مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۴۲ مطلب با موضوع «در سرزمین خواب‌ها (خواب‌نامه)» ثبت شده است

دوشنبه, ۱۳ دی ۱۴۰۰، ۰۹:۴۳ ق.ظ

برو به درک

آن که در خواب می دیدمش من نبودم اما او از جایی به بعد "من "بود.

می دیدم که شبیه بازی های کامپیوتری،آن آدم در میان یک مشت موتورسوار زورگوی خلاف کار ایستاده است.همه در یک باشگاه دور هم جمع شده بودند.او از همه ی آن ها به لحاظ قد و قامت کوچکتر بود،حتی تا حدی مظلوم تر بود.

بعد کسی که تاجی بر سر داشت و لباسی شاهانه پوشیده بود وارد جمع شد.

او که در خواب می دیدمش،از خلاف کارها و پادشاه فاصله گرفت و به اتاق دیگری رفت.

ناگهان قسمتی از درِ شیشه ایِ آن اتاق شکسته شد و همه ی خلاف کارها او را مقصر این امر دیدند.اما او هیچ تقصیری نداشت.

بردندش پیش پادشاه.پادشاه گفت باید به سزای عملش برسد.از این جا به بعد "او"،"من" بود.

من روی سکویی که ویژه ی محاکمه بود دراز کشیدم.پادشاه شمارش معکوس تا سقوطِ مرا آغاز کرد.

کتابی دستم بود و می خواندمش.شمارش معکوس به پایان رسید.گفتم:می شود صفحه ی آخر کتاب را هم بخوانم؟گفت بخوان.

خواندم.لبخند زدم و گفتم:آماده ام.

می دانستم مقصر نیستم.

پادشاه مرا از سکو هل داد و گفت:برو به درک.

از آن بالا پرت می شدم پایین و دلگرمِ خدایی بودم که می دانست گناهی ندارم.

بالاخره افتادم آن پایین.جایی تاریک و بسیار باریک.

از جا بلند شدم.سالم بودم.حتی جایی از بدنم کبود نبود.

از آن راهروی تاریک بیرون آمدم.رفتم جایی پنهان شوم که ندانند زنده ام.

اما پادشاه و ملیجکش برای کسب اطمینان آمده بودند پایین که ناگهان مرا دیدند.گفتند:چطور ممکن است؟تو باید مرده باشی.

آن ها گیج شده بودند.

و من حس می کردم از یک آزمون،سربلند بیرون آمده ام.

۰ نظر ۱۳ دی ۰۰ ، ۰۹:۴۳
یاس گل
دوشنبه, ۶ دی ۱۴۰۰، ۱۲:۱۱ ب.ظ

تلویزیون،گرگ،کمد

اولش این طور شروع شد که در خواب دیدم من و آبان و یکی دو نفر دیگر قرار است در یک برنامه ی تلویزیونی برای نوجوانان بنویسیم.علی اوجی در واتس اپ زنگ زده بود که فرم استخدامم را پر کند و درباره ی حقوق از من بپرسد.جالب است که رقمی بیشتر از آنچه می خواستم به من پیشنهاد کرده بود!

 

بعد فضای خواب عوض شد.این بار با نگار و چند نفر دیگر داشتم در خیابان بزرگ و خلوتی راه می رفتم که ناگهان یک گرگ عظیم جثه دنبالمان دوید.ما بدو او بدو.بالاخره گرگ نگار را گرفت اما من همچنان می دویدم.

خود گرگ همانطور که نگار را اسیر کرده بود به من گفت:سنبل الطیب برایش بیاور.

من هم دوان دوان به نگار گفتم:می روم برایت سنبل الطیب بیاورم.دوام بیار!

 

دوباره خواب روی دور تند افتاد و دیدم نگار را نجات داده ام و آورده ام به یک هتل که استراحت کند.حالش خوب بود.متوجه شدم اتاقش یک راه بسیار کوچکی به اتاق کناری دارد که هرکسی نمی تواند از آن عبور کند اما من عبور کردم و دیدم در اتاق کناری هیچ کس نیست.

