مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۱۷ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

شنبه, ۱۴ آبان ۱۴۰۱، ۱۲:۲۲ ب.ظ

کلافگی

نگار برایم در تلگرام ویس و تعداد زیادی عکس و مطلب فرستاده و من نمی توانم بازشان کنم. هی فیلترشکن را روشن می کنم و تا می آیم یکی از فایل ها را باز کنم قطع می شود. برایش نوشتم: نگار خیلی بد وصل می شوم. اما حتی همین یک پیام ساده ام هم به او نمی رسد.

باید برای یک نفرِ دیگر مطلبی را توضیح بدهم. در شرایط عادی این طور وقت ها که صحبت طولانی بود ویس می فرستادم چون همیشه از تماس تلفنی فرار می کنم. اما حالا نه در واتساپ و نه در تلگرام نمی توانم یک ویس سی ثانیه ای هم بفرستم.

به چند نفر گفتم که در ایتا و بله هم هستم و آنجا راحت تر می شود فایل فرستاد، اما تعداد آن هایی که این نرم افزارها را نصب کرده اند خیلی کم است. بعضی ها گفتند آنجا کسی را ندارند که به خاطرش این پیام رسان ها را نصب کنند. بیراه هم نمی گویند. نمی شود که فقط به خاطر یکی دو نفر عضو این نرم افزارها شد. یاد روزهایی افتادم که خودم در هیچ یک از پیام رسان های خارجی عضو نمی شدم و به همه می گفتم اگر با من کاری دارند باید یکی از نرم افزارهای ایرانی را نصب کنند. آن روزها قصدم این بود که نرم افزارهای داخلی رونق بگیرند، اما از دور که به رفتار آن روزهایم نگاه می کنم حس می کنم کمی خودخواهانه بود. لااقل می توانستم بگویم ببخشید من تلگرام و واتساپ ندارم. همین. نه اینکه مجبورشان کنم حتما عضو بیسفون و بله و چه و چه شوند.

داشتم می گفتم، بیشتر آدم هایی که می شناسم در همان واتساپ و تلگرام مانده اند. البته بعضی ها هم گفتند به دلایل امنیتی مایل نیستند این اپلیکیشن های ایرانی را نصب کنند. این یکی دلیل برایم خیلی قابل قبول نبود چون ما آدم هایی معمولی هستیم که ته تهش قرار است اعتراض هایمان را استوری کنیم یا در پیام هایمان غر بزنیم. ما نه مقام مهمی در کشور داریم، نه دانشمندیم، نه با آقازاده ها در ارتباطیم و شماره ی فرد مهمی را در تلفن همراهمان داریم، نه با گروهک های تروریسیتی همکاری می کنیم. تازه با خشونت هم مخالفیم و رفتارهای غیراخلاقی و غیرانسانی که این روزها گاهی از هردو گروه سر می زند تایید نمی کنیم. به عنوان یک شهروند عادی داریم از این نرم افزارها استفاده می کنیم. از این گذشته، آن نرم افزارهای خارجی هم که چندان بی خطر نیستند. فقط فرقشان با این یکی ها این است که به جای آن که از داخل کشور رصد شوند از خارج کشور رصد می شوند.

بگذریم. اصلا داشتم چیز دیگری می گفتم. این روزها واقعا کلافه ام که نمی توانم به راحتی با این و آن ارتباط بگیرم.

۵ نظر ۱۴ آبان ۰۱ ، ۱۲:۲۲
یاس گل
جمعه, ۱۳ آبان ۱۴۰۱، ۰۷:۱۷ ب.ظ

گفتار به نوشتار

این اواخر از تایپِ صوتی زیاد استفاده می‌کردم و خیلی هم به دردم می‌خورد. هفته‌ی گذشته گاهی هنگام ضبط متوجه اختلالش می‌شدم‌. مثلا ضبط را فعال می‌کردم و حرف می‌زدم اما چیزی تایپ نمی‌شد و می‌نوشت: شبکه قطع است.

اما این هفته به طور کامل قطع شد. فکر کردم شاید لازم است فیلترشکن را روشن کنم. فایده نداشت. رفتم و یک نرم‌افزار جدید و ایرانی نصب کردم. او هم دقیقا همین مشکل را داشت و نوشت: شبکه قطع است.

دیگر راهی به ذهنم نرسید جز به روز کردن نرم‌افزارهای گوشی که آن هم ممکن نیست، چون فیلترشکن‌هایم جانِ به روزکردن هم ندارند. تا روشنشان می‌کنم و دو دقیقه می‌خواهم نرم‌افزاری را به روز کنم، قطع می‌شوند.

