مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۱۳ مطلب در شهریور ۱۴۰۳ ثبت شده است

شنبه, ۲۴ شهریور ۱۴۰۳، ۰۹:۱۸ ب.ظ

دردی که با من است

عکس CBCT دندانم را توی سا‌ک‌دستی‌ام گذاشتم و با خودم گفتم: این آخرین بار است که برای مشاوره نزد جراح می‌روم. اگر گفت بکش می‌کشم و اگر گفت به آن دست نزن بی‌خیالش می‌شوم.

دستیار دکتر گفت: بنشینید. کمی‌معطلی دارید.

یک نفر تازه دندانش را کشیده بود و داشت از مطب می‌رفت. یک‌نفرِ دیگر آن داخل بود و داشت ایمپلنت می‌کرد. و یک دختر هم بیرون منتظر نوبت جراحی‌اش بود.

بعد از گذشت ۴۰ دقیقه صدایم زدند. اول، دستیارِ دکتر یک بار دیگر متذکر شد که کشیدن این دندان عوارض دارد. می‌گفت اگر سنتان کمتر بود می‌گفتیم ۵۰درصد احتمال دارد بی‌حسی ایجاد کند. اما در این سن احتمالش خیلی زیاد است. مشخص نیست بی‌حسی کی برطرف شود. گاهی چند ماه طول می‌کشد یا نیاز است فیزیوتراپی شود. نه اینکه فلج شود اما سردی، گرمی، درد... هیچ‌چیز را احساس نمی‌کنید.

این‌ها را دمِ در گفت و سپس خودِ جراح عکس دندانم را نشانم داد و گفت: ببینید! ریشه دندانتان یک سانت زیر عصب رفته است. این یعنی کاملا با عصب درگیر است.

پرسیدم: یعنی نکشیدنش بهتر از کشیدنش است؟

گفت: بله.

_ و در مورد این درد و احتمال پوسیدگی دندان کناری چطور؟

_ در عکس اولت، دندان کناری مشکوک به پوسیدگی بوده. در عکس جدیدت پوسیدگی دیده نمی‌شود. باز هم لازم است یک دندان‌پزشک نظر دهد.

آمدم بیرون. پس از هشت بار رفت و آمد به مطب‌های مختلف و بیمارستان دندان‌پزشکی، از کشیدنِ دندان عقلم پشیمان شدم. مگر آنکه روزی -روزی که نمی‌دانم دور است یا نزدیک یا هیچ‌گاه نمی‌رسد- کاملا مجبور شوم و راهی جز کشیدن برایم باقی نمانده باشد.

از آنجا با خواهرم رفتیم به کتابخانه. کتاب‌های قبلی‌ام را پس دادم و کتاب سالار مگس‌ها را امانت گرفتم.

حالا که دارم این پست را می‌نویسم شبکه نسیم برنامه مهمونی را پخش می‌کند و صدای آقای همساده به گوش می‌رسد. اما من توی اتاقم هستم و چندان حوصله تماشا کردنش را ندارم.

درد دندان کناریِ دندان عقلم هنوز با من است.

۵ نظر ۲۴ شهریور ۰۳ ، ۲۱:۱۸
یاس گل
پنجشنبه, ۲۲ شهریور ۱۴۰۳، ۰۶:۵۸ ب.ظ

درخت‌نشینی با کوزیمو

روز سه‌شنبه مادرم به فرهنگسرا می‌رفت که پرسید: از کتابخانه کتابی نمی‌خواهی؟ گفتم چرا، بارون درخت‌نشین را می‌خواهم.

آن را گرفت و آورد و امروز عصر تمامش کردم. فصل‌هایی از آن را بسیار دوست داشتم. خصوصاً از جایی به بعد که جووانی خلنگِ راهزن پس از آشنایی با کوزیمو به یک دیوانه کتاب تبدیل می‌شود و دست از دزدی می‌شوید و تمام روزش را پای کتاب‌خوانی می‌گذراند. اما خب صادقانه بگویم با رسیدن به آن فصل‌هایی که در خلال داستان وارد انقلاب‌ها و سیاست‌های زمانه می‌شد، حوصله‌‌ام سر می‌رفت. برای همین هم برای شخصی با روحیات من از آن دست کتاب‌هایی نبود که مثلاً تا مدت‌ها بعد از خواندنش فکرم درگیرِ آن بماند یا با شخصیت‌هایش زندگی کنم. حتی عاشقانه‌های کتاب هم مطابق امیال و معیارهای من نبود.