داشتم از او خداحافظی می کردم که موقع بستن در، یک پیرمرد را داخل اتاقش دیدم.سریع رفتم دنبالش و گفتم :آهای!اینجا چه می کنی؟برو بیرون.

پیرمرد از داخل کمد آمده بود.داخل کمد دری بود به یک خانه در کشوری دیگر!

با پیرمرد به خانه شان رفتم.

همه دور میز شام نشسته بودند.از آمدن یک فرد جدید که من بودم اصلا تعجب نکردند.آنجا کجا بود؟هند.

ظرف بزرگی از غذا جلویم گذاشتند.گفتم:تند است؟من شنیده ام شما غذاهای تند می خورید.

حرف خاصی نزدند.خودم یک قاشق از آن خوردم ببینم چه مزه ای است.اصلا تند نبود.پس چند قاشق دیگر هم خوردم.

گفتم:این چه غذایی است؟ گفتند:روزاس پلو یا همچین چیزی.برنج بود و نخود فرنگی و سیب زمینی و هویج و تکه های پرتقال خونی.

از بیرون خانه صدای آهنگی از حمید هیراد می آمد!یادم نیست کدام آهنگ.اما زن هندی گفت:چه صدای خوبی دارد.

خواب تمام شد.بیدار شدم.

 

+از نوشتن درباره ی خواب هایم خوشم می آید.

۳ نظر ۰۶ دی ۰۰ ، ۱۲:۱۱
یاس گل
جمعه, ۱۶ مهر ۱۴۰۰، ۱۰:۲۷ ق.ظ

قربانگاه

دیشب،خواب منصور حلاج را دیدم.خواب روزهایی که زمزمه های "انا الحق" گفتنش،تردید به جان اطرافیان می انداخت.خواب میدان اعدام را دیدم.خواب چوبه ی دار.

پس از بیداری این کلمه به ذهنم آمد : "قربانگاه"

درد سنگینی روی سینه ام بود.مثل شب سختی که پشت سر گذاشتم از خدا مدد خواستم.کمی پای حرف های معنویِ این و آن نشستم و آرام گرفتم.

رفتم به انباری و یکی از کتاب های کنکور سال پیش را بالا آوردم تا به فصل اساطیر جهان مراجعه کنم و درباره ی چیزی که می خواستم،بیشتر و بیشتر بدانم.

بعد در گوگل منصور حلاج را جستجو کردم و در طاقچه،فصلی از تذکره الاولیای عطار را که به منصور مرتبط بود،دانلود کردم.

۱ نظر ۱۶ مهر ۰۰ ، ۱۰:۲۷
یاس گل
سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۰، ۰۹:۵۳ ق.ظ

از ترم بعد

دیشب خواب استاد هماپور را دیدم.

خواب دیدم در راهروی نورانی دانشگاه قدم می زنم و برای یک نفر دیگر که در کنار من است از استاد هماپور تعریف می کنم:استاد از آن هایی است که وقتی چیزی درس می دهد مطلب برایت کاملا جا می افتد.

بعد به معده اش اشاره کردم و گفتم:انگار که مطلب را قورت داده باشی.

سپس ادامه دادم:احتمالا این آخرین ترمی است که با استاد دارم.از ترم بعد سر کلاس های ادبیات فارسی می نشینم.

وارد کلاس شدیم.پشت نیمکت نشستیم.

استاد هماپور سر کلاس آمد و لا به لای کلاس به شوخی به من گفت:این عید را به من تبریک نگفتی!

کدام عید؟نفهمیدم از چه حرف می زند.

فقط به آرامی و با خوشحالی گفتم:من بالاخره وارد رشته ی ادبیات می شوم استاد.

