مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
شنبه, ۴ خرداد ۱۴۰۴، ۱۰:۴۷ ق.ظ

ای نامه که می‌روی به سویش

این هفته دانش‌آموزانم امتحان نگارش دارند و من هم به مدرسه می‌روم.

پنج نفر از بچه‌ها، جلسه آخر از من خواستند تا برایشان در دفتر، یادگاری بنویسم. اما من ترجیح دادم به جای این کار، نامه‌ای برای آن‌ها بنویسم و قرارمان هم این شد که روز امتحان نگارش، نامه‌ها را تحویل‌شان دهم.

با کاغذ کادوی کاهی پاکت‌های نامه‌شان را آماده کردم و از میان کاغذهای طرح‌داری که مدت‌ها پیش خریده بودم، چندتایی را کنار گذاشتم تا روی هر کدام، چیزی بنویسم. فقط برای همان پنج نفر.

فکر می‌کنم نامه خیلی ماندگارتر از نوشتن یادگاری توی دفترچه‌ یادداشتِ بچه‌هاست. دفترچه‌ها اغلب دور انداخته می‌شوند اما نامه‌ها باقی می‌مانند.

یعنی این پاکت‌ها تا چند سال دیگر دست بچه‌هاست؟ و من تا چند سالِ دیگر در یاد آن‌ها زنده‌ام؟

۱ نظر ۰۴ خرداد ۰۴ ، ۱۰:۴۷
یاس گل
جمعه, ۳ خرداد ۱۴۰۴، ۰۸:۴۴ ق.ظ

من مثل گل، مثل خورشید

ساعت شش و نیم صبح بود و ناخدا نسیم، پرده را چون بادبادنِ کشتی به پیش می‌راند. آوای کلاغان و گنجشک‌ها توی اتاق می‌ریخت. خورشید دوباره سر زده بود. خورشیدی که تابیدن در ذات او بود.

راستش من هم یک خورشیدم. یک خورشید کوچک. می‌تابم حتی اگر کسی چشمانش را روی روشنایی‌ام ببندد یا به من پشت کند.

من یک گلم، گل باغ کوچک زندگی‌. من هم به اندازۀ خود به این باغ زیبایی می‌بخشم، حتی اگر عطرم چنان میان رایحۀ گل‌های دیگر گم شود که کسی متوجه حضور چنین گل کوچکی در باغ زندگی نشود.

این آدینه خودم را بیشتر دوست خواهم داشت.

 

+ آهنگ نازکی مثل گل شاهرخ را هم در این فرسته به خودم تقدیم می‌کنم.

۱ نظر ۰۳ خرداد ۰۴ ، ۰۸:۴۴
یاس گل
پنجشنبه, ۲ خرداد ۱۴۰۴، ۱۲:۴۸ ب.ظ

چشم از دشمن برندارید

داشتم کاغذکادوهایم را مرتب می‌کردم که ناگهان حس کردم چیزی دارد لای یکی از کاغذها حرکت می‌کند. چیزی بزرگ. از وحشت کاغذ را روی زمین انداختم. سوسکی بزرگ از درونش بیرون جهید. از اتاق بیرون پریدم تا سوسک‌کش و دمپایی‌ام را بردارم و سراغش بروم. اما وقتی برگشتم دیگر آنجا نبود. آنجا بود اما معلوم نبود کجا استتار کرده است و کجا پناه گرفته است. هر جا را گشتم نبود. بارها حدس زدم که ممکن است به کجا فرار کرده باشد اما اثری از او نبود. و هیچ‌چیز ترسناک‌تر از گم‌شدن یک سوسک بزرگ داخل اتاق آدم نیست.

یادتان باشد قبل از اینکه از دشمن خود فرار کنید، اول پناهگاه او را پیدا کنید و بعد خودتان را برای مبارزه با او تجهیز کنید. ایراد کار من آن بود که بدون دنبال‌کردن مسیر فرارش، رفتم که با تسلیحات برگردم. این شد که گمش کردم.

 

۲ نظر ۰۲ خرداد ۰۴ ، ۱۲:۴۸
یاس گل
چهارشنبه, ۱ خرداد ۱۴۰۴، ۱۰:۲۷ ق.ظ

کمرنگ‌تر

پیش‌از‌خواب، کتاب قدّیس مانوئل را برداشتم و خواندن مقدمۀ آن را آغاز کردم. مقدمه‌ای مفصل درباره نویسنده کتاب، فیلسوف اونامونو. فقط با خواندن همین مقدمه به خواندن اصل داستان مشتاق‌تر شدم.

