مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۵۷ مطلب با موضوع «در سرزمین خواب‌ها (خواب‌نامه)» ثبت شده است

جمعه, ۳۰ دی ۱۴۰۱، ۰۹:۰۲ ق.ظ

امانتی‌های آقای مدرس

پس‌از آنکه دیشب در فروشگاه، یک نفر را شبیه امیرحسین مدرس دیدم، نزدیک صبح هم خوابشان را دیدم.

رفته بودم درِ منزلشان. در زدم. خانم سالمندی که به نظر می‌آمد مادرشان باشد در را باز کرد. جویای حال آقای مدرس شدم. گفت حالش خوب نیست.

رفتم داخل. دیدم که ایشان سرتاپا سفید پوشیده‌اند و در رخت‌خوابشان هستند. یک نفر گفت بیماری پیشرفت کرده.

ایشان از جا برخاستند و سلام و احوال‌پرسی کردیم‌. داشتم درباره اینکه چقدر کارهایشان را دوست دارم حرف می‌زدم که رفتند سراغ کمدشان. یکی‌یکی آلبوم‌های موسیقی، دفترخاطرات، بیسکوییت و شکلات و چه و چه بیرون آوردند و گفتند این‌ها را می‌توانی با خودت ببری و بعدا برگردانی. انقدر ذوق زده بودم که نمی‌دانستم چطور تشکر کنم. گفتم این امانتی‌ها را خیلی زود برمی‌گردانم.

بعد پرسیدم هنوز در آن برنامه رادیویی هستند یا نه. گفتند خیالت راحت هنوز آنجایم و می‌توانی برنامه را گوش کنی.

دوستم که با من به منزلشان آمده بود حرفی زد که آقای مدرس در جوابش گفت: من قرار نیست بمیرم.

وقتی به خانه برگشتم به همه گفتم این امانتی‌ها را آقای مدرس به من داده  هیچ‌کس به آن‌ها دست نزند. اما یک نفر جعبه شکلات را باز کرد و یکی از آن‌ها را در دهانش گذاشت.

از خواب بیدار شدم.

صبح برای اطمینان رفتم داخل نرم‌افزار ایران‌صدا تا ببینم آن برنامه هنوز پخش می‌شود یا نه. پخش می‌شد فقط اسمش عوض شده بود: دفتر زمستان

۴ نظر ۳۰ دی ۰۱ ، ۰۹:۰۲
یاس گل
پنجشنبه, ۱۹ آبان ۱۴۰۱، ۰۱:۳۱ ب.ظ

این همه عشق

سه‌شنبه، بعد از کارگاه پروپوزال همه‌مان به این فکر می‌کردیم که چقدر آن را دست‌کم گرفته بودیم.

هی این تذکر استاد توی ذهن‌مان تکرار می‌شد که : پس کجایید؟ فقط تا آخر آذرماه وقت دارید! نکند همه‌تان می‌خواهید دقیقا آخر آذر پروپوزال‌ها را تحویل دهید؟ آن‌وقت فکر می‌کنید ما در هر جلسه فرصت مطرح کردن چند پروپوزال را داریم؟ بجنبید!

این شد که از دیروز شروع کردم به مطالعه‌ی پروپوزال‌ها. بعد دیدم برای نوشتن بیان مسئله و پیشینه‌ی تحقیق به اطلاعات جامع‌تری نیاز دارم. این یعنی به مطالعه کتاب‌ها و پایان‌نامه‌ها و مقاله‌های بیشتری نیازمندم. کلیدواژه‌هایی که در پایگاه‌های پژوهشی وارد می‌کردم مرا به نتایج محدودی می‌رساند و من فکر کردم احتمالا باید دقیق‌تر بگردم و یا در جای دیگری به دنبالشان باشم. مثلا می‌دانستم که فلان دوستم روی فلان مبحث کار کرده است اما هرچه نام عنوان پژوهشش یا نام خودش را می‌زدم نتیجه‌ای نمی‌آمد.

