همانطور که میدانید هرچند وقت یک بار از خوابهایم مینویسم. این فرسته هم از مجموعه خوابهای من است. :
شمشادخان به پیشنهاد -یا شاید هم به خواهش شاهزاده خانوم- تصمیم شگفتانگیزی گرفت. او با قدمهایی تند و سریع در تالار پیش میرفت و با حرکت دستانش در هوا جادو میکرد. از کنار هر تابلوی هنری که میگذشت روی آن تابلو، تصاویر بسیار کوچکی ایجاد میشد. تصاویری که اهالی کاخ با فشردن یا لمس هر یک از آنها میتوانستند آرزوی خود را در لحظه برآورده کنند. بستگی داشت آرزوی هر یک از آنها چه باشد! کسی که پول میخواست باید روی تصویر سکه انگشت میفشرد تا دستانش پر از سکههای طلا شوند. کسی که خانه میخواست باید تصویر خانه را میفشرد. شاید هرکس پیش خودش فکر میکرد شاهزاده خانوم هم تصویری را انتخاب میکند که با لمس آن بتواند به سباستین برسد.
سباستین یکی از پسران درباری بود که چندی پیش به خواستگاریاش آمده بود. پسری موقر و متین که پس از آن جلسه، دیگر سراغ شاهزاده خانوم را نگرفته بود و همه تصور میکردند لابد سباستین، خانوم را نپسندیده است.
اما شاهزاده خانوم به شمشاد خان گفت: من میخواهم تصویر آدم را انتخاب کنم.
شمشادخان ناگهان سر جایش ایستاد و برگشت به او نگاه کرد! شاهزاده خانوم گفت: میخواهم از اینجای زندگی به بعد فقط یک آدم معمولی باشم. میدانم با انتخاب این گزینه مثل همه آدمهای معمولی زندگی محدودی خواهم داشت و روزی هم مثل آنها خواهم مرد اما این انتخاب من است: آدم بودن!
شمشادخان لبخندی زد و سپس به سمت یکی از تابلوها حرکت کرد. او تصویر کوچکِ کنار تابلو را فشرد. جای شاهزاده خانوم این کار را کرده بود. اما چه آرزویی؟ دختر سمت تابلو رفت تا ببیند آیندهاش چگونه خواهد بود. او در کنار تابلو، تصویر یه کیف و جزواتی را داخل آن دید. رو به شمشادخان گفت: پس شما برای من تحصیل را انتخاب کردید.
به نظر از این انتخاب راضی بود. در همین لحظه سایر درباریان وارد تالار شدند و به سمت تابلوها دویدند تا آمالشان را انتخاب کنند. بعضیها سکه سکه، ثروت جمع میکردند. آنها حریص شده بودند.
ناگهان سباستین از میان آنها و پس از انتخاب آرزوهایش به طرف شاهزاده خانوم آمد و گفت: چه کسی گفته بود که نیامدنم به معنی نپسندیدن شما بوده است؟
ندیمه شاهزاده خانوم، پنهانی به سمت تابلوهایی که سباستین تصویرِ کنار آنها را لمس کرده بود رفت تا ببیند آرزوهای وی چه بوده است. او هم تصویر یک کیف و جزوات آموزشی را انتخاب کرده بود به اضافه یک تصویر دیگر که معنای مبهمی داشت! روی آن کلماتی انگلیسی نوشته شده بود که با چیزی شبیه exhibit آغاز میشد و سپس در کنار آن فلشی عجیب دیده میشد که در خود پیچیده بود.
...
با یک پرش زمانی به چند سال جلوتر پرت شدم. به خانه سباستین. سباستین با لوازم اسکی به خانه برگشته بود. ندیمه او وارد اتاق شد و گفت: مرا ببخشید اما تا امروز برایم سوال است که شما آن زمان چه آرزویی را انتخاب کرده بودید؟ معنی آن فلش چه بود؟
...
با یک پرش دیگر سباستین را در دفتر یک روانپزشک دیدم، اندوهگین.
وقتی از خواب بیدار شدم هنوز به این فکر میکردم که معنای آن عبارات انگلیسی و آن فلش چه بود! این خواب آنچنان به فیلمهای سینمایی شباهت داشت که واقعا از خودم پرسیدم چه کسی فیلمنامه خوابهای مرا مینویسد؟
من شکارچی خوابهای خوشم.
من از خوابهای خوشم نمیگذرم.