امروز صبح ویراستاری داستان بسیار کوتاهِ یک کودک را تمام کردم و به سردبیر تحویل دادم. سردبیر هم بلافاصله دستمزدم را واریز کرد.

در سر دارم برای مدتی، حضورم را در اینستاگرام کمرنگ کنم. دوباره پر از حرفم. حرف‌هایی نه برای گفتن، برای نوشتن. و وبلاگ‌نویسان را انسان‌های عمیق‌تری می‌دانم تا اینستاگرامی‌هایی که به خواندن کوتاه‌نوشته‌ها عادت کرده‌اند و بیشترشان (نه همه) نمی‌توانند از سطح جملات به عمق آن‌ها برسند.

تصمیم گرفته‌ام برای مدتی، خودم را برای دیگری و دیگری را برای خود کمرنگ کنم. برای آن دیگری که همیشه پررنگ‌ترین نسخه‌ام را برایش به نمایش گذاشتم و او خود مرا به سایه راند.

حالا یوتیوب میوزیکم را روی پخش گذاشته‌ام و به قطعه‌ای که بارها شنیدمش، گوش می‌کنم. کاری که نه می‌دانم ترانه‌اش از کیست، نه خوانندگانش را می‌شناسم. فقط حس و حالش را دوست دارم. کاری به نام بهار که این‌چنین آغاز می‌شود:

 

شبِ تاریک می‌گذره روشنی می‌آد

گُلا سر می‌زنن دوباره به باد

بارون می‌باره دوباره روی برگ

می‌شکنه بغض ابر، می‌ریزه تگرگ

پرنده‌ها می‌خونن آواز و درود

خیابونا پُر می‌شه از بوی عود

زمستون می‌ره جاشو می‌گیره بهار

همه‌جا سبز می‌شه توی هر دیار

۳ نظر ۰۱ خرداد ۰۴ ، ۱۰:۲۷
یاس گل
سه شنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۲:۲۹ ب.ظ

خودم کنار خودم

سه‌شنبه است. سه‌شنبه است و از صبح پای کارهای مقاله نشسته‌ام. بعد با خودم فکر می‌کنم حالا چه کار کنم تا حالم خوب شود؟ چه کار کنم که سه‌شنبه‌ خوش‌خوشانم شود. یک بلیت سینما می‌گیرم و می‌روم تا پسر دلفینی۲ را ببینم.

زودتر از همه وارد سالن می‌شوم. کمی بعد مادرها و فرزندانشان هم کم‌کم می‌رسند. یک‌نفر با روی گشاده می‌پرسد: خودت تنها آمده‌ای؟ می‌گویم: بله. می‌خندیم. دوباره برمی‌گردد و با اشاره به من به نفر کناری‌اش می‌گوید: خودش آمده!

 

مگو خود را کنار دیگران تنها نمی‌بینی

تو تنهایی! فقط تنهایی خود را نمی‌بینی

فاضل نظری

۴ نظر ۳۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۴:۲۹
یاس گل
جمعه, ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۱۰:۳۳ ب.ظ

کس را وقوف نیست که انجام کار چیست

امروز با نرگس به نمایشگاه رفتم. مثل سال گذشته با کوله‌باری از شعر برگشتم و البته با دو رمان. هدیه تولد نرگس را هم همان‌جا به او دادم. به محض اینکه به خانه رسید توی فنجانش کاپیچینو درست کرد و عکسِ آن را برایم فرستاد.

در نمایشگاه، وقتی یک گوشه نشسته بودیم و داشتیم به ساندویچ‌های خانگی‌مان گاز می‌زدیم گفتم: دیگر پذیرفته‌ام که هر رابطه‌ای عمری دارد. عمری نامشخص. آنکه امروز با توست ممکن است سال بعد به کیفیت امروز کنارت نباشد. آدم‌ها گاهی در زندگی‌ات پررنگ می‌شوند و گاهی کمرنگ. شاید بیشتر اوقات کمرنگ. من دیگر می‌خواهم به آینده فکر نکنم. می‌خواهم از همین روزهایی که در آن هستیم لذت ببرم. بی‌ترس از فردا.

کسی برای ابد با کسی نمی‌ماند

زمانه است رفیقا، زمانه را بپذیر

فاضل نظری

 

Somewhere not Here قطعه‌ای از سیامک سرمدیان

۵ نظر ۲۷ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۲:۳۳
یاس گل
پنجشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۷:۵۰ ق.ظ

با من از امروز بگو

دیروز دیدم کافه‌‌ای روی تخته‌ای نوشته است: به ما از اتفاقات خوب امروزتان بگویید.