حالا باید منتظر بمانم تا یکی از فیلترشکن‌ها در ساعت خاصی درست و حسابی کار کند و این همه برنامه‌ی مرتبط به روز شود تا ببینم آیا مشکل تایپ گفتار به نوشتار حل می‌شود یا نه.

۶ نظر ۱۳ آبان ۰۱ ، ۱۹:۱۷
یاس گل
سه شنبه, ۱۰ آبان ۱۴۰۱، ۰۵:۳۴ ب.ظ

یک روز دلچسبِ پنبه ای

داشتم خواب فریده را می دیدم که صدای مادر را شنیدم : بیدار شو، کلاست دیر نشود.

یک جورِ دلچسبی از خواب بیدار شدم. این یعنی خوابم کافی بود.

آماده شدم و راه افتادم. وقتی به دانشگاه رسیدم دیدم تعدادی از دانشجویان تحصن کرده اند. روی کاغذها نوشته بودند: دانشجو تعلیق بشه، دانشگاه تعطیل میشه.

رفتم کتابخانه مرکزی و کتاب ها را تحویل دادم. طبقه چهارم خیلی خلوت بود. آسمان تاریک شده بود و صدای غرش ابرها می آمد. آدم دلش می خواست توی تراس قدم بزند.

یک سر رفتم مزار شهدا. بعد،در راه برگشت به دانشکده، استاد درس مثنوی را دیدم. جلو رفتم و سلام دادم و به استاد گفتم که یکشنبه چقدر از کلاس مثنوی خوشم آمد. از ایشان خواستم درباره مکاتب فکری و جمهوریت به من منبع معرفی کنند. استاد توضیحاتی دادند و من هم چیزهایی یادداشت کردم تا یکی یکی دنبالشان بروم.

کلاس عربی که تمام شد بدو بدو رفتم سلف. از آنجا رفتم سمت کافه ترن. کافه ترن باز شده بود. به خاطر کرونا چندسالی بسته بود و حالا دوباره شلوغ شده بود. از آنجا هم مسیر دیگری را رفتم و به درِ ورودی خوابگاه ها رسیدم. دیگر جایی به ذهنم نمی رسید که بروم.

مرضیه زنگ زد و گفت جلوی دانشکده هنر ایستاده. به او پیوستم. کمی روی زمین چمن نشستیم و حرف زدیم. برگشتیم تا به کلاس سیر آرا برسیم. استاد که دیدند کمی خسته ایم گفتند برایمان چای بیاورند تا خواب از سرمان بپرد. آمدم به مرضیه آهسته بگویم: من فقط در لیوان کاغذی چای می خورم که استاد شنیدند و گفتند من هم آن اوایل از این وسواس ها داشتم. خندیدیم. زهرا صبح که وارد کلاس شده بود حال روحی اش مساعد نبود. اما به نظر کمی بهتر بود. نگاهش کردم و لبخند زدم. لبخند زد.

وقتی می خواستیم برگردیم به خانه، ابرهای سفید پنبه ای توی آسمان بودند. آدم دلش می خواست یک اسکوپ از این ابرها را به خدا سفارش بدهد و مثل بستنی بخورد. چه غروب دلچسبی!

یک نفر صدایم زد.

به سمت صدا برگشتم.

فریده بود.

 

+ خواب و رویا / امیرحسین مدرس

۴ نظر ۱۰ آبان ۰۱ ، ۱۷:۳۴
یاس گل
يكشنبه, ۸ آبان ۱۴۰۱، ۰۷:۴۲ ب.ظ

بارقه امید

کلاس اولمان که تمام شد با پریسا و نرگس رفتیم کافه ی دانشگاه. کافه بالاخره کیک آورده بود،کیک هویج و گردو. کاپوچینویمان را هم گرفتیم و رفتیم در محوطه ی باز نشستیم چون داخل کافه جا برای نشستن نبود. باد سردی می وزید. کاپوچینویمان را زود ولرم کرد.

کلاسِ بعد که شروع شد کمی درباره ناراحتی هایمان از اوضاع اخیر گفتیم، از فضای بد اینستاگرام. یکی از بچه ها گریه کرد. پس از آن با پریسا زود رفتیم به سلف و غذایمان را خوردیم. پس از آن بود که داشتم فکر می کردم بروم کلینیک یا نه که پریسا گفت: امروز می مونی با هم بریم سر کلاس مثنوی؟ 

گفتم : فعلا نمی دونم. میای بریم کتابفروشیِ نزدیک دانشگاه؟

راه افتادیم و رفتیم. آنجا گشتی زدیم و برگشتیم. پریسا دوباره گفت: بیا بریم مثنوی دیگه، خیلی کلاس هاش خوبه.