با نوشتن آنها و ثبت کردنشان، آنها را توی شیشههای مربا میاندازم و تا همیشه در قفسههای ذهن خودم نگه میدارم.
دو شب پیش خواب دیدم ثناخوان برایم عکسهایی از گلهای اطراف مرکز خیریهشان فرستاده است. عکسها را فرستاده بود تا آن گلها نشانهای باشند برای پیدا کردن آنجا. من پی گلها رفته بودم.
گلها را دیده بودم و میخواستم پنهانی راهِ رفته را برگردم اما کسی آن سوتر ایستاده بود و برایم دست تکان میداد. یک شال سیاه عربی دور سرش پیچیده بود و پیراهن مشکی پاکستانی تنش بود. سوار موتور شد و نزد من آمد. خودش بود. ثناخوان بود.
با هم به مرکز خیریهشان رفتیم. یک آقای کت شلواری آنجا بود. چیزهایی مینوشت و من خودم را برای آنها بیشتر معرفی میکردم. وقتی مرد کتشلواری حواسش نبود او به گوشهای از شالم اشاره کرد. دست بردم روی پیشانیام. گوشهای از مویم بیرون آمده بود. شالم را جلو کشیدم و سعی کردم آن را زیر شالم پنهان کنم. پنهان شد. او راه ارتباطیام را در گوشهای از دفترچهاش نوشت و گفت برای همکاریهای بیشتر لازم میشود.
من حالم در آن خواب، خوب بود. تنم آرام بود و خوش بودم از اینکه او در سرزمین خوابها مرا میشناخت.
+ ثناخوان در دنیای واقعی، برایم آروزی یک زندگی قشنگ و آرام کرده بود.
خواب یک مکان تقریبا متروکه را میدیدم. یک بنای کوچک سنگی که روی آن مجسمهای نصب شده بود: یک پلیکان خشمگین. روی مجسمه رسوبات سبز و آبی دیده میشد.
چشمم به مجسمه بود که آن پلیکان ناگهان زنده شد و به پرواز در آمد. دو دلاور در خواب بودند. یک دختر و یک پسر. آنها با پلیکان میجنگیدند و پلیکان با آنان میجنگید.
درست یادم نیست در انتها چه اتفاقی افتاد و چه شد که پلیکان از جنگیدن خسته شد. فقط هر سه در همان حوالی به راه افتادند و دست از نبرد شستند.
نه آنکه پلیکان مهربان شده باشد، در چشمهایش هنوز خشم بود. اما دیگر هجوم نمیآورد.
یعنی ممکن است آنها روزی دوباره به پیکار برخیزند؟
پساز آنکه دیشب در فروشگاه، یک نفر را شبیه امیرحسین مدرس دیدم، نزدیک صبح هم خوابشان را دیدم.
رفته بودم درِ منزلشان. در زدم. خانم سالمندی که به نظر میآمد مادرشان باشد در را باز کرد. جویای حال آقای مدرس شدم. گفت حالش خوب نیست.
رفتم داخل. دیدم که ایشان سرتاپا سفید پوشیدهاند و در رختخوابشان هستند. یک نفر گفت بیماری پیشرفت کرده.
ایشان از جا برخاستند و سلام و احوالپرسی کردیم. داشتم درباره اینکه چقدر کارهایشان را دوست دارم حرف میزدم که رفتند سراغ کمدشان. یکییکی آلبومهای موسیقی، دفترخاطرات، بیسکوییت و شکلات و چه و چه بیرون آوردند و گفتند اینها را میتوانی با خودت ببری و بعدا برگردانی. انقدر ذوق زده بودم که نمیدانستم چطور تشکر کنم. گفتم این امانتیها را خیلی زود برمیگردانم.
بعد پرسیدم هنوز در آن برنامه رادیویی هستند یا نه. گفتند خیالت راحت هنوز آنجایم و میتوانی برنامه را گوش کنی.
دوستم که با من به منزلشان آمده بود حرفی زد که آقای مدرس در جوابش گفت: من قرار نیست بمیرم.
وقتی به خانه برگشتم به همه گفتم این امانتیها را آقای مدرس به من داده هیچکس به آنها دست نزند. اما یک نفر جعبه شکلات را باز کرد و یکی از آنها را در دهانش گذاشت.
از خواب بیدار شدم.
صبح برای اطمینان رفتم داخل نرمافزار ایرانصدا تا ببینم آن برنامه هنوز پخش میشود یا نه. پخش میشد فقط اسمش عوض شده بود: دفتر زمستان
سهشنبه، بعد از کارگاه پروپوزال همهمان به این فکر میکردیم که چقدر آن را دستکم گرفته بودیم.