هرکس مشغول مرور ماجراهای آن روزش می‌شد و مثلا یادش می‌آمد که غذای ظهر خیلی به او چسبید یا اینکه از دیدن دوستش خیلی خوشحال شد.

فکر کردم ما اغلب انقدر مشغول بدوبدوهای زندگی هستیم که یادمان می‌رود از رخدادهای‌مثبت و حرکت‌های سازنده‌ی کوچکمان یاد کنیم و به خاطرش لبخندی شِکرین بزنیم و شُکری کنیم.

امروز هر اتفاق قشنگی که در زندگی‌تان افتاد لطفا بیایید و همین‌جا برایم بنویسید. من خوشحال می‌شوم از خواندنش.

۵ نظر ۲۶ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۷:۵۰
یاس گل
جمعه, ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۹:۲۶ ب.ظ

اسرارِ مستور

صبح بود. من در اتاقِ وسط خانه‌تان خوابیده بودم. کنار اتاق خودت. خواب دیدم از در وارد شدی. لباسی زردرنگ تنت بود. چاق شده بودی. اما جوری راه می‌رفتی که مشخص بود پاهایت درد می‌کند.

انگار باز هم جز من کسی نمی‌دیدت. همان‌طور که روی زمین خوابیده بودم پاهایت را با دست‌هایم گرفتم. (هر بار به خوابم می‌آیی حتما باید لمست کنم تا باور کنم می‌بینمت. و این لمس کردن خیلی واقعی است.) گفتم پایت هنوز درد می‌کند؟ مگر آنجا دردها تمام نمی‌شود؟ چیزی گفتی که یادم نیست. اما جمله آخرت را خاطرم هست. دوبار گفتی اسرار را نمی‌توانم هویدا کنم. اسرار را نمی‌توانم هویدا کنم.

و ناگهان بلند شدی و رفتی و من از خواب بیدار شدم.

۳ نظر ۲۰ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۱:۲۶
یاس گل
دوشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۳:۳۲ ب.ظ

آینه‌ها

بعضی از بچه‌ها اصرار دارند آنچه نوشته‌اند حتما تا قبل از تمام شدن کلاس بخوانم. خودم بخوانم و نه بقیه. مثل امروز که یکی از آن‌ها چند بار گفت لطفا مال مرا بخوانید. زنگ خورده بود. گفتم پس صبر کن برویم بیرون از کلاس. رفتیم و روی صندلی‌های راهرو نشستیم و من شروع کردم به خواندن آن. آخرش نوشته بود گاهی در تنهایی گریه می‌کند. خیلی‌وقت بود می‌خواستم کارت‌پستالی به او بدهم. چون پیش‌تر هم احساساتی‌شدنش را هنگام نوشتن دیده بودم و در خاطرم مانده بود. کارت پستال را درآوردم و تقدیمش کردم. گفتم همیشه حواسم به تو هست. ناگهان بغضش شکست. در آغوشش گرفتم. وقتی دیدم تمایلی به خروج از این هم‌آغوشی ندارد فهمیدم گریه‌اش گرفته. گفتم تو خیلی برایم عزیزی دختر.

کارت‌پستالش را برداشت و رفت سر کلاس.

۷ نظر ۱۶ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۵:۳۲
یاس گل
يكشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۱۱:۵۷ ق.ظ

بی‌خود

راستش دیگر‌ نمی‌دانم چه بگویم. نمی‌دانم از چه بنویسم. فقط می‌دانم مدتی است که دیگر من اینجا نیستم. من در این قالب نیستم. در همین جسم نحیفی که از نازکی به خیال می‌ماند.

اصلا خودم را نمی‌بینم. خودم را گم کرده‌ام، جایی جا گذاشته‌ام. انگار دیگر منی وجود ندارد که بیایم و برایتان از او و تلاش‌هایش، از اتفاقات روزمره یا موفقیت‌های جدیدش بنویسم.

نسخه دیگری از من در قید حیات است و به نظر می‌رسد آن نسخه پیشین برای مدتی به خوابی عمیق فرورفته است.

من معنی این بیت را در همین چند ماه فهمیدم و زندگی‌اش کردم:

با تو خودی من از میان رفت

این راه به بی‌خودی توان رفت

۱ نظر ۱۵ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۱:۵۷
یاس گل