ما مثنوی را ترم پیش گذرانده بودیم. این یکی مثنوی،مثنوی بچه های کارشناسی بود.

گفتم: حالا ببینم! میای با آسانسور بریم طبقه آخر دانشکده؟ می خوام ببینم از اون بالای بالا دانشگاهمون چه شکلیه.

منتظر رسیدن آسانسور شدیم. فقط خودمان بودیم که در طبقه هشتم پیاده شدیم. باقی دانشجویان طبقات پایین تر پیاده شدند. آنجا ساکت بود. رفتیم سمت راه پله و فضای باز.

تازه آنجا بود که فهمیدم چقدر بالا آمده ایم. حس کردم سرم گیج می رود. به دیوار تکیه دادم. هوا به نسبت تمیز بود و منظره ی پیش رویمان زیبا بود. پاییز نارنجی زیرپایمان و خانه ها، کوه ها و ابرها روبرویمان.

داشتیم از آن بالا،ورود و خروج دانشجویان را می دیدیم که ناگهان صدای شعرخوانی دسته جمعی شان را شنیدیم، اعتراض شروع شده بود. به پریسا گفتم: بریم پایین. الان خیال می کنن داریم از این بالا فیلم می گیریم.

رفتیم پایین و از کنار دانشجویان گذشتیم. مثل همیشه حراست کاری به بچه ها نداشت فقط نظارت می کرد و حواسش بود کسی از بیرون قاطی نشود.

پریسا برای سومین بار از کلاس مثنوی گفت. گفتم: باشه بریم.

نیم ساعت گذشته بود که صدای اعتراض دانشجویان از بیرون آمد و با صدای استاد آمیخته شد. استاد نگاهی به بیرون انداخت و سپس موضوعی را آغاز کرد که شاید تمام این مدت دلم می خواست از زبان کسی بشنوم. من نمی دانستم دقیقا دنبال شنیدن چه چیزی هستم اما از آرامشی که گرفته بودم فهمیدم این چیزی است که دنبالش بوده ام.از اینکه همزمان با شنیدن، به چیزی که می شنیدم فکر می کردم خرسند بودم.

استاد از لزوم تحول فکری و گفتمانی برایمان گفت، از لزوم مطالعه پیرامون مکاتب فکری و جمهوریت در قدم نخست و سپس از نقش ادبیات در آگاه کردن مردم و آموختن این مفاهیم. در دل گفتم: خودش است. درد ما ندانستن همین چیزهاست. برای همین نمی توانیم با هم حرف بزنیم. معمولا یا هنگام بحث عصبی می شویم یا نمی توانیم آن طور که باید از باورمان و اندیشه مان صحبت کنیم و در نتیجه سکوت می کنیم در حالی که هزاران حرف در دلمان مانده. تا وقتی نیاموزیم، تا وقتی به قول نادر ابراهیمی فهم خود را اوج فهم جهان بدانیم و دیگری را به این خاطر که نمی فهمیم له کنیم ، تا وقتی کار را به فحش رکیک دادن و تکه پاره کردن همدیگر ختم کنیم،به نتایج مطلوب نمی رسیم. یادمان ندادند اما عیبی ندارد. حالا باید خودمان به دنبال یادگیری اش برویم و به نسل های بعد هم بیاموزیم چون آنان نیز به آموختنش نیاز دارند.

نمی دانم چقدر از شروع صحبت ها گذشته بود. افسوس می خوردم که آنچه می شنوم ضبط نمی کنم. می دانستم نمی توانم بعدا صحبت ها را دقیقا آن گونه که استاد می گفت جایی بنویسم. تمام این روزها به راه حل فکر می کردم و به پاسخ نمی رسیدم و ناگهان آن بارقه امید در من ایجاد شده بود.

پریسا اشاره کرد که باید برویم ( ما برگشتنی همیشه با هم اسنپ می گیریم ). مجبور شدم دل بکنم و بلند شوم. اما صحبت استاد و گفتگویش با دانشجویان کلاس ادامه داشت. وقتی داشتیم سوار ماشین می شدیم به پریسا گفتم: دلم می خواد برم پیش استاد و ازش منبع مطالعه بخوام.

حالم بهتر است.

در پایان تصویری از منظره ای که امروز از فراز دانشگاه دیدم برایتان می گذارم.