همزمان با انجام این کار، امروز دنبال پیدا کردن سوژه‌ی بعدی مجله هم بودم. در آخر پیدایش کردم و به دبیر تحریریه فرستادم و تایید شد. حالا باید آن را هم بنویسم.

همه‌ی این‌ها یک‌طرف، درس‌های این ترم هم طرف دیگر. چه ترم شلوغی!

دیشب یک خواب قشنگ هم دیدم. خواب دیدم مدام دنبال استاد ف می‌روم. پله‌ها را بالا و پایین می‌روم. انگار استاد داشتند سفر می‌کردند. چمدان دستشان بود. حس می‌کردم دیگر قرار نیست ببینمشان. انگار آخرین جلسه بود یا شاید آخرین دیدار. برای همین دنبالشان رفتم تا بالاخره در بخشی از مسیر دستشان را گرفتم و بغضم گرفت. بعد گفتم: الزهرا برای من به خاطر حضور استادانی مثل شماست که انقدر قشنگ است.

خواب بودم اما منِ بیدارم آن بغض را می‌فهمید، آن همه عشق را.

وقتی چشم‌هایم را باز کردم طعم خوشش هنوز زیر دندانم بود.

۱ نظر ۱۹ آبان ۰۱ ، ۱۳:۳۱
یاس گل
سه شنبه, ۵ مهر ۱۴۰۱، ۰۳:۱۴ ب.ظ

با هم می‌خوانیمش

دیشب بود که خواب دیدم با بچه‌ها توی دانشگاهیم.نمی‌فهمیدم چرا دانشگاهمان گاهی شبیه یک خانه‌ی قدیمی و گاه شبیه یک مجتمع تجاری است.

یکی از استادان دوره ‌کارشناسی‌ام هم توی خوابم بود.همان استادی که جوان بود و با عصای دستی باید راه می‌رفت.داشتم به بچه‌ها می‌گفتم: کسی کتاب تاریخ علم کلامِ ولوی را دارد که برای این ترم به من امانت دهد؟

همان استادم گفت:من دارم!با هم می‌خوانیمش.

با خودم گفتم او چرا باید یکی از کتاب‌های درسی رشته ما را داشته باشد؟

حالا ساعت نزدیک هشتِ شب است و من هی فکر می‌کنم آیا باید این کتاب را برای این ترم بخرم یا مثل دو کتابِ دیگر از یک فارغ‌التحصیل امانت بگیرمش؟قیمت فعلی‌اش ۲۵۰ هزارتومان شده و فقط در یک سایت به قیمت قبل یعنی ۱۲۰ تومان فروخته می‌شود.

حامی دارد از رادیو آوا قطعه‌ای می‌خواند و من باز گمان می‌کنم در جای دیگری جز اینجا هستم:

ساعتت زنگ زد و تو پریدی از بوم

تو پریدی از این شب گیج و مسموم

من دلیل موندنت نتونستم باشم

حتی وقت رفتنت نتونستم پا شم

رو لبت لبخند و تو چشات پاییزه

برگای زرد داره از تنت می‌ریزه

۰ نظر ۰۵ مهر ۰۱ ، ۱۵:۱۴
یاس گل
پنجشنبه, ۲۴ شهریور ۱۴۰۱، ۰۲:۳۱ ب.ظ

چیزی شبیه افسانه

من در سرزمینی بودم که گوسفندهای آن‌جا شبیه گوسفندهای اینجا نبود. اصلا شبیهش را ندیده بودم. 

در آن سرزمین رودخانه‌ای بود که مردم آرزوهایشان را در گوشِ آن می‌خواندند. برآورده شدن آرزو در آن‌جا این‌گونه بود که رودخانه،آرزوی شما را تبدیل به سکه می‌کرد!شاید به این معنا که رودخانه سکه‌هایی در اختیارتان می‌گذاشت تا با آن‌ها به آرزویتان برسید.

اما این سکه‌ها فقط در قسمتی از رودخانه قابل دسترسی بود که درست از حیاط خانه‌ی جادوگر می‌گذشت! پس هرکسی نمی‌توانست به آن جا وارد شود.