هی این تذکر استاد توی ذهنمان تکرار میشد که : پس کجایید؟ فقط تا آخر آذرماه وقت دارید! نکند همهتان میخواهید دقیقا آخر آذر پروپوزالها را تحویل دهید؟ آنوقت فکر میکنید ما در هر جلسه فرصت مطرح کردن چند پروپوزال را داریم؟ بجنبید!
این شد که از دیروز شروع کردم به مطالعهی پروپوزالها. بعد دیدم برای نوشتن بیان مسئله و پیشینهی تحقیق به اطلاعات جامعتری نیاز دارم. این یعنی به مطالعه کتابها و پایاننامهها و مقالههای بیشتری نیازمندم. کلیدواژههایی که در پایگاههای پژوهشی وارد میکردم مرا به نتایج محدودی میرساند و من فکر کردم احتمالا باید دقیقتر بگردم و یا در جای دیگری به دنبالشان باشم. مثلا میدانستم که فلان دوستم روی فلان مبحث کار کرده است اما هرچه نام عنوان پژوهشش یا نام خودش را میزدم نتیجهای نمیآمد.
همزمان با انجام این کار، امروز دنبال پیدا کردن سوژهی بعدی مجله هم بودم. در آخر پیدایش کردم و به دبیر تحریریه فرستادم و تایید شد. حالا باید آن را هم بنویسم.
همهی اینها یکطرف، درسهای این ترم هم طرف دیگر. چه ترم شلوغی!
دیشب یک خواب قشنگ هم دیدم. خواب دیدم مدام دنبال استاد ف میروم. پلهها را بالا و پایین میروم. انگار استاد داشتند سفر میکردند. چمدان دستشان بود. حس میکردم دیگر قرار نیست ببینمشان. انگار آخرین جلسه بود یا شاید آخرین دیدار. برای همین دنبالشان رفتم تا بالاخره در بخشی از مسیر دستشان را گرفتم و بغضم گرفت. بعد گفتم: الزهرا برای من به خاطر حضور استادانی مثل شماست که انقدر قشنگ است.
خواب بودم اما منِ بیدارم آن بغض را میفهمید، آن همه عشق را.
وقتی چشمهایم را باز کردم طعم خوشش هنوز زیر دندانم بود.
دیشب بود که خواب دیدم با بچهها توی دانشگاهیم.نمیفهمیدم چرا دانشگاهمان گاهی شبیه یک خانهی قدیمی و گاه شبیه یک مجتمع تجاری است.
یکی از استادان دوره کارشناسیام هم توی خوابم بود.همان استادی که جوان بود و با عصای دستی باید راه میرفت.داشتم به بچهها میگفتم: کسی کتاب تاریخ علم کلامِ ولوی را دارد که برای این ترم به من امانت دهد؟
همان استادم گفت:من دارم!با هم میخوانیمش.
با خودم گفتم او چرا باید یکی از کتابهای درسی رشته ما را داشته باشد؟
حالا ساعت نزدیک هشتِ شب است و من هی فکر میکنم آیا باید این کتاب را برای این ترم بخرم یا مثل دو کتابِ دیگر از یک فارغالتحصیل امانت بگیرمش؟قیمت فعلیاش ۲۵۰ هزارتومان شده و فقط در یک سایت به قیمت قبل یعنی ۱۲۰ تومان فروخته میشود.
حامی دارد از رادیو آوا قطعهای میخواند و من باز گمان میکنم در جای دیگری جز اینجا هستم:
ساعتت زنگ زد و تو پریدی از بوم
تو پریدی از این شب گیج و مسموم
من دلیل موندنت نتونستم باشم
حتی وقت رفتنت نتونستم پا شم
رو لبت لبخند و تو چشات پاییزه
برگای زرد داره از تنت میریزه
من در سرزمینی بودم که گوسفندهای آنجا شبیه گوسفندهای اینجا نبود. اصلا شبیهش را ندیده بودم.
در آن سرزمین رودخانهای بود که مردم آرزوهایشان را در گوشِ آن میخواندند. برآورده شدن آرزو در آنجا اینگونه بود که رودخانه،آرزوی شما را تبدیل به سکه میکرد!شاید به این معنا که رودخانه سکههایی در اختیارتان میگذاشت تا با آنها به آرزویتان برسید.