فعلا نمی‌دانم کتاب بعدی‌ام چه خواهد بود، اما در اینجا برشی از همین کتاب را برایتان می‌آورم که مربوط به واپسین گفتگوی پدرِ کوزیمو با او است:

 

_ می‌دانی که من، به عنوان دوک، می‌توانم بر همه اشراف ناحیه فرماندهی کنم؟

_ من فقط این را می‌دانم که اگر من بیشتر از دیگران چیز بدانم در صورت نیازِ آن‌ها باید آنچه را که بلدم در اختیارشان بگذارم. به نظر من، فرماندهی یعنی همین.

 

_ هجده سالت شده. وقت آن رسیده که با تو مثل یک مرد بالغ رفتار شود. من دیگر چیزی از عمرم نمانده. می‌دانی که تو بارون روندو هستی؟

_ نام و نشانم را از یاد نبرده‌ام، پدر گرامی.

_ کاری می‌کنی که لایق این نام و نشان باشی؟

_ هرچه از دستم بر بیاید می‌کنم تا لایق اسم و مشخصات انسان باشم.

۲ نظر ۲۲ شهریور ۰۳ ، ۱۸:۵۸
یاس گل
سه شنبه, ۲۰ شهریور ۱۴۰۳، ۰۸:۱۲ ق.ظ

غول و گلدان‌های کوچک

در خواب، عاشقِ یک غول شده بودم، و غول نیز دوستدار من بود.

غول، گلدان‌های کوچکی به من هدیه داده بود. وَ بیمِ آن بود که روزی او را به قتل برسانند.

او را کشتند و نامه‌ای از او به دستم رسید که در آن نوشته بود: 

 

دوست دارم با یاد تو بمیرم و با دستانِ لرزان پیامبر بیدار شوم

 

پس از او، گلدان‌های کوچکم را که می‌دیدم یادش می‌افتادم و قلبم از نبودنِ او بسیار غمگین می‌شد.

 

Sleepy Giant

۱ نظر ۲۰ شهریور ۰۳ ، ۰۸:۱۲
یاس گل
يكشنبه, ۱۸ شهریور ۱۴۰۳، ۰۵:۰۰ ب.ظ

زیبایی منحصر به فردِ هر چیز

  در گوگل مپ نوشته بود که ایستگاه متروی تئاتر شهر تا فروشگاه به‌نشر ۱۲ دقیقه پیاده‌روی دارد. به سرم زد که بیایم و به جای اینکه کتاب منتخبم را اینترنتی سفارش دهم، بلند شوم بروم انقلاب و حضوری تهیه‌اش کنم. و نمی‌دانم چرا پیش خودم این‌طور فکر کردم که از خانه‌مان تا آنجا نهایت ۴۵ یا ۵۰ دقیقه راه است. تازه کتاب‌های کتابخانه‌ام را هم برداشتم تا بعد از برگشتنم از انقلاب، بروم تحویلشان دهم و کتاب دیگری بگیرم.

وقتی به ایستگاه مترو تئاتر شهر رسیدم یک ساعت از راه افتادنم گذشته بود. آن ۱۲ دقیقه‌ای هم که توی نقشه تخمین زده شده بود را ۲۰ دقیقه پیاده‌روی کردم. کمی در فضای خنک فروشگاه ماندم و دنبال کتابم گشتم. بعد دوباره بی‌معطلی به سمت ایستگاه مترو برگشتم. در ایستگاه مترو رفتم سراغ یکی از غرفه‌هایی که کیف پول می‌فروخت و بعد از یک ربع زیر و رو کردنِ طرح‌ها بالاخره به یکی از آن‌ها رضا دادم و انتخابش کردم، هرچند که با خودم می‌گفتم اینی که خریدم چندان هم طرح خاصی نبود. فقط کمی بیشتر از آن یکی‌ها به دلم نشست.

رفتم که سوار مترو شوم. گرما و سرِ پا ماندن‌های طولانی حسابی کلافه‌ام کرده بود. یعنی دیگر نایی برایم نمانده بود. وقتی از مترو پیاده شدم، کتابخانه، آن سوی خیابان، روبه‌رویم بود. اما دیدم نه! این پاها دیگر جان ندارد. این شد که کلاً بی‌خیالِ بازگرداندن امانت به کتابخانه شدم و سوار بی‌آرتی شدم تا فقط زودتر به خانه برسم.