صدای یک نفر از بچه های کلاس را شنیدم که گفت:حالا صبر کن ببین با تغییر رشته ات موافقت می کنند یا نه...

از خواب بیدار شدم.

 

۱ نظر ۱۶ شهریور ۰۰ ، ۰۹:۵۳
یاس گل
پنجشنبه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۱۰ ب.ظ

Kuch kuch hota hai

خواب دیدم که به ایران آمده ای.لباس مرسوم کشور خودت را پوشیده ای.با من حرف می زنی.به گشت و گذارِ در تهران می رویم و با هم می خندیم.

خواب دیدم مهربانی،و فارسی را همانطور لهجه دار و شیرین حرف می زنی.

تمام رویاهای محال این یکی دو هفته را در خواب دیدم و از اینکه،شیرینی محقق شدنش را در یک کجای زندگی ام چشیده ام،احساس خرسندی کردم.من با رضایتمندی از خواب برخاستم.

حالا حتی اگر در واقعیت هم این اتفاق ها نیفتد-که می دانم نمی افتد-من به آرزوی خودم رسیده ام،هرچند فقط در خواب و خیال.
 

 

 

۲ نظر ۱۴ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۱۰
یاس گل
چهارشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۹، ۰۵:۳۶ ب.ظ

دیگه به خوابم نمیای؟

لااقل اگر خودت به خواب من نمی آیی،کس دیگری را هم جای خودت،به خواب من نفرست.

 
         Dreqm of you - By michael logozar 
 

 
۰ نظر ۲۶ آذر ۹۹ ، ۱۷:۳۶
یاس گل
پنجشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۵۰ ب.ظ

دیشب خوابت رو دیدم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۹ خرداد ۹۹ ، ۱۵:۵۰
یاس گل
شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۸، ۰۱:۱۹ ب.ظ

خواب و خواب و خواب

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ بهمن ۹۸ ، ۱۳:۱۹
یاس گل
دوشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۸، ۰۷:۴۷ ب.ظ

یک بار دیگر،پهلو به پهلوی هم و متحد

از خواب برمی خیزم.

دوباره می خوابم و خواب خیابان انقلاب را می بینم.

خواب خیلِ عظیم،خواب دریای بی کران مردم را.

خواب تابوت حاج قاسم که دست به دست می شود و سوار بر جزر و مدِ دست ها همچون قایقی پیش می رود.

از خواب برمی خیزم و تصویر حاج قاسم از برابر چشمانم رد میشود و نام او توی ذهنم تکرار.

هنوز  کامل به خواب بازنگشته،تنم یخ می کند.روحم در مرز بین خواب و بیداری گیر کرده است.بیدار هستم و خواب نیستم.خواب هستم و بیدار نیستم.می ترسم و نمی ترسم تا اینکه...

بالاخره صبح می شود...

***

لباس های مشکی مان را تن کردیم و راهی شدیم.

پدر،ماشین را در نزدیکی یکی از خیابان های منتهی به مسیر اصلی پارک می کند و به سمت آزادی راه می افتیم.

این مسیر را می شناسم.پیش ترها هم پیموده بودمش،اما هیچ وقت به آزادی نمی رسیدم.نرسیده به آزادی باز می گشتم.کم پیاده روی نداشت.این بار اما،اتفاق عجیبی در حال رخ دادن است.فقط پای من نیست که مسیر را پیش گرفته و جلو می رود.زمین زیر پایم هم حرکت می کند!اگرنه چطور ممکن است این مسیر طولانی را این قدر سریع طی کرده باشم و به این زودی برج آزادی را پیش روی خودم ببینم؟

اینجاست که می فهمم چقدر کمیت برای یک جمعیت مهم است.مهم است که چند نفر در کنارت و در یک مسیر با تو هم پا باشند.مهم است که چند نفر با تو در رسیدن به مقصد همدل باشند و یک دله.جمعیت زیاد است و تو از دقایق رفته،از قدم های پیموده چیزی نمی فهمی.

