مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
يكشنبه, ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ۰۳:۰۷ ب.ظ

جریانِ آرامِ بیست و ششم خرداد

صبح است.

با صدای بوق شیپوری از خواب بیدار می‌شوم.

پشت پنجره می‌روم و دختربچه‌ای می‌بینم با لباس و دوچرخه صورتی. تنهاست و زیر نوازش‌های نرم و ملایم طلوع خورشید در محوطه می‌چرخد و بوق دوچرخه‌اش را به صدا درمی‌آورد.

این یکی از دلپذیرترین تصاویری است که این چند روز دیده‌ام.

شب گذشته و امروز، اوضاع آرام‌تر بوده است.

نوه‌های همسایه پس از یک هفته به ساختمان آمده‌اند و صدای بازی و خنده و گریه آن‌ها هم به گوش می‌رسد.

با سه نفر از دوستانم تلفنی حرف زدم.

نرگس و خانواده‌اش از تهران به روستایی شمالی سفر کرده‌اند.

ما هنوز اینجاییم و احتمالا همین‌جا می‌مانیم.

فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا ۖ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ

۰ نظر ۲۶ خرداد ۰۴ ، ۱۵:۰۷
یاس گل
شنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۴، ۰۹:۵۳ ق.ظ

دیار عاشقی‌هایم

خوابیم که حملات شبانگاهی آغاز می‌شود. خواهرم از خانه خاله تماس می‌گیرد و درباره صداها می‌گوید. مادر توصیه می‌کند صداها را رها کنند و بخوابند. پس دوباره می‌خوابیم.

دیری نمی‌گذرد که با حمله بعدی بیدار می‌شویم. دوباره می‌خوابیم. حمله بعد. بیدار می‌شویم. این‌بار صداها نزدیک‌ترند. انگار همین‌جا بالای سرمانند.

صبح که می‌شود، سر و صدا می‌خوابد. می‌رویم کارهایمان را انجام دهیم. صف‌های پمپ بنزین طویل است.

در فروشگاه، خانمی از فروشنده می‌پرسد فردا مرغ یخی نمی‌آورید؟ فروشنده می‌گوید خانم اصلا نمی‌دانیم فردا زنده‌ایم یا نه. زن می‌گوید: ای بابا. ما جنگ هشت‌ساله را دیده‌ایم. فروشنده می‌گوید: آن جنگ با این یکی فرق می‌کرد. بعد به مردی که سمت راستش ایستاده می‌گوید می‌ترسم منازل مسکونی را هم مثل غزه بزند.

که زده است.

اینستاگرام، تلگرام و واتس‌اپم قطع است. فقط اعلان پیام‌ها را می‌توانم ببینم. البته اگر هم وصل بود کسی با من کاری نداشت. یعنی با حال و احوالم کاری نداشت. با مرگ و زندگی‌ام. به جز سردبیرمان که از اصفهان جویای حالم است.

دیار عاشقی‌هایم همایون شجریان را گوش می‌کنم. گریه‌ام می‌گیرد. دلم برای خودم می‌سوزد. با خودم می‌گویم اگر بمیرم هم شهید شده‌ام: مَن عَشِقَ فعَفَّ ثُمَّ ماتَ، ماتَ شَهیدا.

پس از مرگم، مرا یاد خواهی کرد؟ دلتنگ من خواهی شد؟

نمی‌دانم...نمی‌دانم...

 

+دیار عاشقی‌هایم

۲ نظر ۲۵ خرداد ۰۴ ، ۰۹:۵۳
یاس گل
جمعه, ۲۴ خرداد ۱۴۰۴، ۱۱:۰۱ ب.ظ

ستاره‌های سرخ

توی اتاق نشسته‌ام که دوباره صدای انفجار می‌آید. بلند می‌شوم و به پذیرایی می‌روم.

چند لحظه بعد، دوباره به اتاق برمی‌گردم و قرآن را برمی‌دارم. آن را باز می‌کنم. سوره ابراهیم می‌آید: هیچ‌چیز در آسمان و زمین بر خداوند پنهان نیست...یقینا پروردگارم شنونده دعاست...و خدا را از آنچه ستمکاران انجام می‌دهند بی‌خبر مپندار.

پشت پنجره می‌روم. به آسمان خیره می‌شوم. دو ستاره سرخ را در حرکت می‌بینم که همان‌جا توی آسمان، قبل فرودشان به خاک ایران خاموش می‌شوند.

۱ نظر ۲۴ خرداد ۰۴ ، ۲۳:۰۱
یاس گل
جمعه, ۲۴ خرداد ۱۴۰۴، ۱۰:۵۶ ق.ظ

بود و نبود

پیش از خواب، صفحاتی از انجیل متی را می‌خواندم. رسیده بودم به آنجا که مسیح می‌گفت من نیامده‌ام تا به من خدمت کنند. من آمدم تا به مردم خدمت کنم و جانم را در راه نجات بسیاری فدا سازم.

