را به شخصیت‌های درون نقاشی‌های کلاسیک شبیه کرده است. عاشق کک و مک صورتت و ... . دلم می‌خواست به تک‌تک‌شان همین‌ها را بگویم.

در هر چهره‌ دلیلی برای به‌دل‌نشستنِ آن‌ها می‌دیدم. و لابد هر یک خصوصیات اخلاقی مثبتی هم داشتند که آدم را بیشتر پایبندشان کند.

پس چه کسانی این اندیشه را در سرمان انداختند که به اندازه کافی خوب و زیبا نیستیم تا از جانب برخی کسان دوست داشته شویم؟

 

آنچه هستم را دوست دارم

۲ نظر ۱۷ مرداد ۰۳ ، ۱۵:۴۹
یاس گل
سه شنبه, ۱۶ مرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۳۰ ق.ظ

نیروهای سفیدی، سیاهی وَ حشرات غول‌پیکر

توی شهر مردم سه دسته بودند: آن‌ها که تاریک و سیاه بودند و با موجوداتی از این دست در یک گروه جای می‌گرفتند. آن‌ها که سفید بودند و در خود نوری داشتند. و آن‌ها که مشخص نبود در کدام یک از این دسته‌ها جا دارند. من از موجودات سیاه می‌ترسیدم.

همراه عده‌ای وارد یک مرکز تحقیقاتی شدیم. در آن مرکز، دانشمندان حشرات غول‌پیکری را آزمایش می‌کردند که به ظاهر همه در خواب بودند. با آن مرکز احساس غریبگی می‌کردم. انگار دانشمندانِ آنجا از ما نبودند. از اینکه آن حشرات نورم را ببینند و از خواب بیدار شوند و بر ما هجوم بیاورند می‌ترسیدم.

انگار می‌خواستم دوباره از پایان‌نامه‌ دفاع کنم. داشتم همراه عده‌ای وارد سالن دفاع می‌شدم و در راه می‌دیدم که نیروهای تاریکی در حال صف‌آرایی‌اند. بیم شروع یک جنگ را داشتم. اما با خودم می‌گفتم من با نورم به مبارزه می‌پردازم و شاید توانستم برخی از آن‌ها را هم از تاریکی رهایی ببخشم.

وارد سالن دفاع شدم. داوران یکی‌یکی وارد می‌شدند...از خواب بیدار شدم.

۲ نظر ۱۶ مرداد ۰۳ ، ۰۹:۳۰
یاس گل
يكشنبه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۴۵ ق.ظ

عطر عود و شعر پساساختارگرا

در کوچه‌ی پشتی، برگ‌های خشکیده‌ای که خزان‌نیامده بر زمین افتاده بودند، با وزش ملایم باد می‌لغزیدند و گوشم از شنیدن صدایشان مسرور می‌شد.

آماده رفتن شده بودم و منتظر اسنپ بودم. راننده رسید و خودرو اگرچه تمیز بود اما فضای گرم بزرگراه می‌طلبید تا راننده کولر را روشن کند و نکرد.

تقریبا حوالی ساعت 6 به نشست رسیدم. همه دور میز نشسته بودند و مشغول شعرخوانی بودند. اشعاری از کتاب خطاب به پروانه رضا براهنی می‌خواندند.

روی یک صندلی قرمز نشستم و به بچه‌ها نگاه کردم. این جلسه به جز یک نفر باقی را نمی‌شناختم. البته عکس یکی دونفرشان را قبلا دیده بودم اما از نزدیک ندیده بودمشان. عطر عودی که روی میز کناری می‌سوخت فضا را پر کرده بود و ما درباره شعر پساساختارگرا و ویژگی‌های آن حرف می‌زدیم.

چقدر این غروب زیبا بود. یعنی زمانی که دبیر نشست می‌خواست ساعتی برای برگزاری جلسات هفتگی انتخاب کند می‌دانست غروب اینجا این‌همه دلچسب است؟

در آخر مثل همیشه یک عکس یادگاری انداختیم و از یکدیگر خداحافظی کردیم. نمی‌دانم یکی دو جلسه آینده باز هم کنارشان باشم یا نه. حتی نمی‌دانم این نشست‌ها تا چه زمان ادامه خواهد داشت. یک روز این جلسات هم تمام می‌شود و هربار که از کنار کافه بگذرم یاد شنبه‌های شاعرانه آن خواهم افتاد.