وقتی به خانه برگشتم و اینترنتم را روشن کردم دیدم سردبیر پیام فرستاده. باید به کار جدیدی که تازگی آماده کرده‌ بودیم نگاهی می‌انداختم و دو متن کوتاه هم آماده می‌کردم. برایشان توضیح دادم که کمی خسته‌ام و بعد از یکی دو ساعت استراحت کارهای خواسته شده را ارسال می‌کنم.

ساعت ۴ کارها را آماده کردم و فرستادم.

بعد رفتم توی بالکن و هوای مطلوب عصرگاهی را -که دیگر این روزها نویدبخش پاییز است- نفس کشیدم و در ریه فرستادم. دوباره به کیف پول جدیدم نگاهی انداختم و حس کردم اتفاقا زیباست. شاید مشکل این بود که در ایستگاه مترو، چشمم از طرح‌های رنگ به رنگ سایرِ کیف پول‌ها پر شده بود و همین موضوع باعث می‌شد زیبایی منحصر به فرد هر طرح را به درستی نبینم. ذهنم زیادی درگیر قیاس کردنِ این طرح و آن طرح شده بود. مثل بسیاری از اوقات که در زندگی‌مان دچار این دست قیاس‌ها می‌شویم و اصرار داریم حتما هر چیز را در کنار چیزِ دیگری بسنجیم تا به برتری یکی بر دیگری پی ببریم!

 

چقدر دلم می‌خواست در این عصر دل‌انگیز کتاب جدیدی (از کتابخانه) دستم بود و شروع به خواندنش می‌کردم.

۲ نظر ۱۸ شهریور ۰۳ ، ۱۷:۰۰
یاس گل
شنبه, ۱۷ شهریور ۱۴۰۳، ۰۸:۱۱ ب.ظ

تو هم دلت را بزن به دریا

با پدرم رفتیم به بیمارستان. با اینکه جمعیت زیادی در سالن نشسته بود اما کار بیماران زیاد به درازا نمی‌کشید. البته که مراحل خودش را داشت. اما باز هم مدت زمانی که باید برای انجام کار می‌گذاشتیم با در نظر گرفتنِ جمعیت حاضر در سالن بد نبود.

مرا فرستادند پیش جراح. جراح عکس دندانم را دستش گرفت و چشم‌هایش گرد شد. این شد که به حرف آمدم و گفتم: 《می‌گویند ممکن است با کشیدنش یک طرف فک بی‌حس شود.》 گفت: 《بله و احتمالش هم خیلی زیاد است. ضمن اینکه امکان شکستگی فک هم وجود دارد. یک عکس دیگر هم می‌نویسم. آن را ببینم بعد جراحی می‌کنم. آن هم اینجا نه.》  نگفتم که اتفاقا جراح و متخصص دیگری را در مطب‌هایشان دیده بودم و برعکس شما گفته‌ بودند اگر قرار شد انجام شود در مطب نه، در بیمارستان.

پرسیدم: 《با این همه آیا باز هم کشیدنش بهتر از نکشیدنش است؟》 گفت: 《 بله. هرچه بگذرد فقط کار سخت‌تر می‌شود.》

رفتم عکس CBCT دندانم را انداختم. بعد برگشتم پیش پدر. حالا پدر باید یکی از دندان‌هایش را می‌کشید. عفونی شده بود. خنده‌اش گرفته بود و می‌گفت: 《 آمدیم دندان تو را بکشیم بعد جای تو ما را خواباندند روی تخت.》

وقتی از بیمارستان خارج می‌شدیم جز شش نفر، بیمار دیگری در سالن نبود. فضا آرام‌تر شده بود. و من هی از پدر خواهش می‌کردم بعد جراحی صحبت نکند و او گوش نمی‌کرد. دل و جرات پیدا کرده بود‌. می‌خندید و با دهان نیمه‌بسته می‌گفت: 《تو هم آخرش دلت را بزن به دریا و دندانت را بکش. البته پیش یک جراح خبره.》

باشد. من هم بالاخره تصمیم خودم را می‌گیرم. یا به کل بی‌خیالش می‌شوم یا خطر می‌کنم و می‌کشمش.