داشتم به همین جملات می‌اندیشیدم که خوابم برد. در خواب، او را دیدم. می‌خواستیم با هم به تماشای یک فیلم سینمایی برویم. می‌خواستیم چند نفر دیگر را هم همراه کنیم. اما ناگهان دیدم او کنارم نیست. زنگ زدم تا جویا شوم کجاست. خیلی ساده گفت من برگشتم. چون در تو آن‌چنان رغبتی ندیدم! به اینجای خواب رسیده بودم که با صدای خواهرم بیدار شدم.

- صدای چی بود؟

خاله از آن‌یکی اتاق پاسخ داد: موشک بود؟

به خودم آمدم و گوشم تیز شد. انفجار، انفجار، صدای پرواز هواپیماها، چراغ‌هایی که روشن می‌شد، مردمی که نگاهشان به آسمان بود.

یک آن دلم خواست پیامی از او بگیرم. مثلا با نگرانی بپرسد حالت خوب است؟ اما یادم آمد ندارمش. هیچ‌وقت نداشتمش.

فکر کردم اگر بمیرم هم اتفاقی نیفتاده است. جز خانواده‌ام و شاید چنددوست کسی برایم غمین نخواهد شد. کسی حسرت روزهای با من بودن را نخواهد خورد.

سرم را روی بالش گذاشتم و خوابیدم.

صبح که بیدار شدم در اینستگرام صفحه فلسطین را دیدم. تا دیروز عکس و فیلم خرابی‌های غزه را به اشتراک می‌گذاشت و حالا از بمباران ایران نوشته بود.

کودکی زیر آوار جان داده بود.

۱ نظر ۲۴ خرداد ۰۴ ، ۱۰:۵۶
یاس گل
چهارشنبه, ۲۲ خرداد ۱۴۰۴، ۰۹:۵۱ ق.ظ

ازهم‌پاشیدگی

پسندش را پای پستی دیدم که برایم باورکردنی نبود. غافلگیر شده بودم. نمی‌توانستم چهارچوب‌های اخلاقی و دینی‌اش را کنار این تصویر بگذارم و به خود تفهیم کنم که این آدم، این پست را پسند کرده است. مسئله فقط همان یک پست نبود. پست‌های مشابه دیگری هم بود که پسندش پای آن‌ها تکرار شده بود. و تازه فقط این نبود. قبلش هم از فردی چیزهایی درموردش شنیده بودم که مرا به تحیر واداشته بود.

بله. من دوباره ناامید شده بودم. از انسان دین‌ورز دیگری ناامید شده بودم. همین دو‌سه هفته پیش بود که به شخصی می‌گفتم در چنین زمانه‌ای آدم مثل او کم پیدا می‌شود. و حالا اینستاگرام داشت عقیده‌ام را راجع به این آدم به سخره می‌گرفت. اینستاگرام نیشش را تا بناگوش باز کرده بود و می‌گفت: هیچ‌چیز از هیچ‌کس بعید نیست.

حالم آن‌چنان بد بود که دیگر نمی‌خواستم چهره‌اش را ببینم، صدایش را بشنوم یا حتی به این فکر کنم که این همه دلبسته‌اش بوده‌ام...

تصویر مقدسی که از او ساخته بودم، در برابرم از هم پاشیده بود.

۵ نظر ۲۲ خرداد ۰۴ ، ۰۹:۵۱
یاس گل
دوشنبه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۴، ۰۸:۳۶ ب.ظ

در اندیشه‌ی بازگشت به ساحل

روبه‌روی دریا ایستاده بودم. کمی دورتر از دیگران. بغض دوباره به گلویم افتاده بود.

زیر لب یارب می‌گفتم و خدا را گواه می‌گرفتم که در این ماه‌ها، به مهر و به دوستی، به همدلی هرآنچه در توان داشتم _ و گاه حتی فراتر از توانِ معمول و همیشه_ عفیفانه برای دوست به میان گذاشتم، شاید و چه بسا بیش از هر آن‌کسِ دیگر که در کنارش بود یا در مرکز توجهش. اما حاصل چه بود جز دل‌شکستگی. که حتی در شکسته‌دلی هم باید سکوت پیشه می‌کردم و حیا می‌ورزیدم.

غروب بود. (چه در ساحل رامسر و چه در قلب من.)

دو مرد، سوار بر اسب به دریا زده بودند. گویی جاده‌ای در دریا شکافته بود که تنها آن‌دو قادر به تماشایش بودند و بی‌هراس از غرق‌شدگی، جلو می‌رفتند و سرِ برگشتن نداشتند.

به امواجی که دمادم در آمد و شد بودند نگاه کردم و گفتم: کاش امواج دریا، مرا هم به ساحل برگردانند. من از شناکردنِ بیهوده در این دریا خسته‌ام.

 

چشم‌به‌راه _ میلاد قهاری

۲ نظر ۲۰ خرداد ۰۴ ، ۲۰:۳۶
یاس گل
شنبه, ۱۸ خرداد ۱۴۰۴، ۰۹:۱۱ ب.ظ

از دورها

سرت را در کتاب‌ها فرو کرده‌ای. چشم از لپ‌تاپ و کیبردت برنمی‌داری. پشت هم می‌نویسی. می‌نویسی و تایپ می‌کنی.