 

۷ نظر ۰۸ آبان ۰۱ ، ۱۹:۴۲
یاس گل
شنبه, ۷ آبان ۱۴۰۱، ۰۹:۴۴ ب.ظ

از رنجی که می‌برم

صبح حالم خوب بود. شبِ قبلش با خودم قرار گذاشته بودم که به هم نریزم و باانگیزه پای درس‌هایم بنشینم. بخوانم، بنویسم و از هیچ چیز نترسم. با خودم قرار گذاشته بودم که تاب بیاورم و عبور کنم از این روزهای سخت.

تا اینکه باز وارد اینستاگرام شدم. تا اینکه استوری‌ها را باز کردم‌. در برخی استوری‌ها فحش دیدم، حرف‌ رکیک دیدم. مچاله شدم.

در استوری دیگری کشته شدن جوانی نوزده ساله در اعتراضات به خاطر ضربه‌های باتوم به سرش را خواندم.مچاله شدم‌.

فیلم کتک زدن یک بسیجی را دیدم،مرگش را. مچاله شدم‌.

دیدم چروکیده‌ام. آمدم در استاتوس واتس‌اپ درددلم را بنویسم که دیدم دوست دیگری در استاتوسش نوشت اگر این روزها بغض می‌کنید،عصبی می‌شوید، بی‌ادب شده‌اید و نمی‌توانید خودتان را کنترل کنید، شما یک انسان شریف هستید. بخش بغض کردن و عصبی شدنش را درک می‌کردم اما فحاشی و از کنترل خارج شدن را درک نمی‌کردم، نمی‌فهمیدم. اتفاقا این قسمت دقیقا همان چیزی بود که داشتم به خاطر تماشا کردنش زجر می‌کشیدم.

از گذاشتن استاتوس منصرف شدم. درددلم را پاک کردم. چون حس کردم من یک انسان شریف و معمولی نیستم که این چیزها را نمی‌فهمم.

در خلوتم گریه کردم و بعد فکر کردم وقتی همه در حال تخلیه کردن احساسات منفی‌شان هستند پس من باید کجا خودم را خالی کنم؟ چگونه خودم را خالی کنم که حال انسان دیگری بد نشود، که قلبی نرنجد؟

من فردا به کلینیک مشاوره دانشگاه می‌روم‌...

 

+ این آهنگ ، تمامِ حال این‌روزهای من است.

۰۷ آبان ۰۱ ، ۲۱:۴۴
یاس گل
پنجشنبه, ۵ آبان ۱۴۰۱، ۱۲:۵۳ ب.ظ

و پس از این هیچ‌چیز مثل سابق نخواهد شد

هیچ چیز مثل سابق نخواهد شد. نه. این شکاف، این دودستگی دیگر هیچ‌وقت به وحدت سابق خود بازنمی‌گردد. می‌دانم، می‌دانم پس از این هر انقلابی هم که شود، انقلاب پایداری نخواهد بود. دنیا دور از ما و با فاصله از ما خواهد ایستاد تا جنگ‌های پی‌درپی داخلی و خارجی را نظاره‌گر باشد. این کشور دیگر رنگ ثبات و آرامش به خود نخواهد دید.

به ناامیدی محض رسیده‌ام. به هیچ شعاری نمی‌توانم دل ببندم، به هیچ حکومتی نمی‌توانم دل خوش کنم. فکر کردم اگر از ایران بروم چه؟ دیدم هیچ‌کجای دنیا پس از این حالم خوب نخواهد بود،چون به آنان هم امیدی ندارم.

احساس می‌کنم مرگ، پشت در مدرسه،پشت در دانشگاه،پشت در حرم،مسجد، ابتدا و انتهای خیابان، همه‌جا نزدیک ما و منتظر ماست. نفر بعد چه کسی خواهد بود؟ او چگونه کشته خواهد شد؟

به گمانم این اولین بار است که به معنای واقعی از همه‌چیز ناامید شده‌ام و راه نجات و راه حلی برای عبور از این بحران نمی‌بینم. دیگر باور ندارم کسی به این وضعیت سامان دهد جز فرستاده‌ی خدا.

چند سال بود که باورم به منجی را پشت نوشته‌هایم پنهان می‌کردم. آخر دیگر چه کسی به منجی باور داشت؟ اسم منجی که می‌آمد به عقل و شعورت شک می‌کردند. سوشیانس؟مسیح؟مهدیِ موعود؟ همه‌اش افسانه است. همه‌اش برای این است که تو را بنشانند سر جایت تا به جای آن‌که خودت کاری کنی، تا ابد منتظر آمدن دیگری بمانی.