من بی آن‌که نقشی در این قصه داشته باشم فقط همه‌چیز را نگاه می کردم. برادر زاده ی جادوگر اول به شکل یک مجسمه بود بعد تبدیل به یک پسر کوتوله و زشت شد و رفت کنار رودخانه تا کلی آرزوی چرت و پرت کند‌. سپس رفت درِ خانه جادوگر و گفت:عمه آمده ام آرزوهایم را جمع کنم! منظورش سکه ها بود.

حتی عمه‌ی جادوگرش هم از دست پسر کلافه بود چون می‌دانست که او دنبال ییلی تتلی است.

با اکراه سمت رودخانه رفت. سرش را زیر آب کرد و سکه ها را دید. من هم سکه ها را از زیر آب می دیدم. یکی یکی آن ها را برمی داشت و پسر هم ذوق می کرد که ناگهان مارماهی عظیم جثه ای با چهره ای بسیار کریه نزدیک شد. جادوگر از دیدن آن وحشت کرد. مارماهی به سمت جادوگر حمله برد و دندان مصنوعی اش را کند.

جادوگر سرش را از آب درآورد و فریاد زد:اژدهاااا!اژدها برگشته!

پسر دمش را روی کولش گذاشت و فرار کرد.

من هم دویدم سمت اتاق جادوگر تا یک جا پنهان شوم و دیدم که خود جادوگر هم هراسان به اتاقش دوید.

از خواب بیدار شدم.

۱ نظر ۲۴ شهریور ۰۱ ، ۱۴:۳۱
یاس گل
شنبه, ۱۲ شهریور ۱۴۰۱، ۱۱:۳۹ ق.ظ

مردی که وجود خارجی نداشت اما احساس او واقعی بود

سه دانشجو بودیم.

مرد استادمان نبود،اما به جای استادمان به کلاس می آمد.

او شباهتی به فرزاد حسنی نداشت اما او را به خاطرمان می آورد.

مرد با همه لج بود.با همه به جز من.

می‌خندید و سر به سرمان می‌گذاشت.چیزهای خوب را برایم کنار می‌گذاشت.

مرد می خواست با رفتارهایش چیزی بگوید که با زبان نمی گفت و دیگران برایم مترجم احساسِ پشتِ رفتار او بودند.

بعد دیگر در کلاس درس نبودیم.در ساختمانی دو طبقه بودیم و جشن بود.توی جشن ما شخصیت های داستانی هم بودند،اصلا انگار در برابر تماشاگرانی بودیم که نمی‌دیدیمشان.

ما داشتیم از این اتاق به آن اتاق می رفتیم و همه شادمان بودیم.

مرد بالاخره به شکل واضح تری از احساس خودش گفت و من به شکل واضح تری مطمئن شدم که درست فهمیده ام و او دوستم دارد.

ما حرف نمی زدیم،می فهمیدیم.

 

بیدار که شدم نه حالم خوب بود و نه بد.شاید دلم نمی خواست بیدار شوم.

شاید دلم می خواست توی همان خواب بمانم،کنار همان آدم ها.

+Solace in harsh times

۱۲ شهریور ۰۱ ، ۱۱:۳۹
یاس گل
دوشنبه, ۷ شهریور ۱۴۰۱، ۱۲:۳۶ ب.ظ

در کنسرت رضا صادقی

خواب می‌دیدم در سالن کوچکی که شباهتی به سالن‌های کنسرت نداشت روی صندلی نشسته‌ایم.من بودم و خانواده‌ام.ما منتظر آغاز کنسرت رضا صادقی بودیم‌.

فاصله‌مان تا جایگاه آقای خواننده کم بود.می‌توانستم هر دو دخترش را هم آن‌جا ببینم.

صادقی می‌خواند و ما با او هم‌آوازی می‌کردیم.می‌خواند و می‌خواندیم‌.قطعه پشت قطعه.

آخر کنسرت که شد صادقی میکروفن را به آقایی داد تا به صورت شانسی،هرچند دقیقه، از میان حاضران به یک زن بسپارد تا آن زن فرصت خواندن بخش کوتاهی از آهنگ آخر را،همزمان با رضا صادقی داشته باشد.زن‌ها از این اتفاق خوشحال و هیجان‌زده بودند.