۱ نظر ۱۷ شهریور ۰۳ ، ۲۰:۱۱
یاس گل
جمعه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۳، ۱۱:۵۹ ق.ظ

زمانِ نامحدود

«اگر برایم گفته شده بود، اگر اثبات شده بود که حیات نامحدودی در اختیار دارم، دیگر درصدد کاری بر نمی‌آمدم. از آنجا که برای هر کار زمان و فرصت کافی در اختیار داشتم، دیگر از شروع به فلان کار مشخص اجتناب می‌ورزیدم و هرچه باداباد کاری انجام می‌دادم...»

مائده‌های زمینی - آندره ژید

 

دیشب خواب می‌دیدم که راهی کربلا شده‌ام. بدون خانواده‌. همراه با چند نفر از -احتمالاً- دوستانم. امری که در بیداری هرگز اتفاق نیفتاده است. خانواده‌ام از این سفر خبر نداشتند. در مسیر تلاش می‌کردم به اینترنت وصل شوم و به آن‌ها بگویم کجا هستم. اصلا هم نگرانِ این نبودم که اگر بشنوند بی‌اجازه به چنین سفری رفته‌ام دعوایم کنند. در خواب اشک می‌ریختم و باورم نمی‌شد تنها و با پای پیاده راهی شده‌ام. احساس خستگی نمی‌کردم. احساس گرما نمی‌کردم. نگران بیماری‌ها هم نبودم. شاید یاسمنِ دیگری بودم.

چشم‌هایم را که باز کردم هنوز هوا تاریک بود. به این فکر کردم گاهی در بیداری چندان طالب چیزی نیستم، اما گویی روح من در خواب بسیار طالب آن است.

 

این روزها اگرچه نسبت به سال‌های گذشته پرکارترم. یعنی اگرچه فعالیت روزنامه‌نگار‌ی‌ام بیش از گذشته است و در کنارش گاهی ویراستاری کتاب کودک هم انجام می‌دهم، اما هنوز جای خالی یک چیز کم است. من همچنان به آموختن نیاز دارم. بعد از کارشناسی هم همین اتفاق افتاد. هیچ‌چیز جز ادامه تحصیل نمی‌توانست مرا از روز و روزگارم راضی نگه دارد. اما این‌بار قصد ورود به دکتری  ندارم. می‌خواهم آموختن را، تحصیل را به شیوه دیگری ادامه دهم. نیاز دارم سراغ یادگیری چیزهایی بروم که طالبشان بوده‌ام اما شرایطش را نداشته‌ام. مثلا کلاس زبان انگلیسی را شروع کنم یا بروم به کلاس موسیقی یا ورزش.

به پس‌انداز اندکی که خردخرد با نوشتن در حسابم جمع کرده‌ام نگاه می‌کنم و می‌بینم هنوز مخارج ضروری زندگی اجازه چنین کاری را به من نمی‌دهد. هنوز تکلیف دندانم مشخص نشده. که اگر لازم شود حتماً کشیده شود بسته به اینکه کجا و پیش چه کسی کشیده شود بخشی  از همان ذخیره ناچیز (یا شاید کلِ آن) هم از دست می‌رود. گاهی خواهر و خاله‌ام می‌گویند تو چرا انقدر نگران هزینه‌های کلاس‌هایت هستی؟ برو. خرجش با ما. و من دیگر دلم نمی‌خواهد در این سن خرجم با فرد دیگری باشد.

 

بیش از یک ماه است که سراغ نوشتن مقاله دوم نرفته‌ام. چندباری صفحه را باز کردم و دیدم ذهنم روی آن متمرکز نمی‌شود. انگار دچار همان مسئله‌ای شده‌ام که آندره ژید در مائده‌ها مطرح کرده است. وقتی تصور می‌کنی زمانی نامحدود در اختیار داری مدام از انجام دادن یک کار طفره می‌روی. من هم که دیگر قصد دکتری خواندن ندارم ضرورتی نمی‌بینم برای نوشتن مقاله‌های بعدی عجله‌ کنم.

 

چیزی نمانده تا پاییز.

و من نمی‌خواهم این پاییز بدون برنامه خاص و رضایت‌بخشی سپری شود.