زیر سایه ی برج آزادی آرام می گیریم.تا چشم کار می کند آدم است.چنین جمعیتی عظیم را نمیشود فقط متعلق به یک قشر خاص دانست.آن ها از گروه های مختلف مردمی هستند.آدم هایی با عقاید مختلف،با ظاهرهای مختلف.

اینجا دلم که تا چند وقت پیش از چنددستگی مردم آزرده بود و گمان می کرد این مردم دیگر مثل گذشته ها با هم متحد نمی شوند، آرام می گیرد.چون به چشم می بینم که دوباره همه ی این مردم کنار همند.پهلو به پهلوی هم ایستاده اند.پشت سرشان رشته کوه های البرز سینه سپر کرده است و شمال و جنوبشان می رسد به حریم امن دریای خزر و خلیج فارس.خلیج همیشه فارس.

ما دوباره کنار همیم...چه چیز از این ارزشمندتر؟

***

همیشه گله داشتم از اینکه چرا باید در این برهه از زمان به دنیا می آمدم؟چرا نشد که یک هخامنشی باشم؟یک قجری؟چرا نشد که در زمان پیغمبر مهربانی ها باشم؟جهان امروز خودم را خالی از اتفاقات بزرگ می دیدم.همه چیز سرشار بود از تکرار و یکنواختی.

اما حالا چند روز است که دیگر از به دنیا آمدنم در این زمانه گله مند نیستم.من چیزی را دیدم که تاریخ در کمتر دوره ای به خود دیده است.من مردی را دیدم که با رفتنش از دنیا،با پر کشیدنش،جماعت عظیمی،اقیانوس بی کرانی به عزا نشستند و به درد آمدند.چگونه ممکن است که یک نفر از چنین محبوبیت همه گیری برخوردار باشد؟اصلا مگر محبت هم مُسری است؟دوست داشتنش به دل های همه مان سرایت کرده است.

***

اینستا برایم اعلان می دهد که:11 پیام برای شما ارسال شده است.

4روز است که اینستاگرام را باز نکرده ام.خسته بودم از آن.

سر می زنم و پیام ها را می خوانم.یک نگاه گذرا به پست های مشترک مردم درباره ی حاج قاسم سلیمانی می اندازم.

چیزی به اشتراک نمی گذارم.سر نزده ام که همچنان فعال باشم.خیلی زود خودم را می کشم بیرون هرچند که چیزی ته دلم می گوید:الان مخاطب های پیگیرت فکر میکنند تو جزو آن هایی هستی که از شهادت حاج قاسم حتی یک ذره هم ناراحت نیست.الان پیش خودشان میگویند مجیدی حتی یک استوری هم نگذاشته توی این چند روز.چقدر بی اعتقاد،چقدر بی تفاوت...

احتمالا یک عده ی دیگر هم که در گروه مقابل این ها قرار گرفته اند فکر میکنند من چقدر با آن ها هم عقیده بوده ام و چقدر روشنفکر و اروپایی ام و ...

هرچه می خواهند فکر کنند.من برای خودم زندگی میکنم.نه برای آن ها.اصلا چه بهتر که نماندم تا عقاید آن ها را ببینم و بعدش توی ذهنم دسته بندی شان کنم و هر یک را به گروه خاصی نسبت دهم.من از این چند دستگی ها متنفرم.

اینستاگرام آینه ی بازتاب کننده ی اعتقادات واقعی من و شما نیست.

اینجا هم همین طور.

چه بسا خودمان و رفتارهایمان هم همینطور...

این نه منم من نه من منم من...

۲ نظر ۱۶ دی ۹۸ ، ۱۹:۴۷
یاس گل
دوشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۷، ۰۷:۲۵ ب.ظ

شهزاده ی رویای من (رمز،همان همیشگی)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۴ آبان ۹۷ ، ۱۹:۲۵
یاس گل