اما این سکهها فقط در قسمتی از رودخانه قابل دسترسی بود که درست از حیاط خانهی جادوگر میگذشت! پس هرکسی نمیتوانست به آن جا وارد شود.
من بی آنکه نقشی در این قصه داشته باشم فقط همهچیز را نگاه می کردم. برادر زاده ی جادوگر اول به شکل یک مجسمه بود بعد تبدیل به یک پسر کوتوله و زشت شد و رفت کنار رودخانه تا کلی آرزوی چرت و پرت کند. سپس رفت درِ خانه جادوگر و گفت:عمه آمده ام آرزوهایم را جمع کنم! منظورش سکه ها بود.
حتی عمهی جادوگرش هم از دست پسر کلافه بود چون میدانست که او دنبال ییلی تتلی است.
با اکراه سمت رودخانه رفت. سرش را زیر آب کرد و سکه ها را دید. من هم سکه ها را از زیر آب می دیدم. یکی یکی آن ها را برمی داشت و پسر هم ذوق می کرد که ناگهان مارماهی عظیم جثه ای با چهره ای بسیار کریه نزدیک شد. جادوگر از دیدن آن وحشت کرد. مارماهی به سمت جادوگر حمله برد و دندان مصنوعی اش را کند.
جادوگر سرش را از آب درآورد و فریاد زد:اژدهاااا!اژدها برگشته!
پسر دمش را روی کولش گذاشت و فرار کرد.
من هم دویدم سمت اتاق جادوگر تا یک جا پنهان شوم و دیدم که خود جادوگر هم هراسان به اتاقش دوید.
از خواب بیدار شدم.
سه دانشجو بودیم.
مرد استادمان نبود،اما به جای استادمان به کلاس می آمد.
او شباهتی به فرزاد حسنی نداشت اما او را به خاطرمان می آورد.
مرد با همه لج بود.با همه به جز من.
میخندید و سر به سرمان میگذاشت.چیزهای خوب را برایم کنار میگذاشت.
مرد می خواست با رفتارهایش چیزی بگوید که با زبان نمی گفت و دیگران برایم مترجم احساسِ پشتِ رفتار او بودند.
بعد دیگر در کلاس درس نبودیم.در ساختمانی دو طبقه بودیم و جشن بود.توی جشن ما شخصیت های داستانی هم بودند،اصلا انگار در برابر تماشاگرانی بودیم که نمیدیدیمشان.
ما داشتیم از این اتاق به آن اتاق می رفتیم و همه شادمان بودیم.
مرد بالاخره به شکل واضح تری از احساس خودش گفت و من به شکل واضح تری مطمئن شدم که درست فهمیده ام و او دوستم دارد.
ما حرف نمی زدیم،می فهمیدیم.
بیدار که شدم نه حالم خوب بود و نه بد.شاید دلم نمی خواست بیدار شوم.
شاید دلم می خواست توی همان خواب بمانم،کنار همان آدم ها.
خواب میدیدم در سالن کوچکی که شباهتی به سالنهای کنسرت نداشت روی صندلی نشستهایم.من بودم و خانوادهام.ما منتظر آغاز کنسرت رضا صادقی بودیم.
فاصلهمان تا جایگاه آقای خواننده کم بود.میتوانستم هر دو دخترش را هم آنجا ببینم.
صادقی میخواند و ما با او همآوازی میکردیم.میخواند و میخواندیم.قطعه پشت قطعه.
آخر کنسرت که شد صادقی میکروفن را به آقایی داد تا به صورت شانسی،هرچند دقیقه، از میان حاضران به یک زن بسپارد تا آن زن فرصت خواندن بخش کوتاهی از آهنگ آخر را،همزمان با رضا صادقی داشته باشد.زنها از این اتفاق خوشحال و هیجانزده بودند.
مراسم که تمام شد و همه رفتند،چند نفر آمدند تا صندلیها را مرتب کنند.
من هم داشتم عکسی از سالن خالی پس از اتمام کنسرت می انداختم که یک نفر گفت:اینجا چه میکنید؟
با تعجب گفتم:آمده بودیم کنسرت.
گفت:کنسرت؟حتما خواب دیدهاید!کنسرت امشب لغو شد!!
توی خواب گیج شده بودم و نمیفهمیدم مرد چرا اینطور میگوید!آن هم در حالی که من توی گوشی عکسهای خودمان را روی صندلی های کنسرت رضا صادقی ثبت کرده بودم.
از خواب بیدار شدم.