۰ نظر ۱۶ شهریور ۰۳ ، ۱۱:۵۹
یاس گل
پنجشنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۳، ۱۰:۱۰ ب.ظ

روزهای داشتنش

از سرِ راه از همان حلواهایی که مادربزرگ دوست دارد می‌خریم. بعد هم از گلفروشیِ کنار مسجد یک سبد گل کوچک. جلوی مسجد دارند شربت می‌دهند و آمدن ربیع‌الاول را جشن می‌گیرند. ما هم داریم می‌رویم تا تولد هشتاد و اندی سالگی مادربزرگ را شادباش بگوییم.

مادربزرگ همان‌طور که گام‌های کوتاه و محتاطانه‌اش را برمی‌دارد تا به پذیرایی بیاید با لبخند می‌گوید: سی‌ساله شدم!

خاله دف می‌زند. خواهرم می‌رود سوت مادربزرگ را می‌آورد و مادربزرگ در سوتش می‌دمد. و من فکر می‌کنم چه خوبند روزهایی که می‌بینیم حالش خوب است. چه خوبند لحظاتی که آن توهمات (که راستش گاهی نمی‌دانم واقعا توهمند یا نه) اذیتش نمی‌کند یا لااقل فراموششان می‌کند. چه خوبند روزهایی که می‌خندد، اشتها دارد و ... .

چه خوب است روزهای داشتنش.

 

و اگر روزی دیگر نباشد چه؟

 

+Reverence

۱ نظر ۱۵ شهریور ۰۳ ، ۲۲:۱۰
یاس گل
سه شنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۳، ۰۷:۰۸ ب.ظ

جایی شبیهِ خانه خودم

آه ای ناتانائیل! از چه بسا چیزها می‌توان گذشت. جان‌ها هرگز به آن‌قدر که باید میان‌تهی نمی‌شوند تا عاقبت آن‌قدر که باید از عشق سرشار شوند. از عشق و انتظار و امید که تنها مایملک حقیقی ماست.

مائده‌های زمینی آندره ژید را می‌خوانم. گاه در بخش‌هایی از کتاب ارتباطم با متن کم می‌شود و در لحظاتی دیگر با رسیدن به چنین جملاتی، دوباره اتصالم برقرار می‌شود و ارتباطم عمق پیدا می‌کند. امروز با خواهرم برای خرید مقوا به شهر کتاب رفته بودیم. چشمم به سبدی پر از نشان‌کتاب‌های زیبا افتاد. نشان‌کتاب‌هایی رویایی از نقاشیِ نقاشانی معروف. آنجا نامه پذیرش هاگوارتز و بلیت قطار ایستگاه کینگزکراس را هم دیدم. اتفاقا بلیتش قیمتی هم نداشت. اما نخریدمش. دلم می‌خواست نسخه دیگری از من- اما نه، بهتر از من- وجود داشت که این کارها را برایم می‌کرد. مثلاً وقتی کتابی به من هدیه می‌داد بی آنکه بگوید، یکی از آن بلیت‌ها را هم لای کتاب می‌گذاشت همراه با نامه‌ای به دست‌خط خودش و در آن نامه جوری با من صحبت می‌کرد که گویی جدی‌جدی به حرکت این قطار به مقصد هاگوارتز باور دارد و می‌خواهد مرا هم راهیِ آن مدرسه کند. چرا که زمانی (مثلا در فلان تاریخ) به قدرت‌های جادویی من پی برده است. به همان ویژگی‌ها که از نگاه دیگران خیلی معمولی یا بی‌اهمیتند اما از نظر او کم از قدرتِ جادو ندارند.

خب می‌دانید که! من اهل اینجا نیستم. از سرزمین دیگری می‌آیم و دوست دارم آدم‌ها با من به زبان مردمان سرزمین خودم صحبت کنند.

مثلا دلم می‌خواهد وقتی اندرزم می‌دهند چنان سخن بگویند که گمان کنم کتاب جدیدی دست گرفته‌ام. پندهایشان را از زبان شاعری، نویسنده‌ای یا شخصیتی خیالی به من منتقل کنند یا لااقل کلامشان را با چنین چیزهایی بیامیزند.

درباره شخصیت‌های داستانی طوری با من گفتگو کنند که انگار به حیاتشان باور دارند.

وقتی برایم هدیه‌ای می‌آورند برای آن هدیه، داستانی افسانه‌ای هم بسازند.