۲ نظر ۱۴ مرداد ۰۳ ، ۰۹:۴۵
یاس گل
دوشنبه, ۸ مرداد ۱۴۰۳، ۰۱:۲۵ ب.ظ

مریضِ بد

منتظرم تا نامم را صدا کنند. در این بین با مجله‌ای که قصد دارم مقاله علمی‌-پژوهشی‌ام را بفرستم تماس می‌گیرم و می‌گویم بیش از یک هفته است که سایتشان باز نمی‌شود تا مقاله را بفرستم. می‌گویند سایت ما مشکلی ندارد.

بعد از گذشت یک ساعت و نیم بالاخره نوبتم می‌شود. دکتر می‌گوید: مریض بدی هستی. مریضی که دو سالِ پیش یک‌بار ویزیت شده و حالا رفته و بعد از این همه مدت با همان مشکل برگشته از نظر ما مریض بدی است. بعد هم تذکر می‌دهد که اگر این‌بار به موقع سر نزنم، دیگر ویزیتم نمی‌کند. داروها را می‌نویسد. می‌روم داروخانه. صبح دستمزد یکی از مجله‌ها را ریخته‌اند. یکی از لوسیون‌ها را ندارند. می‌گویند مشابهش را داریم با همان ترکیبات. می‌پرسم پس فرقی ندارند؟ می‌گوید: تنها فرقشان این است که آن یکی کاملا ایرانی است. این یکی هم کاملا ایرانی است. من که متوجه فرقشان نمی‌شوم. فقط بار اول کلمه کاملا را کمی محکم‌تر ادا کرده است. داروها را حساب می‌کنم و به سوی خانه برمی‌گردم.

نرسیده به خانه، مادرم را از دور می‌بینم. مثل کودکی ۸ ساله به طرفش می‌دوم.

 

+ قطعه غزال (کوچه عاشقی) از حمیدرضا ترکاشوند.

۲ نظر ۰۸ مرداد ۰۳ ، ۱۳:۲۵
یاس گل
شنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۲۲ ب.ظ

در گرماگرم روزهای مطلوب تابستان

این بار با مادرم به نشست کتابخوانی رفتم. مادرم دوست داشت گاهی در این نشست‌ها شرکت کند، اما نگران بود که شاید سن و سالش با سن و سال شرکت کنندگان جور در نیاید. به او گفتم این حرف‌ها را رها کند و اگر دوست دارد با من بیاید.

در گرم‌ترین روز سال راه افتادیم. بعد از اینکه گشت کوتاهی در مجتمع تجاری زدیم، وارد نشست شدیم. به خاطر گرمی هوا و البته موقعیت مکانی نشستمان، جلسه خلوت‌تر بود. (و راستش من به خاطر روحیاتم، خلوتی را به شلوغی ترجیح می‌دهم.)

دو نفر از حاضران ساعت ۶ رفتند. ما گفتگو را آغاز کردیم، گزیده‌ای از کتاب را خواندیم، از داستانِ درونه گیری شده یا نقلِ داستان در داستان و کارکردِ تفسیری آن سخن گفتیم و مثل هر بار موضوع و دغدغه‌ای که در کتاب مطرح شده بود، در زندگی خود جستجو کردیم و از آن مثال‌هایی زدیم.

یکی از حاضران انگشتر زیبایی دست کرده بود. همان ابتدای جلسه این را به او گفتم. وقتی می‌خواستیم از یکدیگر خداحافظی کنیم، او هم گفت دلش می‌خواهد یادداشت‌هایی را که در مجلات می‌نویسم بخواند و نشانی صفحه‌ام را خواست.

این بار چون سردرد نداشتم، نور خورشیدِ رو به افول که از پنجره به درون کافه می تابید کمتر اذیتم کرد. موقع برگشت اسنپ هم ارزان بود و خیابان‌ها خلوت. برخلاف بار قبل.

دیروز روز خوبی برای من بود.

جلسه بعد کنار یکدیگر شعر خواهیم خواند.

 

۵ نظر ۰۶ مرداد ۰۳ ، ۲۱:۲۲
یاس گل