مراسم که تمام شد و همه رفتند،چند نفر آمدند تا صندلی‌ها را مرتب کنند.

من هم داشتم عکسی از سالن خالی پس از اتمام کنسرت می انداختم که یک نفر گفت:اینجا چه می‌کنید؟

با تعجب گفتم:آمده بودیم کنسرت.

گفت:کنسرت؟حتما خواب دیده‌اید!کنسرت امشب لغو شد!!

توی خواب گیج شده بودم و نمی‌فهمیدم مرد چرا این‌طور می‌گوید!آن هم در حالی که من توی گوشی عکس‌های خودمان را روی صندلی های کنسرت رضا صادقی ثبت کرده بودم.

 

از خواب بیدار شدم.

۰ نظر ۰۷ شهریور ۰۱ ، ۱۲:۳۶
یاس گل
يكشنبه, ۳۰ مرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۳۰ ق.ظ

گرفتن نذری بر پشت بام

دیشب می‌لرزیدم‌.هی‌ ملحفه را دور خودم می‌پیچیدم و باز می‌لرزیدم.

خواب دیدم بالای یک بامم.از آن بالا می‌دیدم که انگار شهر عزادار حسین(ع) است و مراسمی برپاست.

بعد یک هلی‌کوپتر روی بام فرود آمد و گفت نذری امام حسین(ع) را برایم آورده است.گفت روی بام‌ها می‌نشیند و نذری پخش می‌کند.

اهالی ساختمان وقتی فهمیدند،به پشت بام آمدند تا آن‌ها هم نذری بگیرند‌‌‌‌...

۱ نظر ۳۰ مرداد ۰۱ ، ۰۹:۳۰
یاس گل
جمعه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۲۷ ب.ظ

کابوس آن اتاق

دیشب کابوس ادامه‌داری می‌دیدم که تمام نمی‌شد و من قصد بیداری نمی‌کردم.

شبیه یک فیلم سینمایی بود.

من و چند نفر دیگر در تاریکی های پس از غروب به منزل شخصی می‌رفتیم.سر درِ آن منزل نشان می‌داد که آنجا یک مکان آموزشی است اما فضایش بسیار کوچک‌تر از یک محیط آموزشی بود.

زن،ما را به یک بازی نشاند.یک تخته رو به روی ما باز کرد و بازی آغاز شد.در سرتاسر خواب یک جور ترس مبهم احساس می‌شد که علتش مشخص نبود.

انگار چیزی سر جایش نبود و معمایی حل نشده در این نشست و این خانه وجود داشت.

ناگهان یکی از وسایل شخصی ام که نزدیک در یک اتاق بود به داخل اتاق افتاد.انگار باد،در را باز کرده بود و وسیله ی من هم که به در تکیه داده شده بود حالا کف زمین ولو شده بود.

می‌ترسیدم به داخل اتاق بروم.نه فقط من که همه.انگار زن چنین اجازه ای به ما نمی‌داد.

وقتی حواسش نبود به داخل اتاق رفتم و وسیله را برداشتم.خواستم سریع برگردم که ناگهان روی تخت پیکری را دیدم.

بیرون آمدم و داد زدم آنجا کسی روی تخت افتاده است.یک جنازه.

مرد روی تخت را زن کشته بود.ایا ما قربانیان بعدی او بودیم؟

جنازه‌ی خونی برخاست.جیغ کشیدیم و در تاریکی از خانه فرار کردیم.

انگار می‌دانستیم کسی یا کسانی به دنبال ما هستند که در آخر پیدایمان می‌کنند.

رویا طولانی بود و من وقتی برخاستم همین مقدار از آن را یادم ماند.

۲ نظر ۱۴ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۲۷
یاس گل
سه شنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۵۷ ب.ظ

ماجرای سفره ماهی و پسرک هندی

تصاویر به هم ریخته ای از خواب دیشب به یاد می آورم.