از خستگی، گردنت را می‌مالی، و انگشتانت را.

سرت را روی بالش می‌گذاری تا کمی هم به چشم‌هایت استراحت دهی.

آن‌وقت، صدای خنده آن‌ها، تبادل نگاه‌هایشان و صدای گفت‌وگویشان را می‌شنوی.

از دورها.

از دورها.

 

ندانم کجایی، وصال علوی

۱ نظر ۱۸ خرداد ۰۴ ، ۲۱:۱۱
یاس گل
دوشنبه, ۱۳ خرداد ۱۴۰۴، ۰۷:۳۵ ق.ظ

نام من

خواب می‌دیدم که دارم از حرف‌هایت جزوه برمی‌دارم. آمدی بالای سرم و آنچه نوشته بودم خواندی. گفتم: البته ابتدای این جمله یک چیزی کم دارد. باید به صفحه قبل برگردم و عبارتی به آن اضافه کنم.

گفتی: نام خودت را به آن اضافه کن. من این نام را دوست دارم.

نزدیک در شرقی دانشگاه ایستاده بودیم و فاطمه، دو کتابِ ترانه‌های خیام وَ سخن و سخنوان را دستم داده بود. گفته بود: این‌ها را برای تو آورده‌ام. ما شاید تا پایان سال به افغانستان برگردیم. کم‌کم باقی کتاب‌هایم را هم به تو می‌سپارم.

اول، راهم نداده بودند. می‌گفتند کسی نامه‌ای برای ورود شما به دانشگاه نداده است. می‌گفتم این کارت ملی من است. من برای نشست نقد شعرِ شاملو آمده‌ام. اما نمی‌پذیرفتند. آخر، مدیرگروه تلفنی با آنان صحبت کرد. نامم را روی یک برگه نوشتند و با آن، مرا به داخل فرستادند.

تو گفته بودی نام مرا دوست داری. استاد پرسیده بود: پس دکتری چه شد؟ گفته بودم: تا از نو اشتیاق ادامه تحصیل در من نیاید، صندلیِ یک نفر دیگر را اشغال نمی‌کنم. در خواب از میان این همه نیمکت و صندلی، روی نزدیک‌ترین نیمکت تا من نشسته بودی. استاد گفته بود: منطقی است. اما باز هم نگذار پشتت باد بخورد. بین ارشد و دکتری فاصله نینداز. میان دل‌های ما در بیداری فاصله‌ها و در خواب کمترین دوری بود.

در نشست نقد شعر شاملو یک نفر این شعر را خواند:

نگاه از صدای تو ایمن می‌شود.

چه مؤمنانه نامِ مرا آواز می‌کنی!

تو هم نام مرا آواز کن. مرا بخوان. نه در خواب‌. که همیشه و مدام در بیداری.

۲ نظر ۱۳ خرداد ۰۴ ، ۰۷:۳۵
یاس گل
يكشنبه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۴، ۱۰:۳۵ ب.ظ

منتظرت بودم

می‌روم پشت پنجره آشپزخانه، دستم را زیر چانه می‌زنم و بیرون را نگاه می‌کنم.

هیچ‌کس از کوچه عبور نمی‌کند.

نسیم نرمی لای برگ‌ها می‌وزد و تحرکی آرام پدید می‌آورد. چراغ‌های روشن خانه‌های آن‌سوی خیابان را می‌بینم. و چراغ روشن حیاط خانه همسایه را.

دقایقی را فقط به تماشا و لمس همین لحظات ساده می‌ایستم که صدای داریوش رفیعی چشم و گوش مرا از پشت پنجره به سوی خانه برمی‌گرداند:

شب به گلستان تنها منتظرت بودم

باده ناکامی در هجر تو پیمودم

منتظرت بودم

منتظرت بودم 

۲ نظر ۱۲ خرداد ۰۴ ، ۲۲:۳۵
یاس گل
شنبه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۴، ۱۱:۰۴ ب.ظ

رهایش

روی نیمکتی جلوی ورودی مجموعه نشسته بودم و گاه به ماهِ بالای سرم نگاه می‌کردم. بعد دوباره به کتاب شعری از مصطفی تبریزی که دستم بود برمی‌گشتم و جرعه‌ای غزل می‌نوشیدم.

دلم می‌خواست همسفرم زودتر بیرون بیاید تا سوار اسنپ اشتراکی شویم و من به خانه برگردم. خانه.

امروز کمتر‌نگریستن را تمرین کردم. و کمتر‌خواستن را.

حالا دیگر خیلی هم فرقی نمی‌کند ستاره من در این آسمان پهناور همنشین کدام ستاره‌ها می‌شود.

گفتم ستاره من؟!

نه، راستش او دیگر ستاره من نیست.

 

ستاره‌جون - علیرضا قرایی‌منش

۱۱ خرداد ۰۴ ، ۲۳:۰۴
یاس گل