نامه بنویسند. به زندگی‌شان جادو اضافه کنند و همه‌چیز را جور دیگری ببیند. یک جور غیرتکراری و قشنگ. جوری که مردم عادی قادر به تماشای آن نباشند.

من دلم می‌خواهد آدم‌ها با من این‌طور صحبت کنند تا گاهی خیال کنم اینجا هم می‌تواند جایی شبیهِ خانه خودم باشد.

۲ نظر ۱۳ شهریور ۰۳ ، ۱۹:۰۸
یاس گل
يكشنبه, ۱۱ شهریور ۱۴۰۳، ۰۸:۰۳ ب.ظ

گریه‌های آن بزدلِ ترسو در خلوتش

بزدلِ ترسو یک گوشه دور از دیگران نشسته بود و در خفا می‌گریست. به خاطر تمام ترس‌هایش در زندگی. ترس‌هایی که همیشه با او بود و گاه قدرت انتخاب کردن را هم از او می‌گرفت.

مثل همیشه ترسیده بود.

جراحِ اولی به او وقت داده بود اما به خاطر مشکلی که برای سایت بیمه پیش آمده بود، جراحی به تعویق افتاده بود. دختر پس از گذشت پنج روز با وجود دردی که در انتهای فک داشت به دلش تردید افتاده بود که اصلا لازم است این جراحی انجام شود یا نه. رفته بود سراغ جراحی دیگر. دومی گفته بود اگر خیلی اذیتت نمی‌کند بهتر است به این دندان دست نزنی. دردسر دارد. در فک دچار بی‌حسی می‌شوی و باید بعد از آن بیفتی دنبال فیزیوتراپی. سومی گفته بود اصلا چنین دندانی باید در بیمارستان جراحی شود. شاید لازم شود ریشه را در فک نگه دارند تا به عصب آسیب نزند. دختر نزد جراح اول برگشته بود تا بیعانه‌اش را پس بگیرد. منشی گفته بود جراحت که کارش را بلد است. اگر ریسک آن بالا بود که اصلا وقت نمی‌داد. و جراح هم که فهمیده بود دختر ترسیده است گفته بود بیعانه‌اش را پس دهید. من کسی را مجبور به انجام کاری نمی‌کنم. برود بیمارستان.

دختر مانده بود و ذهنی به هم ریخته و آشفته. او مانده بود و تردیدهایش، ترس‌هایش. و شماتت‌هایی از این دست که چرا نمی‌تواند در زندگی‌اش دل و جرات نشان دهد و کارها را آسان بگیرد. چرا همیشه کارها را سخت‌تر از آنچه هست می‌کند.

 

+ قطعه بمان با من - محمد اصفهانی و بهروز صفاریان

۲ نظر ۱۱ شهریور ۰۳ ، ۲۰:۰۳
یاس گل
جمعه, ۹ شهریور ۱۴۰۳، ۰۳:۴۷ ب.ظ

ای وطن

ساعت سه بعدازظهر است. مادربزرگ خوابیده. یکی از کتاب‌های کتابخانه‌ی خاله را برمی‌دارم: زندگی خصوصی یک سرآشپز.

هنوز خط اول را نخوانده‌ام که صدای مرد همسایه روبه‌رویی را می‌شنوم: 《کشور ما کشور ایران بُوَد...》

پس از او، صدای پسر نوجوانی که دارد همان شعر را با صدایی ضعیف‌تر تکرار می‌کند به گوش می‌رسد.

خط سوم کتاب را می‌خوانم که باز صدای آن‌ها به گوش می‌رسد: 《اِاااای وطن، ای مهر تو آیین من...》

صدایشان با بق‌بقوی کبوترها می‌آمیزد. با قارقار‌ کلاغ‌ها و صدای برش‌کاریِ ساختمانی نیمه‌ساز در همین حوالی.

گاه صدای پسر پررنگ‌تر می‌شود و گاه صدای مرد.

کتاب را می‌بندم و می‌روم پشت پنجره.

حالا دیگر فقط صدای رها و آزاد پسر نوجوان را می‌شنوم که این تصنیف را به تکرار و به آواز می‌خواند.

 

+ بشنوید: ای وطن

۱ نظر ۰۹ شهریور ۰۳ ، ۱۵:۴۷
یاس گل