کنار دریاچه ی بزرگی بودم.توی دریاچه یک لاک پشت و یک سفره ماهی حیرت انگیز زندگی می کردند.آن ها هیچ شباهتی به لاک پشت ها و سفره ماهی های ما نداشتند.بسیار بزرگتر بودند و حتی رنگ آمیزی بدن آن ها هم با نمونه های دنیایی تفاوت بسیار داشت.

هم از آن ها می ترسیدی هم خوشت می آمد‌.

به گمانم پشت سفره ماهی بود که سوار شدم.شبیه به کسی که می خواهد اسبی را رام کند،تلاش می کردم با سفره ماهی ارتباط بگیرم.روی تنش لیز بود و می شد طیفی از رنگ های فیروزه ای و سبز و سفید را روی آن دید.گذر از دریاچه با او تجربه ی لذت بخشی بود.

نمی دانم چه شد که کمی بعد خودم را در کوچه بازار هند دیدم.مقابل مدرسه ای منتظر پسربچه ای بودم.

پسربچه‌ی سبزه رو از سفره ماهی گفته بود و همه او را مسخره کرده بودند.من از او در مقابل همه دفاع می کردم و قصد داشتم دست پسر را بگیرم و ببرم پیش سفره ماهی،تا سوار شدن بر پشت او را خوب بیاموزد و به همه ثابت کند که از پس این کار برمی آید.

من آن پسر بچه را دوست داشتم و نمی دانستم احساس من یک جور محبت مادرانه به اوست یا محبتی از جنس عشق؟این سوالی بود که حتی در خواب از خودم می پرسیدم.

۰ نظر ۰۴ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۵۷
یاس گل
چهارشنبه, ۴ خرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۲۰ ق.ظ

موجودات مقدس آبی رنگ

در یک خیابان بودم.در بازاری شلوغ،چیزی شبیه جمعه بازار اما کمی شیک تر از آن.یک نفر کش سر می خرید.یک نفر حوله.

لا به لای جمعیت، پسربچه ای با مادربزرگش قدم می زد و من گوشم به حرف های او بود.حرف هایش بسیار بزرگ تر از سنش بود.آگاهی اش بیشتر از قد و قامتش بود.برگشتم و با تعجب گفتم:تو چند سالت است پسر؟پسر گفت شش سال دارم اما مادربزرگش از اینکه مشغول گوش کردن به حرف های آن ها بودم شاکی شد و دست پسربچه را کشید تا به سمتی دیگر بروند.

رفته بودم به بخش دیگری از بازار که چشمم به آسمان افتاد.هوا آلوده بود،نه شبیه آلودگی تهران.ابرهای بسیار بزرگ سیاه و سهمگینی فضای شهر را تیره کرده بودند.اما ناگهان چشمم به گوشه ای از آسمان افتاد که ابرهای سفید داشت و رنگ آسمان آبی بود.باز هم نه آبی مرسوم آسمان بلکه آبی پررنگ.به مردم گفتم وای آنجا را ببینید.هوا دارد خوب می شود که کسی از میان جمع گفت نه!به دورترها نگاه کنید،ابرهای سیاه باز هم دارند می آیند.

انگار همه می دانستیم قرار است اتفاق بدی رخ دهد.

رفتم توی میدان.چه میدان عجیبی بود.موجودات آبی رنگ بزرگی وسط میدان لم داده بودند و استراحت می کردند.انگار برای مردم مقدس بودند و کسی کاری به کارشان نداشت.بعضی هایشان شبیه انسان بودند اما بلندتر از ما،من را یاد شخصیت آواتار می انداختند.بعضی هم بال های بزرگی داشتند و ... .

ناگهان هواپیماهای کوچکی آمدند و موشک بر سر شهر ریختند.موجودات آبی برخاستند تا به مقابله بایستند.یکی از همان ها را دیدم که دهانش را رو به دشمن باز کرد و خون مسمومی از دهانش بیرون پاشید و دشمن مرد.اما با هر بار دفاع بخشی از انرژی‌اش را هم از دست می داد.

از خواب بیدار شدم...

۱ نظر ۰۴ خرداد ۰۱ ، ۰۹:۲۰
یاس گل