اما باور من این نبود. من جایی نخوانده بودم که منتظر کسی است که فقط دعای ظهور می‌خواند. من همیشه منتظر را انسانی فعال، خود جوش و قیام‌کننده می‌دیدم. قیام‌کننده نه لزوما در میدان جنگِ تن به تن. بلکه قیام‌کننده در هر شاخه‌ای که شخص توان رشد و پیشرفت و جلورفتن در آن را دارد. بنابراین هرگز وجود منجی را انکار نکردم. شاید این عقیده در زندگی‌ام به مرور کم‌رنگ شد اما هرگز از بین نرفت.

حالا دقیقا به نقطه‌ای رسیده‌ام که چشم امیدم به هیچ‌کس نیست مگر به بازگشت خودش.

پس از مدت زمانی بسیار دوباره با خواندن دعای عهد و دعای فرج گریه‌ام می‌گیرد.

حالا دردِ پشتِ این جملات و این دعاها را با پوست و گوشت و استخوانم حس می‌کنم و می‌فهمم.

 

+خدا قلبم درد داره

۷ نظر ۰۵ آبان ۰۱ ، ۱۲:۵۳
یاس گل
سه شنبه, ۳ آبان ۱۴۰۱، ۰۵:۴۷ ب.ظ

روز شلوغ

امروز یکی از روزهای شلوغ دانشگاه بود.

صبح وقتی رسیدم، دیدم ۴۰ دقیقه تا شروع کلاس فرصت دارم. پس به سمت کتابخانه‌ی مرکزی راه افتادم. کتاب قبلی را تحویل دادم و در قفسه‌‌ها به دنبال مطلبی که دنبالش بودم گشتم. دو کتاب پیدا کردم. به ساعت نگاه کردم. ده دقیقه تا کلاس.

پله‌ها را دویدم و از داخل کمد، کیفم را برداشتم و سمت دانشکده رفتم.

کلاس عربی کمی بیشتر از همیشه طول کشید. بلافاصله بعد از کلاس پله‌ها را بالا رفتم و درِ دفتر استاد راهنمایم را زدم. نشستم و سوالاتم را یکی‌یکی پرسیدم.

کارم که تمام شد با پریسا راه افتادیم سمت سلف. غذایمان را خوردیم. وقت زیادی نداشتیم. در راه برگشت به دانشکده دیدیم که نزدیکِ درب شمالی دانشگاه تجمع شده است. شعارهای اعتراضی هر دو گروه به همدیگر را می‌شنیدیم. پریسا گفت: بیا برویم از نزدیک ببینیم. گفتم: می‌ترسم. گفت: بیا چیزی نمی‌شود.

کمی نزدیک‌تر شدیم. در دانشگاه را بسته بودند، مثل دفعات پیش. این کارشان را دوست دارم چون دیگر کسی از خارج دانشگاه نمی‌تواند قاطی بچه‌ها شود.

باد شدیدی می‌وزید.گرد و خاک به پا شده بود. گفتم : باد شدید است زودتر برویم سر کلاس.

پریسا آمد و دوباره پله‌ها را بالا رفتیم.

استیکرهای بزرگ شعرنوشته‌ را روی در و پنجره‌ی دانشکده ادبیات چسبانده بودند. داخل کلاس که شدیم یک کاغذ آچهار روی دیوار بود که روی آن نوشته بود: زن،زندگی،آزادی و روی آن جای دستی با رنگ قرمز افتاده بود.

کلاس سیر آرا که تمام شد با پریسا و زهرا و بهاره دویدیم سمت ساختمان ابن سینا. می‌دانستیم امروز انجمن نجوم دانشگاه برنامه‌ی رصد کسوف را تدارک دیده. دیدیم یک صف بسیار طولانی برای دیدن کسوف تشکیل شده. بهاره گفت حوصله‌ی صف را ندارد و رفت‌. من و زهرا و پریسا توی صف ماندیم‌. سه ربع بعد نوبتمان شد و کسوف را از داخل تلسکوپ دیدیم.

بعد بدو بدو رفتیم تا از جزوه عربی پرینت بگیریم و ماشین بگیریم و برگردیم.

توی ماشین به پریسا گفتم: دلم می‌خواهد امروز را فقط استراحت کنم.

گفت:من هم خسته‌ام‌.

 

+زندگی بی‌تو بد نیست،آهنگ دیگری از امیرحسین مدرس که این روزها گوش می‌کنم‌.

۳ نظر ۰۳ آبان ۰۱ ، ۱۷:۴۷
یاس گل